(علی رو توی بازار یکی از شهرهای غرب کشور (شهر ایلام) دیدم. میخواست بهم
آدامس بفروشه. بهش گفتم: آدامس نمیخوام، بیا با هم حرف بزنیم. گفت: دربارهی چی؟
گفتم: دربارهی خودت و زندگیت. گفت: حرف که واسه من پول نمیشه. گفتم: زندگیتو دوست
داری؟ گفت: نه. گفتم: اگه با هم حرف بزنیم شاید کمی متوجه بشیم چرا زندگیت اینجوره.
کمی فکر کرد و قبول کرد.)
- اسمت چیه؟
- علی.
- چند سالته؟
- 9 سال.
- چی میفروشی؟
- آدامس و دستمال.
- چند ساله این کار رو میکنی؟
- دو سال.
- چرا زندگیتو دوست نداری؟
- دوست ندارم دیگه. ما هیچی نداریم ولی بعضیا همهچی دارن.
- فکر میکنی چرا؟
- مادرم میگه خواست خداس.
- بیا اینجور در نظر بگیریم که توی کل دنیا یه سری آدم هستن که پول دارن و
یه سری که ندارن. اونایی که دارن نمیتونن داشته باشن مگه اینکه کاری کنن تا ما
توی همین وضعی که داریم بمونیم.
- یعنی چهجوری؟
- یعنی ما کار میکنیم ولی پولش مال اونا میشه. خب روش خودشونو دارن. ما
بازم فقیر میمونیم ولی اونا پولدارتر میشن.
- ولی مادرم میگه این خواست خداس.
- بیا اینجوری درنظر بگیریم که اینم همون آدما درست کردن تا ما رو ساکت
نگه دارن.
- نمیفهمم چی میگی. کسی نمیتونه خدا رو درست کنه.
- میدونم نمیتونی باور کنی ولی بهش فکر کن.
- ولی اگه اینجور باشه وقتی بزرگ شدم
همهی اون آدما رو میکشم تا دیگه فقیر نباشیم.
- ولی اینجوری چیزی درست نمیشه، به این سادگی نیست. یه نفر کاری نمیتونه
بکنه. باید کتاب بخونیم باید دربارهی اون آدما و روش کارشون بیشتر بدونیم و به
بقیهی آدمایی که مثل خودمون هستن هم بگیم. باید با هم متحد بشیم و یه روش درست
داشته باشیم.
- تو این کارا رو کردی؟
- دارم میکنم.
- یعنی الان پولداری؟
- (باخنده) نه عزیزم. خیلی پیچیدهس باید بیشتر دربارش حرف بزنیم.
- بهجز آدامس و دستمال چیز دیگهای هم فروختی؟
- نه.
- این چیزایی رو که میفروشی از کجا میآری؟
- برادرم برام میخره.
- وضع کار چطوره؟ مردم ازت چیزی میخرن؟
- زیاد نمیخرن. باید کلی قسمشون بدم شاید بخرن.
- اگه چیزی نفروشی یا کم بفروشی کسی دعوات میکنه؟
- نه.
- پولی رو که درمیآری چیکار میکنی؟ میدی به کسی یا مال خودته؟
- میدمش به مادرم اونم باهاش، برام دفتر و مداد و خودکار و
اینچیزا میخره.
- پس مدرسه میری ؟
- من کلاس سوم هستم. دوست ندارم برم مدرسه. یه کم بزرگتر شم دیگه نمیرم.
اونجوری وقت بیشتری واسه کار کردن دارم.
- الان چهطور کار میکنی؟
- صبح میرم مدرسه بعدش کار میکنم.
- روزی چند ساعت کار میکنی؟
- ظهر که از مدرسه میآم، میرم خونه وسایلمو میآرم و میآم میمونم تا وقتی
که مغارهها باز هستن و مردم تو خیابونن.
- خونوادتون چند نفرن؟ چندتا خواهر برادر داری؟
- دو تا برادریم با سه تا خواهر. همشون از من بزرگترن. من بچهی آخرم.
- مامان و بابات چی؟
- پدرم سرطان داشت چند سال پیش مرد. مادرم خونهس.
- کار بابات چی بود؟
- مادرم میگه وقتی بابام زنده بوده توی روستا زندگی میکردیم و گوسفندای مردم
رو نگه میداشتیم. اونموقع من خیلی بچه بودم، چیزی یادم نمیآد. بعد از اینکه
بابام مرد اومدیم شهر.
- الان خونهتون کجاست؟
- مادرم گفته به کسی نگم.
- چرا؟
- چون پلیس دنبال برادرمه.
- مگه برادرت چی کار کرده؟
- (سکوت)
- دعوا کرده؟
- نه.
- دزدی؟
- نه.
- مواد؟
- (بامکث) آره.
- میفروشه؟
- آره.
- خودشم استفاده میکنه؟
- نه.
- چند سالشه؟
- 26
- چرا مواد میفروشه؟
- تا بتونیم خرج زندگیمون رو در بیاریم.
- خواهرات کارشون چیه؟
- اونا خونه هستن. دختر که کار نمیکنه.
- فکر میکنی چرا دختر نباید کارکنه؟
- دخترباید کار نکنه دیگه.
- پس باید چی کار کنه؟
- باید بمونه تو خونه تا شوهر کنه.
- اینم از همون چیزاییه که اون آدما درست کردن.
- یعنی دختر میتونه کار کنه!
- بله. اگه قول بدی بازم ببینمت، در این باره هم حرف میزنیم.
- خواهرات درس میخونن؟
- نه.
- خونتون بزرگه؟
- دربارهی خونمون هیچی بهت نمیگم.
- چرا نمیگی؟
- مادرم گفته.
- همسایههاتون کارشون چیه؟
- کارگر ساختمون، راننده تاکسی، دستفروش، بعضی هم مواد میفروشن.
- چرا برادرت کار دیگهای نمیکنه؟
- قبلاً کارگر ساختمون بود. یهبار از طبقهی سوم افتاد. نردیک بود فلج بشه از
اون موقع دیگه نمیتونه کار کنه.
- بردینش بیمارستان؟
- آره چندبار عملش کردن. پول زیادی میخواستن ولی ما نداشتیم واسه همین مجبور
شدیم از یکی پول نزول بگیریم. الانم هر چی درمیآریم مجبوریم همشو بدیم به اون.
- رابطهت با بچههای دیگهای که مثل خودت دستفروشی میکنن چهطوره؟
- اگه نخوان مشتریمو بِبَرن واسه خودشون با هم دوستیم ولی اگه بخوان این کارو
بکنن دعوا میکنیم.
- تا حالا باهاشون دعوا کردی؟
- آره.
- چهطوری دعوا میکنین؟
- هر کی زور داشته باشه میزنه تا اونیکی فرار کنه (باخنده).
- معمولاً میزنی یا میخوری؟
- بعضی وقتا میزنم، بعضی وقتام میخورم ولی بیشتر بچهها ازم میترسن من زورم
زیاده.
- بهجز اینجور دعواها چیز دیگهای هم واسه کارتون دردسر درست میکنه؟
- آره مأمورای شهرداری. اگه بگیرنمون، جنسامونو میبرن.
- تا حالا جنساتو بردن؟
- آره. یه بار.
- چیکار کردی؟
- هرچی گفتم پول ندارم مجبورم کار کنم. جنسامونو بدین. ندادن. منم بهشون فحش
دادم و فرار کردم از اون روز یه چاقو گذاشتم توی جیبم اگه دوباره بخوان جنسامو
ببرن، میزنمشون.
- آرزوی بزرگ زندگیت چیه؟
- میخوام وقتی بزرگ شدم پولدار شم که برادرم دیگه مجبور نباشه مواد بفروشه تا
مادرم دیگه غصه نخوره. برادرم میگه داره یه کم پول قرض میگیره تا بتونیم بریم
تهران. میگه اونجا وضع کاسبی بهتره. دوست دارم زودتر بریم تهران. هر روز دعا میکنم
زودتر بریم تا وضعمون بهتر بشه.
- یعنی فکر میکنی اگه از اینجا برین وضعتون بهتر میشه؟
- آره.
- بهت که گفتم این وضع فقط مال شهر شما یا این کشور نیست. بزرگتر که بشی
متوجه میشی.
تا حالا شده کسی مثل من باهات حرف بزنه یا ازت سوال بپرسه؟
- نه.
- خب حالا کی دوباره ببینمت؟
همین که این حرفو زدم، علی بهسرعت شروع کرد به دویدن و توی جمعیت گم شد. هرچی
اون روز و روزهای دیگه دنبالش گشتم دیگه پیداش نکردم. وقتی از بچههای دیگهی دستفروش
هم میپرسیدم، میگفتن نمیشناسنش.
علی رفت و یا ترسید که باهام حرف بزنه چون بههرحال پلیس دنبال برادرش بود یا
مادرش مانعش شده بود یا بهقول خودش حرف که واسش پول نمیشد...
بههرحال من دیگه نتونستم باهاش حرف بزنم ولی ای کاش میشد بیشتر ببینمش و بهش
بگم ستم طبقاتی یعنی چی، استثمار یعنی چی، کودک کار یعنی چی. بهش بگم که ستم
جنسیتی یعنی چی و خواهراش چه وضع بدی دارن. بهش بگم آگاهی و عمل کمونیستی تنها
چیزیه که میتونه به هممون کمک کنه تا از این وضعیت رها بشیم.
مدتیه کودکان کار تو این شهر خیلی زیاد شدن. قبلاً اینجور نبود و این یعنی
اوضاع معیشتی مردم بدتر شده. شهر بهوضوح به دو طبقه تقسیم شده: دارا و ندار. این
شهر پتروشیمی و گاز و نفت داره ولی بههمراه گستردهتر شدن صنعت، استثمار مردم شهر
هم گستردهتر شده.
ستاره مهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر