حکایت رنج
وای... اگه گاز اومده بود! (گفت و گو
با یک زن زحمتکش عرب)
میترا
زارعی
با حلیمه به گفت و گو مینشینم.
با این قول زنانه که نامش رو عوض میکنم.
شهر و محله شو نمیگم.
نه در این جا و نه در اون جا. عکسشو نمیندازم. اسم و شغل شوهرشو نمینویسم. مشخصات بچه هاشو نمیگم و خیلی چیزای دیگه ....
این قول باعث میشه نتونم همه حرفا با حلیمه رو بنویسم. اما میتونه ما
رو با گوشهای
از این جامعه و زنانی که داستان هاشون
مو بر اندام
سیخ میکنه آشناتر کنه. خشم ما رو از مناسبات حاکم بیشتر کنه و عزم مون رو برای
براندازی این مناسبات جزمتر.
داستان ما از ماجرای گاز شروع میشه. گاز. همین گاز که تو خونۀ خیلیها لولهاش کشیده شده. زمستون گرممون میکنه و همۀ فصلها برای غذا پختن ازش استفاده
میکنیم.
حلیمه در شهرکی حاشیۀ یک شهر بزرگ زندگی میکنه.
حلیمه یک زن عربه. از حاشیۀ خرمشهر به این جا پرتاب شده. هنوز نمیدونه
که این «دست سرنوشت» بوده یا دلیل دیگهای داشته. بی سواده اما تجربۀ زندگیش زیاده. میدونه که
بهتره سواد هم داشته باشه و تجربه کفایت نمیکنه. برا همین به کلاسهای شبونه میره. هم کلاس بچۀ 8
سالۀ خودشه. این «بچۀ خودش» رو باید میگفتم. چون از 6 بچهای که حلیمه سرپرستی میکنه یکی «مال خودشه». 5 تای
دیگه «مال شوهره» است از همسر اول. همۀ اینا تو مناسباتی که حلیمه توش قرار داره
مهمه. همبستگیهای
خوب شون. دلسوزیهای
حلیمه برا این بچهها.
ولی همین طور چیزای بد. مثلا حسادت و رقابت میون حلیمه و بچههای بزرگتر بر سر آقا. یا دو به هم زنیهای هر دو طرف و خلاصه این
چیزای ناجور.
خرید اجاق گاز
یه خنزر پنزر فروشی اجاق گاز خوبی داره. حلیمه میخواد اونو برا زن
برادرش بخره و بفرسته خرمشهر. میخره.
من: حلیمه، چرا این قد خوشحالی؟ برا یه اجاق گاز؟
حلیمه: تو نمیدونی.
من: چیو؟
حلیمه: گازو.
من: دوس دارم بدونم. ولی بیا از اول شروع کنیم. قبل از گاز. وقتی
خرمشهر بودی و ازدواج نکرده بودی. اون موقعها اوضاع
چطوری بود؟ چیکار میکردی؟
حلیمه: (یه حرفایی میزنه
که قول دادم ننویسم) و بعدش: کار میکردم
. کار میکردم......
من: چیکار؟
حلیمه: همه کار.
من: بابات چیکاره بود؟ (نپرسیدم ننه ت چیکاره بود. لابد خودکار این
تو ذهنم بود که ننه حتما همه کاره بوده)
حلیمه: بابام کشاورزه.
من: زمین مال خودشه؟
حلیمه: آره. با فاصله دور از خونه مون. صبح ساعت 4 با مادرم میرفتن رو زمین.
من: کیا رو زمین کار میکردن؟ غیر از
مادر و پدر؟
حلیمه: همینها.
خودمون.
من: دام هم داشتین؟
حلیمه: یه گاو.
من: وقتی اونا میرفتن
سر کار تو چیکار میکردی؟
حلیمه: از همه بزرگتر بودم. منو مدرسه نفرستادن تا من بچهها رو بفرستم مدرسه. نون بپزم.
صُبونه بدم. راهی مدرسه کنم. بعد رفت و روب. بعد گاو. بعد آب بیار. بعد آماده کردن
نهار... بعد آخر همه برو سر زمین. و گاز.....
.........
من: گاز چرا مهمه؟
حلیمه: گاز از همه سختتر
بود. چند روز یه بار باید میرفتم
دورِ دور. برای پُر کردن کپسول گاز. خالی میبردم پُر برمیگردونم. کتفم میشکست. همه چی یه طرف، کپسول پر
گاز یه طرف. من برای گاز شوهر کردم.
من: چی؟
حلیمه: وقتی اومد خواستگاری رو میگم. اون بیوه بود با 5 تا بچه. دو
تا از بچه هاش از من بزرگتر
بودن. بابام گفت آدم خوبیه. گفت منو میبره به فلان جا (قول دادم نگم کدوم جا). فهمیدم اون جا
لولهکشی
گاز داره. کپسولی نیست. برا همین زنش شدم.
من: چی؟
حلیمه: آره. گاز. دیگه لازم نبود کپسول گازو به دوش بکشم. اونجا لولهکشی بود.
(حلیمه به اجاق گازی که از دست فروشی خریده نگاه میکنه... در محله شون در حاشیه خرمشهر الان لولهکشی گاز شده و دیگه کسی کپسول
به دوش نمیکشه).
حلیمه (با حسرت): وای اگه اون موقع گاز اومده بود!
من: اون موقع چی میشد؟
حلیمه: شوهر نمیکردم.
شوهر کردم چون دیگه نمیتونسم
کپسول گازو به دوش بگیرم. اگه اون موقع گاز اومده بود اگه......
من: یعنی برا این شوهر کردی؟ تو برا این که از شر حمل کپسول گاز خلاص
بشی شوهر کردی؟
حلیمه: آره. سنت عرب اینه که دختر باید زودی شوهر کنه. اما من برا
کپسول گاز شوهر کردم.
................
من: حلیمه، شوهرتو دوس داری؟
حلیمه: (با خنده) بنده خدا آدم خوبیه. میبینی که.....
................
من: (برآشفته و یه دفه): حلیمه: این همه خودکار رو از کجا خریدی؟
حلیمه: از بچه افغانیه.
من: چی؟
حلیمه: گُنا داشت. تو اتوبوس فال میفروخت. اسمش سالم بود. دستمال
کلینکس هم میفروخت.
بعضیها
گفتن اون یک ولگرد و لاته. من گفتم سالم کارگره و نون حلال در میاره. گُنا داشت.
گفت صُبحا میره مدرسه عصرا خودکار و دستمال و فال میفروشه. منم خودکار لازم داشتم
از اون خریدم...
من: بعدش چی شد؟
حلیمه: بعدش یه خانومی تو اتوبوس گفت افغانیها دزد و ولگرد هسن. باید برن
کشور خودشون.
من: تو چی گفتی؟
حلیمه: من گفتم سالم مث پسر منه و هر کی بخواد بهش دشنام بده با من
طرفه. بعدش دعوا شد.
من: واقعا اینو گفتی؟
حلیمه: آخه چه فرقی میکنه؟
هر دو مث هم هسّیم. من عربم و تو کوچه فلافل میفروشم. اونم افغانیه و دستمال و
خودکار میفروشه.
هر دومون مسخره میشیم. من خیلی دلم برا افغانیها میسوزه.
این فارسها
فکر میکنن از همه بهترن. زورشون به خودشون نمیرسه به ماها گیر میدن.
من: خودشون یعنی چی؟ اینو راس میگی. فارسا امتیاز دارن تو این مملکتی
که کلی مردم غیر فارس زندگی میکنن.
یه روزی برات میگم دلیلش چیه. اما من تو محله تون فارسایی دیدم گرفتارتر از تو.
بیکار و بینوا. خودت باهاشون دوستی. هوای همو دارین. اونا رو چی میگی؟
حلیمه: راس میگی. ولی وقتی میگم خودشون یعنی همین رئیسجمهورا که انتخاب میکنن. اما همین فارسه که میگی
شوهرش کارگر پیمانی بود. پیمانی و رسمی رو من خوب میدونم یعنی چی. همش با همسایهها سر این حرف میزنیم. این فارسه که پیمانی بود
یه روز از کار بیکار شد. بیمه و اینا هم نبود. حقوق چند ماه شو هم ندادن. همین
طوری تموم شد. حالا زن و بچه اش
برای 0002 تومن میان از ما قرض میگیرن.
وقتی پیمانی باشی اینجوریه. با در و همسایه گفتیم باید یه کمکی بهش کنیم. درسته که
فارسه اما عین ما میمونه.
بچه هاش گشنن. این فارسا فرق میکنن. اما همینا هم به لهجه عربی من میخندن و لجم میگیره. اما زیاد به دل نمیگیرم.
...........................
من: میبینم
با افغانیها
دوست هستی؟
حلیمه: خیلی. تازه ما که بیچاره ایم اینا میان کوچه مونو تمیز میکنن.
من به همسایهها
میگم ببینین دنیا چی شده؟ یکی دیگه هم پیدا میشه که کوچۀ منو جارو کنه. با خودم
میگم این چیه دیگه؟
من: اینا میگن افغانیها اومدن جای شماها رو گرفتن.
حلیمه: گُه میخورن.
شوهر منو افغانیها
از کار بیکار نکردن. من از سیاست سر در نمییارم. اما وقتی شوهرم بیکار شد ربطی به افغانیها نداشت......
......
من: حلیمه. تو چی میخوای؟
حلیمه: من یه زن عربم. عرب چی میخواد؟
من: چی میخواد؟
حلیمه: اگه گاز میاومد
من شوهر نمیکردم.
من: اِ.... تو که دوباره رفتی سر گاز.
حلیمه: برا این که تو نمیفهمی گاز یعنی چی.
من: دیگه به غیر گاز چی؟
حلیمه: اگه چیزا یه جور دیگه بود خواهرم خر نمیشد بره طلبه بشه.
من: طلبه شده؟
حلیمه: آره. برا اینکه عروسی نکنه رفته طلبه شده. حالا خونواده دس از
سرش برداشتن. حیوونی باهوش بود. میخواس دکتر بشه...
من: آخه این چکاری بود که کرد؟
حلیمه: نمیخواس
شوهر کنه. بعدِ چن کلاس بابام بهش گفت بسه دیگه. فقط اگه میرفت درس دین بخونه میشد چن سالی شوهر کردنش رو عقب
بندازه. نه اینکه خیلی مومن باشه. تازه بهش میگن بدحجاب. مجبوری بود دیگه. میگه
فعلا اینطوری دهن بابا رو میبنده.
من: تو شیعه هستی؟
حلیمه: من نمیدونم
چی هستم.
..............
من: حلیمه؟ چی میخوای؟
حلیمه: شوهرم پیمانی نباشه.
من: کُشتی منو.
حلیمه: بچههای
شوهرم منو مادر قبول کنن.
من: همین؟
حلیمه: جادهها
خوب باشه تا وقتی مادرو پدرم میان پیشم تو راه دلهرۀ تصادف نداشته باشم.
من: همین؟
حلیمه: پسر سلیمه خانوم مواد فروش نباشه.
من: همین؟
حلیمه: همینا دیگه.
من: حلیمه. خیلی خوبه که برا همه دلسوزی. برا پسر سلیمه خانوم، برا
دستفروش افغانی، برا جادهها
و.... بقیه. اما یه سوال. برا خودت چی میخوای؟
حلیمه: اِ..... مگه میشه؟
من: من نمیخوام
این حس جمعی و دلسوزی همگانی تو رو به یه چیز فردی تبدیل کنم. چون درست نیست.
حلیمه: تو اصلا چی داری میگی؟
من: هیچی! دارم میگم که این حسی که به سالم و سلیمه خانوم و جاده
داری خوبه. این که دلت برا همه اینا میسوزه خوبه.
اما اینطوری که دردی درمون نمیشه.
حلیمه: آره؟
من: آره.
حلیمه: پس باید چیکار کرد؟
من: تو اول باید بدونی که بین گاز و طلبه شدن خواهرت و دستمال فروختن
سالم و معتاد شدن پسر سلیمه خانم و..... ارتباط هست.
حلیمه: چه ربطی به هم دارن؟
من: دفۀ دیگه بهت میگم.
......................
زندگی و روزگار حلیمه
بیان فشرده سلطۀ مناسبات ارتجاعی حاکم در همۀ ابعادش است. استثمار و ستم طبقاتی.
استثمار و ستم جنسیتی. ستم، بی عدالتی و تبعیض ملیتی و....
وقتی حلیمهها فرصت و امکان اینو داشته
باشن که به دانش و آگاهی طبقاتی و کمونیستی دست پیدا کنن چهها که نخواهند کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر