۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

نگاهی به کارهای رضا یزدانی


 صدای اعتراض یا یک پاپ راک شیک محافظه کار؟
سعید سبکتکین
طی چند سالۀ اخیر رضا یزدانی آنقدر سرشناس شده که نیازی به معرفی ندارد. او این شهرت را در درجۀ اول مدیون آثار اولیهاش در همکاری با یغما گلرویی است؛ به ویژه ترانههایی که در فیلمهای مسعود کیمیایی شنیده شد. رضا یزدانی را به شکل گذرا در صحنهای از فیلم «کسی از گربههای ایرانی خبر ندارد» (بهمن قبادی) که در یک قالب نیمه مستند به موسیقی زیرزمینی در ایران میپرداخت نیز دیده بودیم؛ هر چند که موسیقی او به اعتراف خودش هیچگاه زیرزمینی (یا غیرقانونی) نبوده است. یزدانی در مصاحبه با روزنامۀ شرق (29 بهمن ماه 92) میگوید که تا به حال حتی یک خط از ترانه هایش هم از خط قرمزها عبور نکرده است. اما ترانههایی که گلرویی برای یزدانی سروده (همانند اکثر کارهای این شاعر) رنگ و بویی از اعتراض اجتماعی دارد. اصولا گلرویی از فلسفه و ارزشهایی در هنر پیروی میکند که از اندیشههای شاملوی شاعر برداشت کرده است: «هنرمند با قدرت نیست، بر قدرت است.» به همین خاطر، حتی زمانی که گلرویی در چارچوب قصۀ فیلم کیمیایی ترانه مینویسد با اشاراتی ذهن شنونده را به مسائل اجتماعی ارجاع میدهد و به درجهای عصیانگری را القاء میکند. ترانههای یغما یکی از علل اصلی جلوه کردن رضا یزدانی در عرصه موسیقی امروز ایران به عنوان پدیدهای متفاوت بود و نه فقط باعث شهرت که محبوبیتش نیز شد. بیایید چند بند از این ترانه ها را مرور کنیم تا تفاوت آثار اولیه یزدانی را با ترانه های آبکی پاپ و یا راک به اصطلاح روشنفکرانه ای که با اتکاء به حافظ و مولوی تولید می شود بهتر حس کنیم:
«دوباره بوی نفت و خون/ دوباره تابستون داغ/ میتینگای تک نفره/ دوباره سایۀ چماق» (ترانۀ لاله زار)
«وقتی هر نفس میشه شکل قفس/ حرف هفت تیر پُرو باور کن» (ترانۀ پدر)
«باعث افتخار تویی، دختر توی کارخونه/ که چرخ زنده بودنو دستای تو میچرخونه/ باعث افتخار تویی، سپور پیر ژنده پوش/ نه این ستون سنگی لال و بدون چشم و گوش» (ترانۀ برج)
این کلمات، این مضمون، روی صدای یزدانی خوب مینشست و او با لحن و حجم صدای باریتوناش خوب از پس این ترانهها بر میآمد. بازی آزادانه صدای او در انتهای هر بند، خلاف ترانهخوانی شسته رفته و تحریرهای باسمهای رایج بود و حسی تازه ایجاد میکرد. رضا یزدانی نشان میداد که پتانسیل صاحب سبک شدن را دارد. ولی آیا فقط با تکرار و تکامل لحن و حجم صدا و بازی حنجره میتوانست به یک سبک دست یابد؟ واقعیت اینست که سبک فقط در فرم خلاصه نمیشود و از مضمون و پیام جاری در مجموعۀ آثار یک هنرمند هم بر میخیزد. این را تجربۀ ترانهخوانان مولف غرب در دهههای 1960 و 1970 که توانستند صاحب سبک شوند و رد پای عمیقی از خود در جادۀ فرهنگ بر جای گذارند به ما نشان میدهد.
شاید یزدانی در نقطهای از شهرت و محبوبیت حس کرد که دیگر به همکاری تنگاتنگ با گلرویی نیاز ندارد. شاید از چسبیدن به یک قالب و بعد از مدتی تکراری شدن ترسید و با رجوع به ترانهسرایان دیگر دنبال تنوع گشت. شاید هم زبان گلرویی و دردسرهایی که میتوانست در زمینۀ انتشار آثار و برگزاری کنسرت نصیبش کند باعث تردید و دوری این دو هنرمند شد. به ویژه آنکه ترانههای گلرویی از زبان خوانندگان خارج از کشور که مغضوب حکومت اسلامیاند نیز به گوش میرسید. بدون شک رضا یزدانی جرات نداشت زیر تیغ جمهوری اسلامی به ترانه «تصور کن» یغما که سیاوش قمیشی اجرایش کرد، نزدیک شود:
«تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه/ اگه با بردن اسمش، گلو پُر میشه از سُرمه.»
یزدانی طرفداران بسیاری پیدا کرده بود که او را متفاوت میدیدند، اما رفته رفته مخاطب اصلیاش شد یک قشر نازک مرفه از میان سینماگران و چهرههای سرشناس ورزشی و بعضی از دستاندرکاران رسمی امور فرهنگی. همانها که سالن برج میلاد را پر کردند و به او جایزه دادند و قانع بارش آوردند. ذهن یزدانی را محدود کردند به تشویقها و امتیازات و امکاناتی که مسموم کننده است. او را به سمتی سوق دادند که دیگران را نبیند و نخواهد از کسی چیزی یاد بگیرد. و مهمتر از همه، در مضمون کار و انتخاب موضوع ترانهها، محافظه کار شود.
اما همیشه تاریخ، فرصتهایی نادر در اختیار هنرمندانی که به حدی کافی حساس و تیزبین هستند قرار میدهد تا جرات پرواز در فضایی جدیدتر پیدا کنند و در جایگاه هنری/ اجتماعی خود جهشی به وجود آورند. روزهای خیزش سال 1388 میتوانست برای بخشی از هنرمندان از جمله رضا یزدانی چنین فرصتی باشد. با شنیدن ترانههای آلبوم «ساعت فراموشی» که او در فاصلۀ کمتر از یک سال از شروع مبارزات 88 منتشر کرد میتوان گفت که یزدانی تکان خورده بود. و این بار هم یغما گلرویی بود که پیامش از حنجرۀ یزدانی شنیده شد:
«دستت تو دست من/ همپای هم رفتن/ با هم خطر کردن/ کی فکرشو میکرد.... کی فکرشو میکرد/ عاقبت کارو/ بعد از یه عمر حسرت/ این همه دیدارو» (ترانۀ کی فکرشو میکرد)
مشکل میشود به این ترانه گوش کرد و صحنههای پر شور اعتراضات خیابانی میلیونها دختر و پسر جوان را بر متن آن به خاطر نیاورد. خیزش 88 که رهبریش به دست اصلاحطلبان حکومتی بود سرنوشتی جز فروکش و پراکندگی و خاموشی نیافت. هنرمندانی نظیر یزدانی که سمت و سو و هدف روشن اجتماعی ـ سیاسی رادیکالی نداشتند فرصت جهش را از دست دادند. در مقابل، بیراهۀ سازش و دلخوش کردن به امکانات موجود مثل همیشه باز بود. در همان آلبوم «ساعت فراموشی» ترانه «طهران ـ طهران» قرار داده شد که به سفارش داریوش مهرجویی برای استفاده در فیلمی به همین نام ساخته شده بود. این ترانه را رامین فاروقی سروده که در آن به شکل سربستهای به وقایع سال 88 اشاره میشود و تردیدها و دلخوریهای قشر روشنفکران اصلاحطلب نسبت به اوضاع
جاری کشور و سرکوبها به نمایش در میآید. در عین حال، شاعر گرایش خود به «دفاع از میهن» و ستایش از تجربۀ «دفاع مقدس» را که اسم رمز «وحدت ملی» با نظام اسلامی است جلو میگذارد تا اعلام کند در صف بندیهای موجود کجا ایستاده است. شاید هم با این کار میخواهد سپری بر سر خود بکشد که نتوانند به فتنه گری متهمش کنند:
«پاش بیفته باز دوباره روی مغربت میبارم/ باز توی منطقۀ مین دست و پامو جا میذارم»
همین خط را رضا یزدانی با خواندن ترانۀ «کسی از ما جهان آرا نمیشه» در آخرین آلبومش به نام «ساعتا خوابن» (1392) تکرار کرده است. در این ترانه، جنگ ارتجاعی ایران و عراق و کشتن و کشته شدن در آن جنگ تقدیس میشود و چهرههایی که برای تحکیم نظام جمهوری اسلامی تلاش کردند و جان دادند قهرمان و الگوی نسلهای گذشته معرفی میشوند. ترانهسرا که سروش دادخواه نام دارد حسرت این را میخورد که چرا نسل امروز چنین قهرمانانی ندارد. لحن تلخ و تا حدی اعتراضی این ترانه که حاکی از نارضایتی نسبت به وضع موجود و بیش از هر چیز «بی آرمانی» نسل کنونی است پوششی است بر فصل مشترکی که آن پشت، ترانهسرا بر پایۀ یک ناسیونالیسم آبکی میان خود با نظام حاکم و اهداف و شخصیت هایش ایجاد کرده است:
«کسی از ما جهان آرا نمیشه/ دیگه یه قهرمان تو نسل من نیست/ هوا اِنقدر آلودهاس که انگار/ نیازی به شیمیایی شدن نیست.....»
مضمون دیگری که مدتی است در کنار ترانههای نوستالژیک به آثار رضا یزدانی راه یافته، عشق شخصی است. حالا دیگر آلبومهای او پُر است از ترانههای عاشقانه با تصویرسازیها و واژههای امروزی. از «عطر اسپرسو» گرفته تا «سینما فرهنگ»، از «بام تهران» تا «کافه در دربند». در این عاشقانهها دو مشکل به چشم میآید. یکم، ارائۀ درکی مردانه و مالکانه نسبت به معشوق که در قالب واژههایی مثل «بانو» یا «حوا» تکرار میشود. این درکی آشکارا کهنه است که نظیرش را در ترانههای مبتذل و مجاز پاپ زیاد شنیدهایم. وقتی که یزدانی همین مضمون را با لحن و ریتم راک میخواند صرفا «تعریفی جدید از یک مفهوم قراضه» را ارائه میدهد. مشکل دوم، فلسفۀ بی خیالی حاکم بر بسیاری از این ترانهها و یا نگاه مطلق گرایانۀ ترانهسرایان به عشق است که تفاوت ماهوی با ترانهها و تصنیفهای کهنۀ عاشقانه ندارد. مثلا ترانۀ «مهتاب تو فانوس» سرودۀ هانیه ترکمان، در گوش ما زمزمه میکند که:
«دنیا همین لحظهاس، امروز و باور کن/ بی واژه میخونم/ حرفامو از بَر کن/ فردای واهی رو به آدما بسپار/ به آدمای توی روزنامه و اخبار.» (آلبوم ساعتا خوابن)
به طور کلی، آلبوم «ساعتا خوابن» تناقض عجیب و غریبی را در کار رضا یزدانی بازتاب میدهد. از یک طرف شاهد خلاقیت و تنوع در سازبندی و حضور بی پروا و در عین حال گوشنواز آواها هستیم که خبر از سلیقۀ خوش و ذهن رهای آهنگسازان و تنظیم کنندگان قطعات میدهد. سازها آزادانه بازیگوشی میکنند؛ گویی بی اجازه وارد گفت و گو میشوند و نکتهای میپرانند و دوباره از اتاق ترانه بیرون میروند. این حضور گذرا، صحنه را زیباتر میکند و بر ذهن شنونده رنگ میپاشد. از طرف دیگر همین جنبۀ بدیع، پیشرو و بینظیر نسبت به سایر آثار پاپ و راک امروز ایران باعث میشود که مضمونِ سر در گم یا عقبگرای ترانهها بیشتر توی ذوق بزند. اجرای شلختۀ یزدانی و استفاده از شگردهای تکراریاش در ترانهخوانی هم مزید بر علت شده است. به نظر میرسد او دیگر خیالش راحت است که صِرفِ امضای رضا یزدانی در پای هر آلبوم برای کسب موفقیت کافیست و دیگر نیازی به تصحیح و پیشرفت و نو شدن ندارد.
با مشاهدۀ سمت و سوی هنری ـ اجتماعیِ امروزِ آثار رضا یزدانی و تواناییهایی که در گذشته به نمایش میگذاشت این پرسش به ذهن راه مییابد که آیا او هنوز ظرفیت رها شدن از غل و زنجیرها و جهش به فضایی متفاوت را دارد یا نه؟ همان طور که در ابتدای این نوشته اشاره شد، یزدانی چشم خود را بر نارساییهای آثارش بسته است و اعلام میکند که ترانههای کنونیاش را بیشتر از آنها که در دوران همکاری نزدیک با یغما گلرویی تولید میکرد میپسندد. او در عرصۀ تولید ترانههای پاپ ـ راک فارسی، دیگران را با خود قابل قیاس نمیداند و طبیعتا برای آموختن از دیگران تلاشی نمیکند. به نظر میآید یزدانی تن به باد موافق سپرده تا بی دردسر او را در جریان پاپ راکِ شیکِ محافظه کار غرق کند. اما نه، هنوز امیدی هست. شاید این بار هم ترانهسرایانی مانند گلرویی به داد او برسند و یاریش کنند تا متفاوت شود؛ حتی اگر گاه به گاه و جرقه وار باشد. نمونهاش تک ترانهای است که به تازگی رضا یزدانی و یغما برای تیتراژ پایانی فیلم «متروپل» کیمیایی خلق کردهاند :
«من تو این سینمای خاک شده/ فیلمهای پُر از جنون دیدم/ من رفیقای جون جونیمو/ سرد و بی جون شده تو خون دیدم/ رو لب تیغ عاشقت بودم/ رو لب تیغ زندگی کردیم/ راهمون از تو خون گذشت اما/ کاش میشد دوباره برگردیم/...../ من هنوزم قدیمیم مثلِ/ قهرمانای توی اون فیلما/ تو که رنگت عوض شده دِ بگو/ پس چرا ضجه میزنه دنیا/...../ کوچه از هر دو سمت بن بسته/ لکنت و خط بزن از این فریاد/ بعد از این دیگه شیر و خط یکیه/ بعد از این دیگه هر چه باداباد.»
با شنیدن این کلمات، تصاویر فراموش نشدنی گذشته در ذهن مبارزان آرمان گرایی که رویارویی با قدرت حاکم و موجهای سنگین سرکوب را تجربه کردهاند زنده میشود. حتی اگر قرار باشد ترانههای رضا یزدانی آن طور که خودش میپسندد فقط ترانههایی نوستالژیک باشند و پیام تازهای برای فردا نداشته باشند، بهتر است چنین دلتنگیهایی را بازتاب دهند.

واقعیت کمونیسم چیست؟




 انقلاب فرهنگی چین و سیاست اعزام روشنفکران به روستاها (بخش دوم)

ریموند لوتا

سئوال: اما مردم میتوانند بگویند که در کشوری مثل آمریکا هرکس میتواند برای زندگیش هدفی پیدا کند.
لوتا: ببین! اگر در فاصله سال 1968 تا 1969 در آمریکا زندگی میکردی، جوان بودی که تحصیلات کالج نداشتی یا ترک تحصیل کرده بودی به احتمال خیلی زیاد تو را به خدمت سربازی میفرستادند تا بروی و مردم ویتنام را کشتار کنی. آیا این یک زندگی هدفمند است؟ همان موقع جوانان و متخصصان چینی به روستاها میرفتند تا یک دنیای نوین بسازند.
یاد میآید بعد از این که در سال 2005 طوفان کاترینا ایالت نیو اورلینز را در هم کوبید قشرهای مختلف مردم از پرستار و مهندس گرفته تا راننده و غیره داوطلب اعزام و کمک رسانی در آنجا شدند. اما این ممکن نشد. حداقل در مقیاس گسترده ممکن نشد... علتش این بود که جامعه آمریکا برای چنین کارهایی سازماندهی نشده است. منظورم اینست که آمریکا جامعهای نیست که اولویتهای واقعی اجتماعی سمت و سوی تحولاتش را تعیین کند. یادم میآید طی تعطیلات عید پاک بعد از طوفان کاترینا، بچه دبیرستانیها از نقاط مختلف کشور به نیو اورلینز رفتند تا در امر بازسازی زندگی به تودهها کمک کنند. اما تعدادشان بسیار اندک بود و کارشان بسیار موقتی.
حالا جامعهای را تصور کنید که چنین حرکتی در آنجا روال کار باشد نه یک استثناء. یعنی جامعهای که مردم در آن توانایی فعالیت برای سعادت عمومی را داشته باشند و بتوانند مهارتها و انرژی خود را در این راه مورد استفاده قرار دهند. جایی که تصمیمات اجتماعی برای انجام هر چه بهتر چنین هدفی اتخاذ شود. جامعهای را تصور کنید که چیزی شبیه جنب و جوش تودهای بعد از طوفان کاترینا مورد حمایت دولتش قرار گیرد..... و حاکمیت حواسش باشد که «با قبضه کردن کارها در دست خود حمایتهای تودهای را خفه نکند». به عبارت دیگر فضای فعالیت برای مردمی که میکوشند دست به ابتکار بزنند و سمت و سویی جدیدی اتخاذ کنند وجود داشته باشد. در چین انقلابی، هنرمندان و پزشکان و کارکنان فنی و علمی و همۀ افراد تحصیل کرده فرا خوانده شدند که به میان کارگران و دهقانان بروند. مهارتهایشان را برای رفع نیازهای جامعه مورد استفاده قرار دهند. در زندگی زحمتکشان شریک شوند و از تودههای تحتانی بیاموزند. شمار عظیمی از جوانان و متخصصان به فراخوان «خدمت به خلق» که انقلاب فرهنگی مطرح کرد پاسخ مثبت دادند به روستا رفتند و برای سایرین الگو شدند. کشش فراوانی به سمت تامین منافع اساسیتر مردم و شعار الهامبخش خدمت به خلق وجود داشت.
این سئوال در سطح گسترده مطرح شد که کدامیک بیشتر اهمیت دارد؟ اینکه یک پزشک ماهر «حق» برخورداری از زندگی ممتاز در شهر را داشته باشد یا اینکه خدمات درمانی در دسترس شمار گستردهای از مردم باشد تا روستائیان هم حق برخورداری از درمان مناسب را داشته باشند؟ این یک سئوال بسیار مهم بود، چرا که در آستانه انقلاب فرهنگی 70 تا 75 درصد از هزینههای دولتی بهداشت مربوط به شهرها میشد که فقط 20 درصد اهالی کل کشور را در بر میگرفت. در تمام مقاطع دهۀ 1970 به بعد، یک سوم از کارکنان بخش پزشکی شهرها به صورت تیمهای سیار در روستاها به سر میبردند و این واقعهای عظیم به حساب میآمد.
اما علیرغم همۀ این راهگشاییهای عظیم، کماکان در ارتباط با تضاد بین کار فکری ـ یدی مشکلاتی وجود داشت. یعنی در چگونگی رویکرد مائو و رهبری انقلابی نسبت به حل تفاوتهایی که بین روشنفکران و سایر بخشهای جامعه وجود داشت (به ویژه تفاوتهای بین روشنفکران و تودههای سابقا تحت ستم و استثمار) مشکلاتی وجود داشت.
سئوال: چه نوع مشکلاتی؟
لوتا: این چیزی است که جلوتر، هنگام صحبت از سنتز نوین باب آواکیان به آن خواهم پرداخت. اما در چارچوب سیاست اعزام روشنفکران به روستا میتوانم بگویم که این کار قویاً تحت ایدۀ «بازسازی روشنفکران» هدایت میشد. این مساله، مشکل آفرین بود. البته این را بگویم که جمله «بازسازی روشنفکران» که در چین آن روزگار مورد استفاده قرار میگرفت را به هیچ وجه نباید به این صورتِ ضد کمونیستی معنی کرد که «روشنفکران را به دست کشیدن از تفکر مجبور میکردند». سیاست «بازسازی روشنفکران» شامل مبارزه با رفتارهای امتیاز طلبانه بود هر چند با رویکردی یک جانبه. تو گویی روشنفکران صرفاً به خاطر اینکه درگیر کار فکری هستند و با امتیازاتی که از این کار بر میخیزد سر و کار دارند یکی از سرچشمههای مشکلات جامعهاند. ارزشها و فکرهای روشنفکران زیر نظر قرار داشت.
تاکید بر حل تمایز کار فکری و کار یدی یک جانبه بود. به این صورت به حل این تضاد از دریچۀ غلبه بر امتیازات و تعصبات روشنفکران نگاه میشد. البته روشنفکران رویکردها و ارزشهای امتیاز طلبانهای دارند که از جایگاه خاصشان در جامعه بر میخیزد. اما کارگران و دهقانان نیز تحت تاثیر ایدئولوژی بورژوایی هستند که این نیز میتواند به صورت نفرت از روشنفکران بروز کند و هم به صورت کُرنش به آنان. برای تبدیل شدن به رهاکنندگان نوع بشر، طرز فکر همگان باید متحول شود.
حرف من این است که انقلاب فرهنگی به طور کلی یک پیشرفت واقعی را در زمینۀ دست و پنجه نرم کردن با تضاد کار فکری و کار یدی رقم زد. انقلاب فرهنگی راهگشا بود. اما آن سنتز کاملی که بدان نیاز است نبود و ما میتوانیم به این مساله بیشتر بپردازیم.
سئوال: ما با خاطره نویسیهایی روبرو هستیم که مساله اعزام به روستا را ناجور تصویر میکنند و از رنج مردم میگویند. این جور خاطره نویسیها به چکار میآیند؟
لوتا: بگذارید یک نکته را در مورد این خاطرهنویسیها مورد تاکید قرار دهم..... و این را هر تاریخدانی که سرش به تنش میارزد هم به شما خواهد گفت. اگر چه بعضی از کتابهای خاطرات هست که از آنها میتوان خطوط اصلی و گرایشهای موجود در کل دورهای که نویسنده در آن به سر میبرده را باز شناخت و از تحلیلهایش استفاده کرد اما گرایش بیشتر خاطرهنویسیها این است که همه چیز را به تجربیات مستقیم نویسنده محدود کند. کتابهای خاطرات به طور کلی (هر چند اینجا و آنجا میتواند استثنائاتی وجود داشته باشد) آثاری مبتنی بر تحقیق و سنتز علمی نیستند. این کتابها الزاماً تصویر گسترده، متنوع و پیچیدۀ اجتماعی از تاریخ را پوشش نمیدهند...... یا به جوهر نیروهای طبقاتی و اجتماعی متقابل و گوناگون راه پیدا نمیکنند. برنامهها و دیدگاههایی را که در جامعه و جهان با یکدیگر درگیرند موشکافی نمیکنند. منظورم این نیست که این خاطره نویسیها بی فایده هستند. آنها چیزهای معینی را روشن میکنند اما باید با حواس جمع با کتابهای خاطرات مواجه شد و محدودیتهایشان را شناخت. باید دانست که قوای محرکه اجتماعی بزرگتری در کارند و تجربۀ فردی هر شخص در چارچوب بزرگتری اتفاق میافتد.
حالا وقتی ما با اوضاعی مثل انقلاب فرهنگی روبرو میشویم یک خیزش عظیم اجتماعی است، برخی افراد هستند که امتیازاتشان را از دست میدهند و برخی هستند که در متن یک امرِ عموماً عادلانه قربانی فشارها و رنجها میشوند. این یک وضعیت پیچیده است. داشتم مطلبی میخواندم مربوط به بحثی در مورد ادبیات خاطره نویسی در انقلاب شوروی. نویسنده مطلب یک تاریخدان است. او به این نکته اشاره میکند که شما هرگز نباید سعی کنید واقعه مهمی مثل انقلاب فرانسه را از طریق حکایات فردی درک کنید. منظورم این است که به حرفهایی مثلِ «خودم آنجا بودم» یا «خودم شنیدم» اتکا نکنید. ولی ما به نوعی در عرصۀ بررسی انقلاب شوروی طی دورۀ استالین میبینیم که تعمیم تحلیلی کلان بر پایۀ روایات فردی، کاملا رایج است. همین مساله تا حدودی در مورد انقلاب فرهنگی جریان دارد. شما از طریق ادبیات خاطره نویسی نخواهید توانست همۀ چیزهایی را که در این مصاحبه در ارتباط با سرچشمهها و خصلت عمده انقلاب فرهنگی پیش کشیده شد بفهمید.
مهم است که نکته متدولوژی را به خاطر بسپارید. یک نکته دیگر هم هست. در جامعه آمریکا و در مدارس فقط نوع معینی از خاطرهنویسی تبلیغ میشود یعنی خاطرات کسانی که از زیر ضرب رفتن امتیازاتشان در جریان انقلاب فرهنگی شاکیاند . یعنی این کار بخشی از حمله ایدئولوژیک بورژوازی علیه کمونیسم است. درست مثل این است که یک نفر غیر آمریکایی تلاش کند تاریخ دو دهۀ 1960 و 1970 را بدون آن که چیزی از تاریخ برده داری و قانون نژاد پرستانه جیم کراو و ستم و تبعیض در ایالات شمالی بداند، صرفاً با خواندن کتاب خاطرات یک فرد سفید پوست (فردی که مخالف ثبت نام اقلیتهای ملی ـ نژادی در کالج است) درک کند.