۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

واقعیت کمونیسم چیست؟


واقعیت کمونیسم چیست؟

نخبگان بورژوا و افسانۀ «سرشت  تغییر ناپذیر بشر»

  ماریو وارگاس یوسا (نویسنده پرویی که زمانی از سرکوب کمونیستهای انقلابی آن کشور استقبال کرد) میگوید هر گاه برای ایجاد یک «ناکجا آباد» یا «مدینۀ فاضله» در جامعه انسانی تلاشی صورت گرفت پیشاپیش محکوم بود که به شکست و فاجعه بینجامد، به توتالیتاریسم. چرا که یک مشت آدم تلاش کردهاند بیش از پیش قدرت را در دستان خود متمرکز کنند و دیدگاه خود را به مردمی تحمیل کنند که میلی به آن ندارند. این حرف وارگاس یوسا را بسیاری از روشنفکران و نظریه پردازان مدافع سرمایهداری در مذمت کمونیسم تکرار میکنند. هانا آرنت جامعه شناس  آلمانی هم کم و بیش همین را میگوید: نمیشود مردم را عوض کرد و تلاش هایی در این جهت فقط به این منجر میشود که با حیله و فریب و نهایتا با شکنجه مردم را وادار کنی چیزی را قبول کنند که در «سرشت بشر» نیست.
امثال وارگاس یوسا و آرنت معتقدند که انسانها کیفیت هایی درونی و ذاتی دارند. مدعیاند که این کیفیات از تکامل تاریخی نوع بشر (یا شاید هم ساختار ژنتیک انسان) ناشی شده و به هر حال بخشی غیر قابل تغییر از وجود و خصلت جامعه بشریاند. به قدری نهادینهاند که تلاش برای تغییرشان به فاجعه ختم میشود. مثلا برخیشان گرایش به دین را در زمرۀ این کیفیات میگذارند... و بسیاری دیگر از ایدهها و سنتها را.
«نواندیشان» اسلامی نیز از این دستهاند. حتی وقتی انتقادکی به دین دارند و میگویند باید «به روزش کرد» تصور از بین رفتن تاریخی دین در ذهنشان نمیگنجد. نمیتوانند مثل جان لنون، دنیایی بدون دین را تصور کنند. افرادی مثل عبدالکریم سروش دین را ستون اخلاقیات جامعه میدانند و معتقدند جامعه بدون دین از هم میپاشد چون فقط با بند اخلاقیات مذهبی است که میشود مردم را از فساد و فسق و فجور و غیره بر حذر داشت. و میدانیم بسیاری از روشنفکران نخبه گرای دنیا که سیاست مذهب زدایی در کشورهای سوسیالیستی از جانب کمونیستها را دال بر توتالیتاریسم میدانند به دین باور ندارند. اما از آن جا که تحقیر مردم و نادان شمردشان بخشی از ایدئولوژی نخبگان است، «عوام» را قادر به گسست از جهل و خرافه، درک جهان پیرامون و شرکت فعال در تغییر آن نمیدانند.
مردم، مردم معمولی و «غیر نخبه»، اما روابط کهنه و تفکرات کهنه پرستانه را با تجربه خودشان میسنجند. فرقشان با نخبگان ضد کمونیست این است که پلشتیهای نظام حاکم را میبینند. جنایات نظام مستقیما زندگیشان را تحت تاثیر قرار میدهد. بنابراین اغلب به توجیه این نظام نمیپردازند، آن را بهترین نظام ممکن نمیخوانند، نمیگویند امتیازاتش به بدی هایش میچربد. مشکل اینست که اغلب فکر میکنند «حقشان همین است»، «تقصیر خودشان است»، یا «قسمتشان این بوده». این تفکر نادرست و فلج کننده البته توسط روشنفکران نظام فرموله میشود و بی وقفه توسط رسانه و فرهنگ و نظام آموزشی و مسجد و سایر ابزار متنوع مهندسی فکری تشویق میشود. واقعیت این است که این نظام است که ذهن و رفتار مردم را میسازد. این نظام است که رابطه مردم با یکدیگر را تعیین میکند، که ارزشها و ایده هاشان را شکل میدهد و قالب ریزی میکند. مردم در خلاء به دنیا نمیآیند، در یک نظام اجتماعی به دنیا میآیند که از قبل ساخته و پرداخته شده و طوری بزرگ میشوند که با این نظام جفت و جور شوند و جایشان را در این نظام پیدا کنند.
همان طور که مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» گفت: «ایدههای حاکم در هر عصری، ایدههای طبقه حاکماند.» مگر مردم ایده هایشان را از کجا میگیرند؟ چه کسی کنترل میکند که مردم به چه ایده هایی دسترسی داشته باشند و ایدهها و تئوریهای مختلف چطور عرضه شوند و چطور عرضه نشوند؟ نظام طبقاتی است که مردم را مجبور میکند به شکلهای خاصی با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. این اجبار از طریق «کارکرد عادی» نظام انجام میپذیرد: نظام اقتصادی به مردم دیکته میکند که چطور باید خرج زندگیشان را در بیاورند و چگونه و در چه زمینه هایی خرج کنند. به سمت چه کارهایی و چه تفریحاتی کشیده شوند. دامنۀ علایقشان چه باشد و چه راه هایی جلوی پایشان قرار بگیرد. چطور سرنوشت و «قسمتی» را که نظام برایشان تعیین کرده بپذیرند....
وقتی که مردم میکوشند در مقابل نظام بایستند و کارها را طور دیگری پیش ببرند نظام با استفاده از قدرت دولتی و نیروی نظامیاش آنان را سرکوب میکند. فقط در ایران اسلامی نیست که کوچکترین حرکتی برای تغییر در هر عرصهای سرکوب میشود. در همۀ نظامهای دمکراتیک بورژوایی دنیا نیز اتخاذ شیوههای آلترناتیو به محض جدی شدن سرکوب میشود. برای مثال اگر بی خانمانها بخواهند خانههای خالی را اشغال کنند دولت با خشونت و زور آشکار اخراجشان میکند، با توسل به قانون تنبیهشان میکند. تعارف هم ندارد. هر مبارزهای که به شکلی حاکمیتش را تهدید کند بی پاسخ نمیماند.
تاریخ به کرات نشان داده که مردم تغییر پذیرند. اگر بخواهیم در بشر دنبال «سرشت تغییر ناپذیر» بگردیم به قول نوام چامسکی متفکر معترض آمریکایی فقط میتوانیم چیزهایی مثل سیستم گوارشی، سیستم بینایی و حتی نظام زبان را مثال بیاوریم. در مقابل بسیاری چیزهاست که حتی اگر بشر به آن عادت کرده باشد هم قابل تغییر است. چامسکی موقعیت زنان را مثال میزند و کیست که نداند موقعیت زنان در غرب (و تفکر مردم در این زمینه) در یک قرن گذشته دچار چه دگرگونی هایی شده است.
عمر دولتهای سوسیالیستی قرن بیستم نسبت به کل تاریخ بشر به اندازۀ یک صدم ثانیه هم نبود ولی دستاوردها (علیرغم اشتباهات و محدودیت ها) چنان عظیم بود و چنان امیدی به تغییر در دل مردم دنیا زنده کرده بود که نظام حاکم برای سرکوبشان هر چه در چنته داشت به میدان آورد. چرا که تجربه سوسیالیسم تهدیدی مرگ آور برای بنیانهای اقتصادی و اخلاقی سرمایهداری بود. چرا که کمونیستها بر خلاف نخبگان نظام حاکم، فرودستی و حماقت مردم را تئوریزه نمیکردند. چرا که به دنبال راه هایی بودند که مردم نقش روز افزونی در زندگی خویش بازی کنند. چرا که آشکارا اعلام میکردند روابط حاکم بر جامعه بشری، نظم و ارزش ها، راه و روش زندگی کردن، و خود را میتوان و باید دائما دگرگون و نو کرد.  
«آتش»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر