دوستداران سينما در ايران ـ از نسلهاي مختلف ـ سينماگر فرانسوي لوک بسون را خوب ميشناسند. هنوز هم ميشود براي سرانجام تلخ قهرمان «ساب
وي» بسون (محصول 1985) اشک ريخت؛ در عمق «آبي عميق» (1988) به آرامش رسيد؛ با عصيان
«نيکيتا» (1990) همذات پنداري کرد؛ و رفاقتي لطيف را با «لئون» و دخترک يتيم همراهش
(1994) شريک شد.
لوک بسون تواناييها و نوآوريهايش را در مرحلة اول فعاليت سينمايياش (از روزهايي که بسيار جوان بود)
آشکار کرد. اما بعد از فيلم «لئون» که در ايران به «حرفهاي» مشهور شد، کارش افت کرد. نه اينکه تکراري شود؛ اما سر در
گم و بيهدف شد. جاي شخصيتهاي آثار اوليهاش را که فرديت داشتند و روابط و مسائل
گوناگون اجتماعي را به شکلي طبيعي و روان در موقعيت فردي خود به نمايش ميگذاشتند، تيپهاي بيهويت گرفتند. بسون در تلاشي ناموفق (براي مثال در فيلم «بُعد
پنجم»ـ 1997) مسائل و شعارهاي ظاهراً کلان و فراگير را پسزمينة قصههاي نامنسجم قرار داد. در اين ميان، بايد فيلم «انجل ـ آ»
(2005) را که از آثار مرحلة دوم فعاليت لوک بسون است از بقية فيلمهايش مستثني کنيم؛ فيلمي متفاوت که
فاقد نشانهها و امضاي هميشگي اين سينماگر
است.
حالا بسون بازگشته است
با «لوسي». يک اثر علمي ـ تخيلي. خيليها در همان نگاه اول
گفتهاند
که «لوسي» مخلوطي است از «اوديسة فضايي 2001» (استنلي کوبريک)، «متريکس» (واچوفسکي
ها) و «نيکيتا»ي خودش. درست گفتهاند. رد پاي اين سه اثر
را ميتوان
در تصاوير، تکنيک و شخصيتپردازيهاي «لوسي» پيدا کرد
اما اين فيلم با فلسفة دايره وار
و مطلقگراي
«اوديسه 2001»، با مجازي گرايي و عرفان نهفته در «متريکس» و با محوريت فرد و رهايي
فردي در «نيکيتا» تفاوت دارد. بسون اين بار حرفهايي براي گفتن دارد
که به جمع بشري و مسائل واقعي دنياي امروز مربوط ميشود. شايد بسون در برابر
اين دنيا و تضادهاي پيچيدهاش گيج باشد که هست. شايد زبانش براي گفتن آنچه در
کلهاش
ميگذرد
دچار لکنت باشد که هست. اما آن پشت، جرقههايي را ميبينيم.
فيلم «لوسي» دربارة آگاهي است. آگاهي و تأثير دگرگونکنندة آن. و نه فقط اين؛
که ضرورت فراگير شدن آن در بين همة انسانها.
اغراق نيست اگر بگوييم که بار فيلم را «اسکارلت جوهانسن» بازيگر نقش لوسي يکتنه به دوش ميکشد. بازيگران ديگر و در رأس آنان
«مورگان فريمن» (در نقش پرفسور نورمن) البته تاثيرگذارند و حرفهاي، اما عمدتاً با نماهاي نسبتاً درشت
از چهره و نگاه لوسي روبروييم که بهخوبي تغيير و تحول و جهش در ذهن اين شخصيت را القاء ميکند.
بسون قطعههاي مستندي از تنوع زيستي، حياتوحش، زيستگاههاي گوناگون و فعاليت توليدي و ارتباطي انسانها را در لابهلاي اثرش گنجانده تا داستان «لوسي»
با اتفاقات عجيب و غريبش را براي تماشاگر به يک واقعيت اثباتشده تبديل کند. کلام و لحن قانعکنندة مورگان فريمن که روي اين صحنهها نشسته در واقع يادآور سريال مستند
علمي تلويزيوني است که به روايت همين بازيگر از شبکههاي مختلف تلويزيوني سراسر دنيا پخش ميشود. آيا لوک بسون با اين مستند نمايي،
قصد فريب ما را دارد؟ بگذاريد به مصاحبهاي که با خودش پيرامون فيلم «لوسي» انجام شده رجوع کنيم تا
ببينيم هدف او از اين کار واقعاً چه بوده. بسون خود را بهمثابه يک سينماگر با يک سياستمدار در دنياي امروز مقايسه ميکند و ميگويد: «فرق ما با سياستمداران اينست که آنان تصويرهاي واقعي
را جلو ميگذارند اما دروغ ميگويند، ولي ما تصويرهاي غيرواقعي عرضه
ميکنيم و از دل آنها به حقايق اشاره داريم.» شايد بسون
براي جلب توجه مخاطبانش به حقايق است که پايه و اساس قصة «لوسي» را بر فرضيهاي در علم زيستشناسي قرار داده که سالهاست نادرست بودنش به اثبات رسيده
و همگان اين را ميدانند. فرضية نادرست اينست که اغلب انسانها فقط از 10 درصد ظرفيت مغز خود استفاده ميکند. در حالي که دادهها و پژوهشهاي علمي اثبات ميکند در طول شبانهروز همة بخشهاي مغز فعاليت دارند و 20 درصد انرژي
بدن را به خود اختصاص ميدهند. اگر قرار بود 90 درصد مغز انسان بيکار بماند، آن بخشها امکان و علت وجودي خود را از دست
ميداد. بسون با انتخاب يک فرضية نادرست،
انگار از همان ابتداي فيلم ميخواهد به ما گوشزد کند که هر چه ميبينيد افسانه است و ناشدني، پس بهتر
است از همين اول به دنبال پيام اصلي فيلم بگرديد!
«لوسي» داستان يک دختر دانشجوي معمولي است که بهطور اتفاقي به دام يک باند تبهکار توليد و توزيع مواد روانگردان ميافتد. در يک درگيري خشن و خونين (يک عمل و عکسالعمل قهرآميز) کليد تغيير و تحول
کيفي «لوسي» زده ميشود. او در نتيجة يک اتفاق فيزيکي/ شيميايي در بدنش توانايي
اين را مييابد که از ظرفيت مغز خود
بيشتر از ديگر انسانها استفاده کند. طبق محاسبات «لوسي» او طي يک روز به 100 درصد
ظرفيت مغز خود مسلط خواهد شد و اين مصادف خواهد بود با نابودي فيزيکي خودش. نتيجة افزايش
توان فکري، در گام اول مسلط شدن به کلية ذرات بدن خود و در گامهاي بعدي تسلط و يا مداخله در حرکات
و ارتباطات الکتريکي و قوة جاذبه و بالاخره کنترل سايرين است. از دل آن فرضية نادرست
و قصهپردازي نه چندان محکم و منسجمي که
حول آن انجام شده، لوک بسون به دو پرسش اساسي ميپردازد: يکم، قانون اساسي هستي چيست؟ دوم، انسانها در زندگي چه رسالتي دارند؟ پاسخ
اول ساده است و به دور از هرگونه راز آلودگي مذهبي و خرافي و اسطورهسازي: ادامه دادن و در اين مسير دگرگون
شدن. «لوسي» با نگاه به موقعيت فيزيکي، توانايي فزايندة فکري و مهلت محدود زماني خود
از پرفسور نورمن سؤال ميکند که حالا چکار بايد بکنم؟ پاسخ دوم نيز ساده و بيابهام است: دانش خود را انتقال بده!
فراگير کن! فروپاشي تن «لوسي» در نتيجة گسترش دانش او، اشارهاي آگاهانه به «فردي» نبودن اين فرايند
است. در هر مقطع از حيات، ما با آگاهي بهمثابه محصول فعاليت توليدي و علمي و اجتماعي کلکتيو
انسانها و متعلق به اين کلکتيو سر
و کار داريم و در مسير طولاني حيات بشري، با دانش انباشت شدة نوع بشر. اين آگاهي نه
برآمده از «نوابغ» و عقل کلها و نخبگان است و نه مختص يک ملت، قوم يا نژاد خاص.
پيرنگ و آهنگ پيشرفت فيلم بسون در نيمه نخستيناش موجز و جذاب از آب درآمده اما نقاط ضعف و کمبودهايي که در
طرح کلي قصه وجود دارد در نيمة دوم، فيلم را از نفس مياندازد و روحش را تخليه ميکند. گنجاندن جلوههاي ويژه متريکسي و صحنههاي تعقيب و گريز خودروها در خيابان که به يک نشانة ثابت فيلمهاي اکشن هاليوودي تبديل شده، درد
نيمة دوم «لوسي» را درمان نميکند که هيچ آن را به سمت «مبتذل شدن» ميراند. آگاهي «لوسي» به شکل تصاعدي
و بهسرعت در حال گسترش است اما به شکل
عجيبي نسبت به جان انسانها بياعتنا ميشود و هر کس که مانعش شود را از سر راه برمي دارد؛ خواه افراد
باند تبهکار باشند خواه رانندة تاکسي و حتي بيماري که در بيمارستان روي تخت عمل است!
پاشنة آشيل فيلمنامه اما اينست که شخصيتها، حوادث و فضاها محدودتر و معموليتر از آنند که بتوانيم گسترش و تحولي
که «لوسي» نماد آن است را حس کنيم و برانگيخته شويم. بسون موفق نشده يا به فکرش هم
نرسيده که آن سر ديگر تضاد و يا موانع پيش پاي «لوسي» را پا به پاي رشد آگاهياش، گسترش دهد و روابط و نهادهاي بزرگتر
و قدرتمندتري را آشکار کند و هدف بگيرد. دشمن، از ابتدا از انتهاي داستان، باند مافياي
کرهاي باقي ميماند و همين امر باعث شده که برخي
منتقدان، فيلم بسون را متهم به «آسيايي ستيزي» کنند. طبيعتگرايي لوک بسون و گرايشي ديرينهاي که به حفظ محيطزيست دارد هم صرفاً در نمايش تند صحنههايي مستند از زندگي ماشيني امروز
و طرح اين سؤال که «با زندگي چه کرديم؟» خلاصه شده است. با وجود همة اينها، فيلم خالي از نگاه انتقادي بسون
به سلطة روابط کالايي در دنياي امروز نيست. رد پاي اين نگاه را ميتوان در طنزي ديد که اينجا و آنجاي
فيلم سرک ميکشد. بسون متعهد است که «برند»
اسپانسرهاي مالي فيلمش را بهعنوان تبليغ غيرمستقيم در گوشههاي مختلف اثر قرار دهد؛ کاري که در صنعت سينماي امروز رايج
است. اما در «لوسي»، رئيس مافياي کرهاي را ميبينيم که بعد از کشتن يکي دو نفر، دستهاي خونآلودش را با آب معدني شرکت فرانسوي «اِوي يان» ميشويد! ما در گوشه و کنار فيلم با محصولات
يکي از بزرگترين شرکتهاي کره جنوبي يعني سامسونگ مواجهيم؛ اين در حالي است که دشمنان
و يا شخصيتهاي منفي فيلم، تبهکاران با
نفوذ و قدرتمند همان کشورند.
خلاصه کنيم، «لوسي» عليرغم کمبودها و لق زدنهايش، عليرغم يکدست و منسجم نبودنش، محصول يک تلاش صادقانه
است. تلاش صادقانة سينماگري که وراي قوانين بازار و دغدغههاي تجاري صنعت سينما که خود بخشي از آن است ميخواهد حرف دلش را بزند. احساس ميکند که اثرش بايد براي جمع بزرگ انسانها پيامي فراگير و قابلتأمل داشته باشد. بگذاريد فقط به پلاني
اکتفا کنيم که «لوسي» گيلاسش را بالا ميبرد و بهسلامتي دانش مينوشد. ما هم گيلاس مان به گيلاس او ميزنيم و با او همصدا ميشويم. n
سعيد سبکتکين
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر