۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

گفت و گو با چند جوان فروشنده




در جریان جنبش سال 88 بود که با چند تن از کارگران یک مانتو فروشی که در ادامه مصاحبهشان را میخوانید آشنا شدیم. آن زمان بیشتر روی موسیقی خیابانی کار میکردند. بعد از سرکوب آن جنبش و فشار بر جوانان، اینان نیز موسیقی را کنار گذاشته راهی کار در فروشگاهی بزرگ شدند. مدت زیادی بود که از آنها خبری نداشتیم تا اینکه بالاخره پیدایشان کردیم. به کمکشان توانستیم گپی هم با دیگر دوستان کارگرشان (چند فروشنده زن در بخش پُرو مانتو و چند فروشنده مرد در بخش فروش) داشته باشیم. سعی کردیم زمانی به آنجا برویم که خلوتتر باشد تا بتوانیم هم در بخش پُرو و هم در بخش فروش راحت صحبت کنیم، البته با هماهنگی یکی از دوستان فروشنده. سی و چند پرسنلی که اینجا مشغول کار بودند میانگین سنیشان 25 سال بود. با ساعات کار طولانی (9 صبح تا 10 شب) بدون تعطیلی جمعهها، بدون بیمه، قراردادهای سفید امضاء سه ماهه، حقوقی پائینتر از تامین اجتماعی، بدون خدمات رفاهی، بدون حق ایاب وذهاب، سختی کار و البته تبعیض جنسیتی (هم در دستمزد و هم در نوع کار). اینها هر روز 10 ساعت سر پا هستند و تاثیر این شرایط بر سلامتیشان بعدها معلوم میشود. کارفرما هم حساب شده از خلاءهایی که در قانون کار ضدکارگری وجود دارد برای بی حقوق نگهداشتن اینها و بستن دهانشان استفاده میکند. بسیاری از اینها هر روز از حومه شهر تهران، از کرج، وردآورد، شهرک دانشگاه، پامنار و سنگ سفید به مرکز شهر میآیند. ساعت 6 صبح از خانه بیرون میزنند و ساعت 11 شب به خانه میرسند. تنها صحبتشان با خانواده «سلام، شب بخیر» است. همین!
منصور که در بخش فروش کار میکند میگوید: من اینجا با اضافه کاری 005 هزار تومان دستمزد میگیرم. جمعهها هم سر کار میآیم. یکی از شرایط کارفرما موقع استخدام این بود که بیمهتان نمیکنم.
مرتضی: من هم دستمزدم اندازه منصور است. 6 صبح از کرج با مترو به تهران میآیم. کمی قبل از هشت و نیم میرسم اینجا. اینکه زودتر از 9 میرسم و شروع به کار میکنم جزء اضافه کاری حساب میشود. چون تا وقتی که فروشگاه باز شود این نیم ساعت را صرف چیدن مانتوهای جدید روی نردهها یا تمیز کاری بخش خودم در فروشگاه میکنم.
سیاوش: نمیتوانیم به تامین اجتماعی برویم و بگوییم بیمه نیستیم. به محض اینکه کارفرما بفهمد اخراجمان میکند، چون جزء قرارداد ماست. وقتی که استخدام شدیم به جز قرارداد رسمی که پایش انگشت زدیم، از ما تاییدیه با امضاء گرفتند که حقوق پایه ما 300 هزار تومان است و مابقی دریافت حق بیمه و اضافه کاری است! یعنی در قرارداد ما قید شده که پول بیمه را ماهانه نقداً دریافت میکنیم. تمام کسانی که اینجا کار میکنند همینطور استخدام شدهاند. البته یک برگه دیگر هم امضاء کرده ایم که در صورت اخراج شدن همه حق و حقوق خود را ماهانه دریافت کردهایم.
حامد: البته از بیمه میآیند و به اینجا سر میزنند ولی با ما صحبت نمیکنند. یک راست میروند دفتر پیش کارفرما. یادتان که هست ما هر روز موسیقی کار میکردیم. حالا تفریح مان شده گپ زدن با دخترهایی که برای خرید مانتو میآیند. بعد از سال 88 بازار موسیقی خیابانی خوب شده بود. ولی آهسته آهسته جلوی کار ما را گرفتند. زیاد اذیت مان کردند. ما هم تصمیم گرفتیم علاقهمان را عوض کنیم. به هر حال از نظر اقتصادی باید یک جوری خودمان را تامین میکردیم. اما حالا هم گاهی وقتها مخصوصا روزهای عزاداری که فروشگاه تعطیل است با گروهمان جمع میشویم و برای دل خودمان ساز میزنیم. یک محفل چند نفره داریم. یکی از دخترهای گروه هم همینجا در بخش پُرو استخدام شده.
محسن: یادش به خیر. در خیابان چه سنتوری میزدم. یه جنگل ستاره داره جان، جان. روزهای خوبی بود با اینکه سخت بود اما حال میکردیم. دلم تنگ شده اما به قدری درگیر این کار بیصاحب شدیم که دیگر حال و روز خودمان هم فراموش مان شده. قبلا فکر میکردیم اگر در رستورانها موسیقی بزنیم وضعمان بهتر میشود. ولی آنجا هم با اینجا فرق نمیکند. تازه باید آشنا داشته باشی که بتوانی آن شغل را بگیری. حکومت هم روی رستورانهایی که موسیقی زنده دارند حساس است. قبلا جایی با یکی دو تا از بچهها کار میکردیم که ریختند تعطیلش کردند. میدانید موسیقی در کافی شاپ و رستوران سریع آنجا را پاتوق جوانان میکند. اینها هم که عقب مانده! حالا هم که میخواهند با انتخابات دوباره تنور را گرم کنند. امثال من که دیگر دنبال «رای من کو؟» نیستیم. بلکه دنبال این هستیم که زندگی ما چه میشود؟ بیکاری، فقر، گرانی، اینها همه مسئله است. ما باید چه کار کنیم؟ 4 سال پیش گول خوردیم، دیگر گول نمیخوریم.
فاطمه: سلام. شما خوب هستید؟ بعد از مدت ها! یادتان است موسیقی و نمایش عروسکی داشتیم؟ حالا اما زیر این سقف گیر کردهام. دوستتان را هم دیدم داشت میرفت آن سالن پیش پسرها. ما آن کار قبلی را ول کردیم. بعد از آن مسائل و بگیر و ببندها، دیگر مثل سابق نمیشد کار فرهنگی کرد! شانس آوردم که از طریق حامد اینجا استخدام شدم. درست است که ساعات کار زیاد است و حقوقش کم، اما مگر شما بهترش را سراغ دارید؟ صاحبهای فروشگاه فرق چندانی با بقیه کارفرماها ندارند. چشم چرانند مثل بقیه مردها. مگر در شرکت شما اینطور نیست؟ اینها چون پول دارند، ماشین کمری دارند، فکر میکنند مالک همه هستند. باور کنید بعضی موقعها میخواهم بخوابانم توی صورتشان. اما حامد میگوید تحمل کن، اینجور نمیماند. آن دختری که آنجا ایستاده را میبینید، با یکی از پسرهای کارفرما ریخته روی هم. حواستان باشد اگر میخواهید با بچههای اینجا گپ بزنید زیر آب کارفرما را جلوی او نزنید! البته دختر زحمتکشی است. پدرش معتاد است. مادرش هم فوت کرده. حالا خودش نان آور خانه است. تا حالا خیلی با او صحبت کرده ام و گفته ام که اینها فقط میخواهند از تو سوء استفاده کنند. هر بار میگوید خودم میدانم.
سپیده: سلام. از این مانتو خوشتان آمده؟ چه رنگش را برایتان بیاورم پُرو کنید؟ لااقل ببینید در تنتان چطور است؟ قرمزش قشنگ است.... من الان حدوداً هفت ماه است که اینجا کار میکنم. دستمزدم با اضافه کاری 073 هزار تومان است. مثل بقیه جاها حقوق ما از پسرها کمتر است. قراردادمان اما با پسرها فرقی نمیکند. به غیر از اینکه حقوق ما کمتر، ساعت ناهارخوری برای ما 15 دقیقه است و برای پسرها نیم ساعت. اجازه هم نداریم مردها را ببینیم و از این سالن بیرون بیاییم که وا مصیبها میشود! برادرم هم همینجا کار میکند. با او هم مشکل دارم. بعضی روزها که میخواهم یکساعت زودتر بروم و کارفرما هم اجازه داده برادرم نمیگذارد تنها بروم و میگوید آقا گرگه تو را میخورد! ببخشید من باید بروم سراغ مشتری.
زهرا: بیایید این رنگش را امتحان کنید. فکر کنم اندازهتان باشد. قیمتش 180 هزار تومان است البته اگه خوشتان آمد میتوانم تخفیف بگیرم. دیگر یاد گرفتهایم با مشتری چطور رفتار کنیم. من در کل حدود 400 هزار تومان حقوق میگیرم. ضمنا اینجا پورسانت مورسانت در کار نیست. مجبورم به همین کار بچسبم. دانشگاه هم نرفتم به خاطر هزینهاش. طرفهای پامنار مینشینم. راستی شما به قیافهتان نمیخورد دوست فاطمه باشید. فاطمه خیلی شر است!
بهنوش: از این مانتو که زهرا گفت خوشتان آمد؟ من که یک سوم حقوقم را باید بدهم تا این را بگیرم. زمانهای شده که باید پول بدهی و کیسه بپوشی. کی از دست اینها راحت میشویم؟ ولی خانم اینها حالا حالاها هستند. مگر سال 88 چه شد؟ ماها زنها توی خیابان بودیم. صف اول. من با مادر جونم میرفتم تظاهرات. رای هم نداده بودم. مادر جونم نگذاشت و گفت فرقی ندارد هرکدام بیاید نظام که نمیرود. حال شما میگویید جور دیگری میشود.
فرصت ماندن ما در فروشگاه تمام میشود. به ناچار خداحافظی میکنیم و بیرون میآییم. چند هفته بعد، درست بعد از اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری و از صندوق بیرون آمدن حسن روحانی دوباره حوالی فروشگاه میرویم. زمان کار تمام شده و حامد را میبینیم که از فروشگاه خارج میشود. به سمتش میرویم و سلام احوال پرسی میکنیم.
حامد: ماها هم خوبیم. میگذرد. دیدید این بار روحانی آمد و باز هم بخشی از مردم را کشاندند به انتخابات! بچههای ما که سر کار تا روز آخر میگفتند شرکت نمیکنیم. چه بگویم! درست قبل از تعطیلی نصف بچهها گفتند رای میدهیم. تقریبا همهشان به روحانی رای دادند. اما 9 نفرمان رای ندادیم. کارفرما هم با برادرانش رفتند و به روحانی رای دادند. بعد از اعلام نتایج با چند تا از بچهها رفتیم مرکز شهر. دخترها و پسرها جمع شده بودند و شعار میدادند «روحانی مُچکریم!» بعضی هم میگفتند «دیکتاتور مُچکریم!»، «زندانی سیاسی آزاد باید گردد». یکدفعه دیدم همین فاطمۀ خودمان جو گیر شد و پرید عکس روحانی را دست گرفت و شروع کرد به سوت زدن و جیغ کشیدن. به او گفتم تو که گفتی رای نمیدهم. چرا عکس روحانی را بردی بالا؟ تو که مخالف سرسخت حجابی، این که طرفدار شریعت است و ضد زن! فاطمه با خنده گفت که بی خیال. یک روز هم که کسی با ما کاری ندارد تو گیر میدهی! حس کردم در آن شرایط بحث کردن با او بی مورد است و بی فایده.
پرسیدم حالا که آبها از آسیاب افتاده و همه رفتهاند سر کار، در فروشگاه شما اوضاع چگونه است؟ جواب داد که: هیچی! دو سه روز اول همه سر حال بودند. کارفرما هم آمد و شیرینی پخش کرد. خلاصه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد! اما دو روز پیش همین فاطمه 02 دقیقه دیر آمد و همان کارفرمای خوشرو چنان برخورد بدی با او کرد که تا ظهر موقع ناهار دمغ بود. تازه به خاطر این دیر آمدن جریمه هم شد! «رای دادن مشترک به روحانی» به جای خود اما کارگر جای خود، کارفرما جای خود! حالا نمیدانم اوضاع چطور پیش خواهد رفت. اما یک چیز برایم مثل روز روشن است. از بالا یک تغییراتی حتما باید انجام شود. شکلش را نمیدانم. ولی به این نتیجه رسیدهاند که برای اینکه مردم را چهار سال دیگر از نو سر کار بگذارند باید کارهایی بکنند. باید دید که این شرایط پیچیده به چه شکلی در میآید.     

مهتاب / امید

         

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر