۱۳۹۷ آبان ۴, جمعه

رضا شاه و تشکيل دولت متمرکز نيمه مستعمراتي در ايران/بخش شش


رضا شاه و تشکيل دولت متمرکز نيمه مستعمراتي در ايران

بخش شش: تخم و تَرَکة «نژاد آريايي»



سيامک صبوري  از نشریه آتش  شماره  84

ستم ملي و تبعيض اقتصادي، فرهنگي و سياسي نسبت به ملل غير فارس يکي از ويژگيها و ارکان دولت متمرکز در ايران از زمان رضا شاه تا دوران جمهوري اسلامي است. روند شکلگيري تاريخي روابط سرمايهداري و دولتِ متمرکز حافظ آن در کشور چندمليتي ايران به نحوي بود که اين دولت با هژموني ملت فارس و با فرودستي، سرکوب و نفي موجوديت فرهنگي و ملي ساير ملل (کردها، عربها، ترکمنها، بلوچها، ترکها و غيره) تأسيس شد. ساخت و تثبيت ناسيوناليسم ايراني و جعل «هويت ملي ايراني» يکي از شومترين پيامدهاي دولت پهلوي اول و رضا خان بود.

منشأ ناسيوناليسم
ملت، آگاهي ملي و مليگرايي (ناسيوناليسم) مفاهيم تاريخي و ازلي و هميشگي نبودهاند، بلکه پديدههاي جديدي هستند که عمر آنها به کمتر از سه قرن ميرسد. اين شيوة توليد سرمايهداري بود که ملت و ناسيوناليسم را به وجود آورد. ديناميک و عملکرد سرمايه به شکلي است که نميتواند در يک منطقة جغرافيايي خاص محدود بماند. قانون حاکم بر سرمايه «يا گسترش بياب يا بمير» است و سرمايه به دنبال کسب سود، بازارهاي جديد، مواد خام و نيروي کار، شعاع حرکت و تأثيرگذارياش را ابتدا در سطح يک شهر بعد تمامي شهرها و مناطق يک کشور و نهايتاً در سطح جهان گسترش داد. وقتي نظام توليدي سرمايهداري به شهرهاي مختلف در محدودة جغرافيايي يک کشور مشخص سرايت کرد، نياز به بازار واحد، زبان مشترک براي مبادلة مداوم روزانه، ارتش و دستگاه بروکراسي سراسري، واحد پولي و اوزان مشترک داشت و همة اينها را دولت متمرکز بورژوايي گسترش داد و آن را عمدتاً بر مناطق روستايي و شهرستانها و مناطق محل زندگي مردمي با زبان و هويت فرهنگي مختلف تحميل کرد. صدها زبان و فرهنگ محلي و منطقهاي از بين رفتند تا هويتهاي ملي فرانسوي، اسپانيايي، ايتاليايي، بريتانيايي و غيره به وجود آمده و مستقر شدند. به اين ترتيب پديدة «دولت-ملت» ايجاد شد و «هويت ملي» توسط نظريهپردازان بورژوازي اختراع و جعل شد. تئوريسينهاي بورژوا ناسيوناليست براي مردم نظامي از باورها، تاريخ، زبان و خصلتهاي فرهنگي و احساس تعلق خاطر مشترک را تحت نام «هويت ملي» آفريدند و توسط دولت بورژوايي و دستگاههاي نظامي و ايدئولوژيکِ دولت (نظام آموزش و رسانهها) آن را به جامعه تحميل و دروني کردند.1 بورژوازي منافع خودش را به عنوان منافع عمومي و «منافع ملي» معرفي کرد و با ايدئولوژي وطنپرستي و ناسيوناليسم چنين وانمود کرد که کارگران، دهقانان و ساير تودههاي مردم فرودست و فقير هم با او اشتراک منافع دارند. ارتشهاي بورژوايي در جنگهاي مختلف هميشه تودههاي مردم از ساير طبقات را به پياده نظام خودشان تبديل کردهاند و همة اين جنايتها به نام «وطن»، «ميهن دوستي»، «منافع ملي» و «تماميت ارضي» توجيه شدهاند. بنابراين مليّت و «هويت ملي» پديدههايي هميشگي، ثابت و تغييرناپذير نيستند و اين دولتهاي سرمايهداري و ناسيوناليستها بودند که ملتها را آفريدند و نه برعکس. هويتسازي، بخشي از پروژة دولت متمرکز است که ميکوشد از طريق خلق و همهگير کردن يک ايدئولوژي ملي و سراسري، دوام و بقاي خود را تأمين کند.

ناسيوناليسم ايراني
در ايران آغاز قرن بيستم اگرچه انديشة مليگرايي و اعتقاد به تأسيس و خلق يک هويت ملي و دولت ملي در باور برخي از فعالين و نظريهپردازان انقلاب مشروطه شکل گرفته بود، اما به ايدئولوژي مسلط در آن انقلاب و سالهاي پس از آن تبديل نشد و اساساً با روي کار آمدن رضا خان و بعدها دولت پهلوي بود که چنين باور و مفهومي خلق شده و توسط دولت، در سراسر کشور گسترش پيدا کرد. ناسيوناليسم ايراني، در خدمت به پروژة دولت متمرکز رضا خان و کسب مشروعيت براي اين سلسلة تازه تأسيس ايجاد شد. عناصر اصلي ايدئولوژي ناسيوناليسم ايراني که از همان زمان تا به امروز به درجات گوناگون و به اشکال مختلف تداوم پيدا کردهاند عبارتاند از: 1) يکسانسازي فرهنگي و هويتي 2) نفي موجوديت فرهنگي و زباني ملل غير فارس و سرکوب و تبعيض عليه آنها 3) باستانگرايي نژادپرستانة آريايي 4) مرکزگرايي استبدادي و 5) اروپا هراسي. بنابراين برخلاف تمام ادعاهاي ناسيوناليستها و پان ايرانيستها، چيزي به نام «هويت ايراني» مشترک به صورت بديهي و طبيعي در طول تاريخ وجود نداشت و داراي يک پيوستگي تاريخي و مفهومي نبود که در دورة رضا شاه ناگهان از پس قرون و اعصار بيدار شده باشد. اين هويت و مفاهيم وابسته به آن به عنوان بخشي از ساختار قدرت متمرکزِ دولت بورژوايي، ساخته شدند. دولت متمرکز، سوژة ملي ايراني را مطابق نيازهاي خود يعني شرط ماندگاري و مشروعيت قدرت سياسياش خلق کرد. مناديان اولية هويت ناسيوناليستي ايراني از طبقات بالاي جامعه مثل اشراف، زمينداران بزرگ، تجار بزرگ (بورژوازي تجاري) و ديوانسالاران (بروکراتها) برخاسته بودند.2

پس از رسيدن رضا خان به سلطنت، هيئت هفت نفرهاي از ناسيوناليستهاي باستانگرا چند بار در هفته به ديدار او رفته و ضمن خواندن اشعار شاهنامة فردوسي، مفاهيم و مباحث مربوط به تاريخ ايران باستان، «نژاد آريايي» و ناسيوناليسم را به او آموزش ميدادند.3 ارتش در مسئلة ناسيوناليسم هم آغازگر و بازوي اصلي دولت بود. نگاه دولت به سربازان اين بود که مرداني از اقصي نقاط ايران به مدت دو سال تحت آموزشهاي خاص سياسي و ايدئولوژيک حکومت قرار خواهند گرفت، همگي مجبورند به زبان فارسي صحبت کنند و به يک «حس مشترک ملي» و وطنپرستي، شاهدوستي، تعلق خاطر به پرچم و اهداف و مرزهاي کشور دست پيدا خواهند کرد. از نظر سياستگذاران دولت پهلوي، آنها پدران آينده و کانون خانوادههايي خواهند شد که آموزههاي مليگرايانة دوره سربازي را به همسر و فرزندانشان هم آموزش خواهند داد.4 همچنين سياست حذف لغات غيرفارسي، از وزارت جنگ شروع شد. اما ادامة پروژة جعل «هويت مشترک ايراني» نياز به وضوح نظري و ايدئولوژيک بيشتر و سازماندهي وسيعتري داشت. اجراي اين پروژه توسط دولت رضا شاه نمونهاي از ملتسازي مهندسي شده در نيمة اول قرن بيستم بود. نژاد آريايي و پيشينة مشترک تاريخي، زبان فارسي، ميهن دوستي و شاهپرستي عناصر اصلي سازندة اين هويت و ايدئولوژي بودند. 
دولت پهلوي اول براي همهگير کردن ناسيوناليسم، نهادهاي رسمي آموزشي و تبليغاتي و دولتي را به طور وسيع به کار گرفت. وظيفة اين نهادها، خلق «هويت ملي مشترک» و «حافظه جمعي ملي» از طريق نظام آموزش سراسري و واحد و مؤسسات تبليغاتي مانند سازمان پرورش افکار، انجمن ميراث ملي، نشريه ايران باستان، انجمن آثار ملي و غيره بود. مثلاً سازمان پرورش افکار در سال 1317 و به تقليد از دستگاههاي تبليغاتي ايتالياي فاشيست و آلمان نازي ساخته شد5 تا با استفاده از راديو، مطبوعات، سخنراني و تهييج، احساسات ناسيوناليستي را در بين مردم ترويج و تبليغ کند. به عنوان نمونه در سندي از کميسيون تدوين کتابهاي درسي سازمان پرورش افکار ميخوانيم که: «کميسيون کتب کلاسيک مأمور است در کتب درسي دبستانها و دبيرستانها اصلاحات سودمند به عمل آورده و افکار ميهن دوستي و شاه پرستانه را در مندرجات آن به وجه مؤثري بپروراند»6 يا در يک سخنراني رسمي ديگر [که بسيار تداعي کننده فرهنگ و جملات حزباللهيهاي ذوب در ولايت فقيه است] چنين گفته ميشود که: «..بالاترين افتخار براي يک نفر ايراني اين بوده که حس شاه دوستي و ميهن دوستي بدو نسبت دهند... ما... نيز بايد اين حس شريف را داشته باشيم که زبانمان جز به ياد شاه گشوده نشده و گوشمان جز به فرمان او نباشد»7

آريايي گري
ناسيوناليسم ايراني در دوران پهلوي اول و دوم علناً به مفهوم غيرعلمي و بياساس «نژاد» اعتقاد داشت. بر اساس اسناد رسمي و کتابهاي درسي اين مقطع، نوع بشر از نژادهاي مختلف سياه، زرد، سرخ و سفيدپوست تشکيل شده است و ايرانيها که از «نژاد آريايي» هستند با اروپاييها (به ويژه ژرمنها) از نژاد سفيدند و تاريخ تمدن اساساً محصول عملکرد اين نژاد است.8 ناسيوناليسم ايراني هم مانند بسياري از ديگر باورها و نظامهاي ناسيوناليستي، خصلت باستان گرايانه (آرکائيستي) به خود گرفته و سعي ميکند به هويت ساخته شده و مجعولش حيات جاوادنه بدهد و با وصل کردن آن به «تاريخ طلايي» دوران باستان و خلق افسانههاي متناسب با اهداف و نيازهاي امروز، عظمتهاي جعلي براي خودش دست و پا کند. هدف از اين کار، کسب مشروعيت براي دولت پهلوي از طريق رساندن تبار و نسب آن به «مجد و شکوه» دولتهاي ايران باستان به ويژه هخامنشيان و ساسانيان بود. تأکيد ويژه بر شاهنامة فردوسي به همين منظور و هم ذات پنداشتن هويت ملي و شاهدوستي بود.
به باور آرياگرايان، ايرانيان از «اصل پاک نژاد فرخندة آريايي به وجود آمدهاند و عناصر نژادي ديگر مدتي افزون از دو هزار و پانصد سال به تدريج در آن منحل شدهاند و... ايران اصالت و يگانگي خود را از دست نداد.9 اما واقعيت اين است که اساس ايدئولوژي آريايي گري بر يک جعل تاريخي بنا شده است. منشأ افسانة «نژاد آريايي»، تئوري يک زبان شناس انگليسي در 1786 بود که ادعا کرد زبانهاي لاتيني، يوناني، سانسکريت و ايراني ريشههاي مشترکي دارند و بعدها يک شرقشناس فرانسوي اصلاح «آريايي» را براي اين دسته از زبانها استفاده کرد. براي نخستين بار در سال 1819 فردريش شلگل آلماني اين اصطلاح زبان شناسانه را به يک مقولة نژادي تعبير کرد.01 اما اسناد تاريخي که کلمه آريا در آنها به کار رفته است داراي تعبير واحد و معناي نژادي و قومي نيستند و برخي از اين واژه به عنوان يک زبان و گويش، برخي يک واحد جغرافيايي و برخي يک تيره و قوم منظور ميکنند و تازه در سال 1861 بود که مولر آلماني ادعا کرد لفظ آريا در اوستا ناظر به خاستگاه و سرزمين نژاد آريايي است.11 رضا شاه همچنين براي پيوند دادن دولتش به ايران باستان و کسب مشروعيت تاريخي دست به برخي اقدامات ديگر مانند انتخاب فاميلي پهلوي براي خودش، ساختن آرامگاه فردوسي با الگوهاي معماري تخت جمشيد در 1310 و برگزاري کنگره فرهنگي فردوسي، برگزيدن تقويم خورشيدي به جاي هجري قمري در سال 1304 و غيره هم زد. در تصميمي ديگر در سال 1309 بنا به درخواست دولت، نام ايران به جاي «پرسيا» در مجامع بينالمللي ثبت شد. گفته ميشود اين تغيير نام متأثر از عروج فاشيسم در آلمان نازي و حتي به پيشنهاد دولت آلمان صورت گرفته است. اسناد رسمي تأييد ميکنند که پيشنهاد اولية اين ايده از سفارت ايران در برلين آمده است اما روشن نميکنند که دقيقاً چه کسي آن را به سفير ايران پيشنهاد کرده است.21

«زبان پاک»
زبان فارسي عنصر مهم ديگري در تثبيت ناسيوناليسم ايراني بود. دولت پهلوي اين زبان را با اتکا به زور و با پروژة يکسانسازي فرهنگي به مردم غيرفارسي زبان در ايران تحميل کرد. وظيفة اين يکسانسازي فرهنگي، نابودي تفاوتهاي زباني، فرهنگي و هويتي و جايگزين کردن آن با زبان، فرهنگ، ادبيات و هنر قوم فارس بود. پروژة يکسانسازي زباني در دوران رضا شاه سه محور داشت: ممنوعيت زبانهاي غيرفارسي در مدارس، مطبوعات و ادارات، «پاکسازي» و سرهسازي زبان فارسي و تبديل اسامي غيرفارسي شهرها و روستاها به نامهاي فارسي.
اجبار کودکان غير فارس به تحصيل به زبان فارسي و ممنوع کردن تحصيل به زبان مادري، ميراث دوران رضا خان است که تا به امروز ادامه پيدا کرده و از مهمترين محورهاي ستم ملي و تبعيض فرهنگي در ايران است. در دوران رضا شاه در بخشنامهاي به کلية ادارات گفته شد از به رسميت شناختن اسناد به زباني غير از فارسي خودداري کنند و در تمامي مدارسِ مناطق غير فارس زبان، فشار فيزيکي و رواني براي تحميل زبان فارسي از سوي مديران و معلمان اعمال ميشد. مثلاً در آذربايجان وزارت جنگ از سال 1303 وارد پروژة رسميکردن زبان فارسي شد. مستوفي استاندار آذربايجان با اين استدلال که فرزندان داريوش هخامنشي نبايد به زبان چنگيز حرف بزنند، حتي صحبت کردن به زبان ترکي را در مدارس ممنوع کرد. يا در جاي ديگري گفته بود: «آذربايجانيها تُرکند. يونجه خورده و مشروطه گرفتهاند و حالا هم کاه خواهند خورد و ايران را آباد ميکنند».31 و از محسني رئيس فرهنگ آذربايجان نقل است که گفته بود: «هر کس ترکي حرف زد، افسار الاغ به سر او بزنيد و او را به آخور ببنديد»! شدت تحقير و سرکوب به حدي بود که حتي شخصيت پان آرياييستي مثل احمد کسروي هم از برخوردهاي تحقيرآميز و سرکوبگرانة امثال مستوفي در آذربايجان شکايت ميکرد.41 همچنين به تقليد از ترکيه و اقدامات ناسيونال شوينيستي مصطفي کمال آتاتورک در آن کشور، براي حذف لغات عربي و ترکي از زبان روزمرة فارسي و ساختن اصلاحاتي با منشأ فارسي در 1314 فرهنگستان ايران تأسيس شد.
براي زدودن فرهنگ و هويت غيرفارسي، نام 107 منطقه و شهر از اسامي ترکي، عربي و ارمني به فارسي تغيير کرد51 و به اين ترتيب نام ايالت عربستان به خوزستان  و نام شهرهاي سلطانآباد به اراک و مُحَمَره به خرمشهر، عَبّادان به آبادان، فلاحيه به شادگان، بَمپور به ايرانشهر، اروميه به رضائيه، خفاجيه به سوسنگرد، سولدوز به نقده، ساوبلاغ به مهاباد، سلماس به شاهپور، بندر انزلي به بندر پهلوي، صائينقلا به شاهيندژ، خاني به اشنويه، دزدآب به زاهدان، ترکمن صحرا به دشت گرگان، بني طُرُف به دشت ميشان و غيره تغيير کرد.

احساس تحقير
روي ديگر عظمت طلبي باستاني رضا شاه و دولتش، احساس ضعف و تحقير تاريخي نسبت به اروپا و تمدن اروپايي بود که زمينههاي آن از سالها پيش در آگاهي ناسيوناليستهاي ايراني شکل گرفته بود. حس رضا شاه و مشاورينش نسبت به اروپا و غرب، حس توأمان عشق و نفرت بود. عشق و علاقه به پيشرفت و تکنولوژي آنها و نفرت از تحقير و خودکمبيني در برابرشان. به همين علت شاه و وزراي تحت امرش ميکوشيدند با مدرن نمايي ايراني، وجهه و ظاهري مدرن در چشم سران و رهبران کشورهاي فرنگي کسب کنند. مثلاً سياست يکسانسازي پوشش مردم و ممنوعيت مراسم و آيينهاي مذهبي و فرقهاي مانند عزاداريهاي ماه محرم و غيره در مسير جلوگيري از تشتت و چندگانگي فرهنگي و براي انسجام بيشتر ملي توجيه شد، اما ريشة آن در حس تحقير در برابر ناظرين اروپايي هم بود. بنا به گفتة مخبر السلطنه در خاطراتش، رضا شاه در مورد فرمان تغيير کلاه مردان به کلاه فرنگي گفته بود که ميخواهد ايرانيان همرنگ اروپاييها شوند تا مورد تمسخر قرار نگيرند61 و اين مسئله را يکي از کارگزاران فرهنگي اين دوران يعني سعيد نفيسي هم تأييد ميکند.71
سياست تخت قاپو کردن و يکجا نشين کردن عشاير به زور تيرک دار و بمب و مسلسل هم جدا از اينکه وجه سرکوب کانونهاي نامتمرکز مشروعيت و قدرت در مقابل دولت مرکزي را داشت، همچنين با هدف مدرن نماياندن ايران را اجرا شد. شاه و مسئولين حکومتي دوست نداشتند اروپاييان ببينند در ايران هنوز کساني لباس محلي ميپوشند و در چادر زندگي ميکنند.

نتايج
سياستهاي فرهنگي ناسيوناليسم ايرانيِ رضا شاه به شکلگيري سيستماتيک ستم ملي در ايران منجر شد و اگرچه در ميان بخشهايي از اقشار مياني، نخبگان دانشگاهي و بروکراتهاي جديد پايه گرفت اما اصولاً با واکنش منفي بخشهاي زيادي از جامعة غير فارس و حتي فارس زبان ايران منجر شد. ناسيوناليسم و هويت ملي هميشه دو وجه دارد: وجه ايجابي که گسترش و دروني شدن هويت مورد نظر دولت يا نظريهپردازان و رهبران ناسيوناليست است و وجه سلبي که ترسيم مرزهاي تمايز با «ديگري» و «بيگانه» است. اين ديگران و بيگانگان در ناسيوناليسم ايراني عمدتاً به عربها و ترکها (تورانيان) گفته ميشد و علاوه بر استناد به اشعار عرب ستيزانه و ضد ترکي شاهنامة فردوسي، چنانکه ديديم تحقير ترکها و عربها در سطح نهادهاي اجتماعي و دولتي و حتي نوشتههاي رسمي نيز جريان داشت. مثلاً در کتاب تاريخ عمومي و ايران سال دوم دبيرستان در سال 1315 براي توصيف عربها از عناوين «سوسمار خور»، «پابرهنه» و «بي تمدن» استفاده شده است.81 و چنانکه در بخش قبلي اين سلسله مقالات گفتيم، سرمايهگذاريها و امکانات و خدمات دولت عمدتاً متوجه تهران و ساير شهرهاي بزرگ مرکز و فارس نشين بود و ساير مناطق به ويژه بلوچستان و کردستان کمترين بهره را از توسعة رضا خاني دريافت ميکردند. مجموعة اين عوامل احساسي از بيزاري و بيگانه پنداري نسبت به ناسيوناليسم و هويت ملي ايراني (فارسي) را در تودههاي مردم غير فارس برانگيخت و واکنش آنها به اين ستم، تبعيض و تحقير سيستماتيک دولتي، مقاومت بود و شکلگيري گرايشات ناسيوناليستي منطقهاي و بومي مانند ناسيوناليسم ترک و کُرد. چنانکه بعد از عزل و تبعيد رضا شاه در شهريور 1320، نه تنها بسياري از گرايشات و هويتهاي فرقهاي، مذهبي و ايلي دوباره احياء شدند بلکه مشخصاً در دو منطقة آذربايجان و کردستان جنبشهاي ناسيوناليستي فرقة دمکرات آذربايجان و حزب دمکرات کردستان و جمهوري کردستان در آذر 1324 با حمايت مردمي روبهرو شدند.n

1 . نگاه کنيد به: ملت و مليگرايي پس از 1870. اريک هابزبام و ناسيوناليسم و مدرنيسم. آنتوني اسميت
2 . تبارشناسي هويت جديد ايراني. محمدعلي اکبري ص 286
3. تاريخ بيست سالة ايران. حسين مکي. جلد 6 سال 1362 ص 63
4 . تاريخ معاصر ايران. سعيد نفيسي. ص5-8
5 . ايران بين دو انقلاب. آبراهاميان. ص 178
6 . فرهنگ ستيزي در دوره رضا شاه. محمود دلفاني. ص 37
7 . همان ص 38
8  . کتاب تاريخ سال سوم دبيرستان. به نقل از تبارشناسي هويت جديد ايراني ص 254
9. سي خاطره از عصر فرخندة پهلوي. علياصغر حکمت. ص 137
10 . پيدايش ناسيوناليسم ايراني. رضا ضيا ابراهيمي. ص 219
11. همان 238-240
12. يادداشتهاي اسناد نخستوزيري و وزارت خارجه مورخ 1 و 5 مرداد 1313 برابر با 23 ژوئيه و 9 اوت 1934. به نقل از پيدايش ناسيوناليسم ايراني ص 246
13. گذشته چراغ راه آينده است. جامي. بي تا. ص 238
14. سرنوشت ايران چه خواهد بود. احمد کسروي. ص 70
15. آکادمي فرهنگ و تغييرات نامهاي امکان در ايران. کاوه بيات. نشريه دانش. شماره 11. 1369-1370 ص 12-24
16. پيدايش ناسيوناليسم ايراني. ص 286
17 . تاريخ معاصر ايران. سعيد نفيسي. ص 83
18 . تاريخ عمومي و ايران؛ سال دوم دبيرستان. حسن فرهودي. جلد دوم. 1315. ص 161-172


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر