۱۳۹۹ آبان ۹, جمعه

سر سخن

 مغلوب کردن دستگاه سرکوب جمهوری اسلامی، ضرورت عاجل کلیۀ جنبش های اجتماعی

انفجار شورش های توده ای در دی ۹۶ و آبان ۹۸ چشم انداز مهلکی را در مقابل دیدگان فاشیست ها که با تکیه بر طناب دار و زندان و شکنجه حکومت می کنند، به نمایش درآورد. این شورش های عادلانه و حق طلبانه و الهام بخش که به کل جامعه اکسیژن رسانی کردند، باید تبدیل به جنبشی سازمان یافته شوند تا هر بار که با سرکوب مواجه می شوند با قدرت و شتابی مضاعف رژیم پلیسی را به چالش گرفته و به عقب برانند. در واقع مغلوب کردن این دولت پلیسی، ضرورت حیاتی و درجه اول کلیۀ جنبش های اجتماعی است. چرا که با تداوم این وضع هر حرکت عدالت خواهانه بی درنگ و بی وقفه سرکوب شده و کلیت جنبش های اجتماعی را با خطر نابودی مواجه می کند. بنابراین مساله ای است مربوط به بود و نبود.

دولت پلیسی جمهوری اسلامی حتا «قوانین» نوشته شدۀ خودش را لگدمال می کند تا زنده بماند. حتا وکلای مدافع مردم را محکوم به سالیان دراز زندان و شکنجه می کند. کارگران را به صرف تجمع برای کار و حقوق به جرائم سنگین «توطئه علیه امنیت کشور» و «براندازی» متهم کرده و از طریق شکنجه تا حد مرگ «عدالت اسلامی» را در موردشان اجرا می کند. دولت پلیسی جمهوری اسلامی، به کوچکترین معیارهای کنوانسیون های حقوق بشر پای بند نیست و وزیر خارجه اش که نقاب دیپلماسی به چهره می زند و دست کش های سفید می پوشد تا دستان خونین اش را پنهان کند علیه این معیارها می گوید جمهوری اسلامی «روش زندگی دیگری را» را انتخاب کرده است. در مقابل بیشرمیِ شان باید بگوییم: روش زندگی ما هم مبارزه علیه این روش زندگی فاشیستی است و مصمم هستیم که متحدانه در جبهه ای وسیع در داخل و خارج کشور این مبارزه را به پیش ببریم. مبارزه علیه دولت پلیسی، مبارزه برای حق موجودیت برای کلیۀ جنبش های اجتماعی است. واقعیت این است که یک وجه اشتراک بزرگ و مهم میان همۀ جنبش های اجتماعی اعم از جنبش عدالت خواهی، کارگری، زنان و دانشجویی و غیره وجود دارد و آنهم ضرورت مبارزه برای عقب راندن این دولت پلیسی است.

جمهوری اسلامی یکی از مرتجع ترین رژیم های جهان سرمایه داری است و آن چه را دیگران تک تک دارد، یک جا دارد. رژیمی که شورش و اعتراض علیه فقر و بیکاری، علیه سرکوب آزادی اندیشه و تجمع، علیه بردگی زنان و حجاب اجباری، علیه ستم ملی و نابودی محیط زیست، را «توطئه علیه امنیت کشور» خوانده و ممنوعه و غیرقانونی می کند و با داغ و درفش و زندان جزا می دهد. فاشیست های حاکم در ایران، کار و استعدادها و خلاقیت های مردم و تمام ظرفیت های این کشور را به تاراج می برند و با استفاده از آن زندان ها را بزرگ تر و دیوار زندان هایشان را مستحکم تر می کنند. این رژیمی است که خرافه ضد علمی و جهالت دینی را به مردم تحمیل می کنند ولی پیشرفته ترین ابزار جاسوسی علیه مردم و سرکوب را از چین و روسیه و آلمان و فرانسه و دیگر سوداگران شکنجه و سرکوب خریداری می کند. آنها فقر و محرومیت طاقت فرسا را به مردم تحمیل می کنند و  با استفاده از فقر و محرومیت بر لشگر بسیجی هایشان می افزایند و عده ای قلیل را به زندگی انگل وار و تبهکاری علیه مردم عادت می دهند تا با تیر و تفنگ در مقابل مردم صف آرایی کنند. حکومتی که با ارعاب و تطمیع، عده ای از هنرمندان و نویسندگان و خبرنگاران و ورزشکاران را دور خود جمع کرده که به کاسه لیسی فاشیست ها مفتخرند و کارشان این است که الگویی از انگل وارگی برای قشر روشنفکران بسازند. هنرمندان و نویسندگان و ورزشکارانی که صدای مردم و در کنار مردم هستند، برای پیشبرد این مبارزه علیه دولت پلیسی اهمیتی فوق العاده دارند

تحت اوضاعی که جمهوری اسلامی نمی تواند به خواست ها و مطالبات عاجل اکثریت مردم حتا پاسخی حداقلی بدهد، به اعتراضاتشان هم نمی تواند جز با گلوله پاسخ دهد. بحران مشروعیت و ناتوانی، حداقل در میان مدت، راهی جز سرکوب را پیش پای این رژیم نمی گذارد.

سرکوب و شکنجه فعالین سیاسی و اجتماعی عرصه های مختلف در جمهوری اسلامی امر تازه ای نیست. اما آنچه مشخصا این دوره از تشدید سرکوب ها را ویژه می کند، پیش برد فزاینده و هم زمان دو مسیر سرکوب است: از یک سو دستگیری، شکنجه و کشتار توده های معترض که در این دور ازمبارزات توده ای با نام نوید  نمادین شد و از سوی دیگر تعقیب، ارعاب و دستگیری فعالین سیاسی- اجتماعی.

این دو مسیر اساسا منفک از یکدیگر نیستند، اما هراس جمهوری اسلامی از پیوند و اتصال این مسیرها است. رژیم فاشیستی جمهوری اسلامی (توجه: فاشیستی صفتی جهت سیاه نمایی نیست، بلکه مفهومی است که معرف شکل حکومت گری این دیکتاتوری سرمایه دارانه است) تحت فشار مجموع بحران های داخلی و خارجی، به خوبی می داند که در این شرایط، حتی توان به تعویق انداختن بحران هایش را ندارد . این دولت در میانه بحران است: بحران اقتصادی، بحران اجتماعی، بحران سیاسی، بحران ایدئولوژیک. همه این بحران ها در پیوند با هم است که پایه های مشروعیت این دولت را در ذهن بخش بزرگی از توده ها نابود کرده است.

جناح های مختلف قدرت به خوبی می دانند که در بزنگاهی که تمامی تضادها به حادترین شکل در هم گره خورده اند، اعتراضات خودبه خودی مردم، لاجرم، در این جا و آنجا سربلند خواهد کرد. شاهد این مسئله اعتصابات مختلف کارگران، معلمان، پرستاران، بازنشستگان و اعتراضات آشکار و پنهان زنان، ملل تحت ستم، اقلیت های مذهبی در مناطق مختلف است. در کنار این ها فوران های خشم بی کاران و حاشیه نشینان مراکز مختلف قرار دارد.

بنابراین پاسخ جمهوری اسلامی به توده ها معترض وضوح تمام دارد. اما آنچه جمهوری اسلامی را در کنترل اعتراضات دچار دردسر می کند، سازماندهی و پیوند این اعتراضات است. بنابراین اگر این دولت بخواهد اعتراضات و سرکوب معترضین را کنترل کند، مجبور است که بر سرکوب فعالین و مبارزان سیاسی و اجتماعی ای که  به صورت بالقوه، توان سازماندهی و پیوند این مبارزات را دارند بیافزاید.

سرکوب و کشتار گسترده توده ها از سویی و فعالین سیاسی از سوی دیگر، به فضای رعب و ناامیدی در جامعه دامن می زند: رعب از حکومت و ناامیدی از تغییر ریشه ای وضعیت یعنی ناامیدی از انقلاب. تحلیل دقیق و علمی نداشتن از شرایط و بسنده کردن به درک های سطحی و شهودی از وقایع، اقشار وسیعی از مردم از توده های عادی گرفته تا روشنفکران را مایوس و منفعل می کند. به هیچ وجه نباید به چنین فضایی تن داد. در مقابل باید تمام تضادهای وضعیت را در تمامیت فضای موجود تحلیل کرد و از فرصت ها و تهدیدها تحلیلی درست به دست داد.

بله! درست است که سرکوب ها گسترده است. اما می توان و باید چنین سرکوب هایی را به ضد خود برگرداند و مبارزه سیاسی علیه جمهوری جنایت را پر خروش تر کرد. اگر دولت سرمایه دار-دینمدار جمهوری اسلامی با ارعاب، دستگیری و کشتار گسترده فعالین سیاسی در پی آزادی عمل هر چه بیشتر در کشتار گسترده توده ها و کنترل اعتراضات است، ضروری است ما با مبارزه گسترده و مداوم علیه هر شکل سرکوب سیاسی عرصه را بر این دولت تنگ کرده و فضای آزادی و ابتکار عمل خود را گسترش دهیم. به این معنا است که رفیق آواکیان از مبارزه علیه «حملات قدرت های حاکم برای نابود کردن جنبش برای انقلاب و رهبری آن… به مثابه قسمت تعیین کننده ای» از مبارزات و فعالیت ها یاد می کند. وی همچنین در این خصوص تاکید می کند که : «مقابله با این حملات را تبدیل به عاملی برای پیشروی بیشتر انقلاب کنیم. زیرا به موازات افشا شدن ماهیت دیکتاتوری بی رحمانه ی حاکمیت شان می توان این حملات را به ضد خود تبدیل کرد و شمار روزافزونی از مردم را مجاب کرد که باید توهمات خود را در مورد ماهیت این نظام و طبقه ی حاکمه ی آن بیرون بریزند و در مقابل ستم و سرکوب آن وارد مقاومت شوند.» (آواکیان؛۱۳۹۸:۵۴)

لازم به تاکید است که وانهادن مبارزه علیه سرکوب سیاسی، به معنای دست شستن از کل مبارزه خواهد بود.

منابع

آواکیان، باب؛ (۱۳۹۸)، چرا به یک انقلاب واقعی نیاز داریم و چگونه واقعا می توانیم انقلاب کنیم؟

مناقشۀ قره باغ راه حل ملی گرایانه ندارد

 مناقشۀ قره باغ راه حل ملی گرایانه ندارد

سیامک صبوری

شعله ور شدن مجدد آتش جنگ­ میان جمهوری های آذربایجان و ارمنستان بر سر حاکمیت بر منطقۀ ناگورنو کاراباخ (قره باغ کوهستانی) طی دو هفتۀ اخیر، ناکارآمدی نظم سیاسی سرمایه داری و ایدئولوژی ملی گرایی در زمانۀ ما را برای هزارمین بار عیان کرد. برخاستن صدای مارشهای نظامی و سرودهای ناسیونالیستی، ورم کردن رگ گردن میهن پرستان ارمنی و ترک، هدف قرار گرفتن شهرهای مسکونی استپانا­کِرت و گنجه با موشک و راکت و گلوله، چهره های وحشت زدۀ غیر نظامیان و اجساد کودکان، دهان کف کردۀ رهبران باکو و ایروان و آنکارا در دفاع از کشتار و آدمکشی و وطن، همۀ بیانگر چهرۀ زشت، جنایتکار و بیهودۀ نظامها و دولتهای دیکتاتوری سرمایه داری و ایدئولوژی ملی گرایانۀ آن است.

 گِره کورِ مناقشۀ قره باغ با مرزکشی های ملی و اتنیکی و تلاش برای اثبات «قدیمی تر» بودن این یا آن ملت، حل نخواهد شد. این جنگ، توده های مردم ارمنی و ترک را از مبارزه با دشمن اصلی شان (دولتهای حاکم بر کشور خودشان) دور کرده و به زیر پرچم جنگ افروزی ها و توسعه طلبی های حاکمان باکو و ایروان می کشاند. جنگی عبث، به درازای تاریخ. راه حل، مثل هر نقطۀ دیگر از سیارۀ ما یک چیز است: «انقلاب کمونیستی و نه چیزی کمتر از آن». فرایندی که شامل سرنگون کردن دولت سرمایه داران و روابط سرمایه داری، استقرار دولت دیکتاتوری پرولتاریا و روابط اجتماعی سوسیالیستی نوین و برافراشتن پرچم انترناسیونالیسم کمونیستی است. بگذارید صراحتا به کسانی که از ما «راه حل واقعی در چارچوبۀ وضعیت موجود» میطلبند بگوییم که این مناقشه در محدودۀ دولتهای سرمایه داری و ایدئولوژی های ملی گرایانه، هیچ پاسخی جز کورتر شدن گره بحران و تدارک خونریزی ها، نسل کشی و آواره سازی های اتنیکی و قومی آتی ندارد. اگر هنوز باور به این حقیقت ندارید، به تاریخ صد و بیست سالۀ اخیر این منطقه نگاه کنید.

سابقۀ یک مناقشۀ ارضی

جمهوری خودمختار آرتساخ (قره باغ کوهستانی) در قفقاز جنوبی و میان دو جمهوری ارمنستان و آذربایجان قرار دارد. قفقاز سرزمینهای بین دریاچۀ خزر و دریای سیاه متشکل از دو ناحیۀ شمالی[۱] و جنوبی[۲] است و هزاران سال محل زندگی و مقصد مهاجرت مردمانی از خلقها، فرهنگها و زبانهای مختلف بوده است. تنوع ملی، دینی و فرهنگی قفقاز و قرار گرفتنش در میانۀ امپراتوری های بزرگ اشکانی، روم، عثمانی و روسیۀ تزاری باعث مناقشات، کشمکشها و جنگهای درازدامن و دیرپا شد.

تاریخچۀ حیات انسانی در قره باغ (به ارمنی آرتساخ) به تمدن اورارتور (۹۰۰ پ.م) بازمیگردد و کلمۀ آرتساخ از سنگ نوشته های این تمدن گرفته شد[۳] و در برخی از آثار مورخین یونانی قدیم با نام اُرخیستِنا ذکر شده است.(زارع شاهمرسی ۱۳۸۹: ۲۱) این ناحیه از دوران سلطنت ایلخانان مغول (قرن ۱۳ میلادی) در قفقاز و آسیای مرکزی به نام ترکی قره باغ (باغ بزرگ) مرسوم شد(سرداری نیا ۱۳۸۴: ۵) و از سال ۱۸۱۳ که طی معاهدۀ گلستان میان ایران و روسیه رسما به قلمروی خاندان رومانفهای روس ضمیمه شد، تا امروز در اسناد سیاست بین الملل با نام روسی ناگورنو کارباخ (Nagorno Karabakh) معرفی میشود.

قره باغ در طول تاریخش بارها میان اقوام و گروه های اتنیکی و مذهبی مختلف – سکاها، ارمنی ها، اقوام ترک و ترکمن کوچنده از آسیای مرکزی و غیره – و سلطنتها و دولتهای گوناگون دست به دست شد و هر بار در جریان این دگرگونی ها و جنگها، ترکیب جمعیتی و اتنیکی ساکنان آن تغییر کرد. پس عبث ترین کار ممکن، تلاش برای اثبات مالکیت تاریخی آن به یک ملت و فرهنگ و دین خاص است.

پیشینۀ تبدیل شدن قره باغ به یک مناقشۀ ارضی میان ارامنه و ترکان آذربایجان، به اوایل قرن بیستم و شکلگیری اندیشه ها و جنبشهای ناسیونالیستی پس از رشد و گسترش مناسبات سرمایه داری در روسیۀ تزاری باز میگردد. نخستین درگیری های سیاسی و نظامی با اهداف مشخص هویت گرایانۀ ملی و ادعای حاکمیت ارضی در سالهای ۱۹۰۵ و ۱۹۰۶ روی داد. این تخاصم بعدها و متأثر از رویارویی عثمانی و روسیه در جنگ جهانی اول و تحریکات این دو قدرت در منطقه، نفرت قومی و مذهبی ناشی از فاجعۀ نسلکشی ارامنه[۴] به دست ترکان عثمانی و فعالیت گروه های سیاسی و شبه نظامی تندروی ارمنی و ترک – به ویژه حزب داشناکسوتیون[۵] و حزب مساوات[۶] – به یک کینۀ ملی-مذهبی تبدیل شد.

با سقوط امپراتوری تزار و تشکیل جمهوری های ارمنستان و آذربایجان در اواخر ماه مه سال ۱۹۱۸، اختلاف بر سر منطقۀ قره باغ ادامه یافت. به ویژه آنکه احزاب بورژوا ناسیونالیست حاکم بر هر دو حکومت (داشناکها در ارمنستان و مساواتی ها در آذربایجان) اهداف توسعه طلبانۀ ارضی در منطقه داشتند. در این مقطع اکثریت مردم ساکن قره باغ کوهستانی را ارامنه تشکیل میدادند که خواهان استقلال و یا پیوستن به جمهوری ارمنستان بودند. اما این خواست آنها با مخالفت مساواتی ها و دولت حامی شان یعنی عثمانی روبرو شد. مساواتی ها با تأیید امپریالیسم بریتانیا –که جای عثمانیِ شکست خورده در جنگ اول را در منطقه گرفته بود – در ژانویه ۱۹۱۹ قره باغ را بخشی از خاک آذربایجان اعلام کردند که با اعتراض و مقاومت جمهوری ارمنستان و «شورای ارامنۀ قره باغ» روبرو شد. ادعای حاکمیت باکو بر قره باغ حتی با سرنگون شدن حکومت مساوات و استقرار جمهوری شوروی آذربایجان هم ادامه پیدا کرد.

بنا بر این برخلاف ادعای تمام تاریخ پژوهان ضدکمونیست و ضد شوروی[۷]، سرآغاز مسالۀ قره باغ به عنوان یک مناقشۀ ارضی نه با استقرار قدرت شوراها در قفقاز بلکه دستکم پانزده سال پیش از آن شروع شده بود. از قضا انقلاب کمونیستی به درجه ای توانست آب بر آتش این اختلاف بریزد و به مدت چند دهه زمینۀ همزیستی برابر و مسالمت آمیز خلقهای ارمنی و ترک در کنار یکدیگر را فراهم کند. هر چند اتحاد شوروی سوسیالیستی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) به دلایل مختلف، فرصت نیافت تا اختلافات ملی و ارضی در قره باغ را حل و ریشه کن کند.

انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و بلشویکها

حکومت حزب مساوات در ۲۸ آوریل ۱۹۲۰ سقوط کرد و «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» توسط بلشویکهای ترک و با کمک ارتش سرخ اتحاد شوروی تأسیس شد. در این مقطع بلشویکهای روسیه و آذربایجان متحدا علیه داشناکهای حاکم بر ارمنستان میجنگیدند و لشگر یازدهم ارتش سرخ در ماه مه ۱۹۲۰ قره باغ را بخشی از خاک آذربایجان اعلام کرد.(باغداسیان ۴۶) هر چند گئورگی چیچرین کمیسر امور خارجۀ دولت شوراها در ۱۹ جون ۱۹۲۰ در تلگرافی نوشت مناطق محل مناقشه و اختلافات ارضی مثل قره باغ… نباید به هیچکدام از جمهوری های آذربایجانِ سوسیالیستی و ارمنستانِ داشناکها داده شود. بلکه باید تحت نظارت روسیه بلشویک بوده و شوراهای کارگران و دهقانان در آنها مستقر شده تا «چنان شرایطی ایجاد شود که جو و محیط مناسب را برای بررسی بی طرفانه و آرام مسائل و اختلافات ارضی فراهم خواهد ساخت».(به نقل از باغداسیان ۴۹)

حکومت داشناکها در ۲۸ نوامبر همان سال سقوط کرد و بلشویکهای ارمنی قدرت شوراها را در ایروان مستقر کردند. دفتر سیاسی حزب کمونیست آذربایجان در ۳۰ نوامبر ۱۹۲۰ در نامه ای خطاب به بلشویکهای ارمنی نوشت: «دولت کارگران و کشاورزان آذربایجان با دریافت خبر مسرت بخش اعلام جمهوری شوروی سوسیالیستی ارمنستان به نام کارگران و روستاییان قیامگر به این پیروزی خلق برادر درود میفرستند. از امروز اختلافات ارضی میان ارمنستان و آذربایجان خاتمه یافته اعلام میشوند. قراباغ کوهستانی، زانگزور و نخجوان به عنوان بخشی از جمهوری شوروی سوسیالیستی ارمنستان به شمار میروند».(شاهمرسی ۳۳۱)

اما اندکی بعد بار دیگر ادعای حاکمیت باکو بر این منطقه توسط نریمانف تکرار شد و سرانجام واحد قفقاز حزب کمونیست شوروی تصمیم گرفت قره باغ کوهستانی با یک خودمختاری وسیع در چارچوبۀ مرزهای جمهوری آذربایجان باقی بماند. مساله ای که همزیستی مسالمت آمیز دو خلق ارمنی و ترک آذری را به دنبال داشت و البته همراه بود با نارضایتی ضمنی و پنهان بورژوا-ناسیونالیستهای دو طرف را و جدال پنهانی که مترصد فرصت جهت احیا شدن بود.

اتحاد شوروی سوسیالیستی (۱۹۱۷-۱۹۵۶)

سیاست رسمی حزب کمونیست شوروی از آغاز استقرار قدرت شوراها در قفقاز، تلاش برای خنثی کردن گرایشات ملی افراطی و جلوگیری از رشد نفرت پراکنی میان خلقهای منطقه بود. اما در این مورد عملکرد و اهداف برخی از رهبران محلی بلشویک در قفقاز خالی از اشکال نبود و عناصری از فشار و تحمیل اراده به برخی از جریانات ناسیونالیست ارمنی و گرجی وجود داشت. از این همین رو چیچرین در ۲۹ جون ۱۹۲۰ خطاب به لنین نوشت: «روند جدید امور… باید ما را بر آن دارد تا در قبال برنامه های تجاوزگرانۀ ارجنیکیدزه، مدیوانی و نریمانف محتاطانه عمل کنیم. این رفقا در ابتدا مترصد بودند با توسل به زور اسلحه نظام شوروی را در گرجستان و ارمنستان برقرار کنند… نمیتوان بخشی از قلمروی ارمنستان را اشغال کرده و آن را به آذربایجان ملحق ساخت…»(باغداساریان ۵۰) این برخورد از سوی استالین هم دیده شد و در ادامه لنین به آن انتقاد کرد.(لنین ۱۹۲۲: ۱۷-۲۳) 

نکتۀ دیگر این بود که گرایشات ناسیونالیستی مختلف (روسی، ترک، ارمنی، گرجی و غیره) در میان تعدادی از رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی وجود داشت. بسیاری از آنها بورژواناسیونالیستهایی بودند که خواهان رشد و پیشرفت جمهوری «ملت خودشان» در درون اتحاد جماهیر شوروی بودند. پاسخ استالین و رهبری وقت حزب کمونیست شوروی طی سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۶ به وجود گرایشات ناسیونالیستی در میان توده ها و رهبران بورژواناسیونالیست، ترکیبی از روشهای صحیح و روشهای مکانیکی و نادرست بود. وجه صحیح آن با مبارزۀ فکری با تأکید بر انترناسیونالیسم پرولتری صورت میگرفت و جنبۀ نادرست و مکانیکی اش از طریق سرکوب، دستگیری و اعدام رهبران و روشنفکران ناسیونالیست و تقسیمات جغرافیایی جدید با هدف تغییر ترکیب جمعیتی مناطق بود. اما سیاست استالین و حزب کمونیست در قبال احساسات ملی گرایانه در آستانۀ حملۀ آلمان نازی به اتحاد شوروی و در طول سالهای جنگ جهانی دوم به سمت سازش با ملی گرایی و سیاست «دفاع از سرزمینهای پدری» تغییر کرد.(آواکیان ۱۳۹۸ و لوتا ۱۳۹۴) خط و مشی پراگماتیستی که به تقویت ناسیونالیسم در میان جمهوری های مختلف اتحاد شوروی منجر شد و در کنار دیگر گردش به راستهای سیاسی، به قدرت گرفتن هر چه بیشتر خطوط بورژوایی یاری رساند.

شوروی سوسیال-امپریالیست (۱۹۵۶-۱۹۹۱)

سوسیالیسم در سالهای میانی دهۀ ۱۹۵۰ و مشخصا از کنگرۀ بیستم حزب (۱۹۵۶) در شوروی شکت خورد و این کشور ابتدا به یک سرمایه داری دولتی و بعدها به قدرتی امپریالیستی تبدیل شد. اتحاد شوروی از این مقطع تا لحظه سرنگونی در سال ۱۹۹۱ در حرف و ادعا «سوسیالیست» بود و در عمل و واقعیت، یک قدرت سرمایه داری امپریالیستی.

با حاکم شدن اقتصاد سرمایه داری و روابط تولیدی سرمایه دارانه در شوروی، جمهوری های مختلف و احزاب مدعی «کمونیسم» در هر کدام از آنها، به مثابۀ قدرتهای سیاسی حامی سرمایه های رقیب عمل می کردند. آنها دیگر نه تبارزات سیاسی و ایدئولوژیک انترناسیونالیسم کمونیستی و روابط سوسیالیستی، که احزاب رقیب در جذب سرمایه و بودجه و گسترش مرز و بازارهای شان بودند. این دورانی است که نمادهای ملی و گرایشات توسعه طلبانۀ ارضی در تمامی مناطق و جماهیر شوروی گسترش پیدا کرد.(شاهمرسی ۳۴۲-۳۴۴) روندی که در ادامه به جداسری های سیاسی و اتنیکی و حتی احساسات دیگری ستیز تبدیل شد. تا آنجا که از سال ۱۹۸۸ به بعد، بیم وقوع مجدد جنگهای فرقه ای و مذهبی میان «ارامنۀ مسیحی» و «مسلمانان ترک» ایجاد شد. پس از چندی درگیری و زد و خوردهای منجر به مرگ در مناطق مختلف قره باغ و برخی از شهرهای جمهوری آذربایجان همچون سومگائیت صورت گرفت که در ادامه به دخالت ارتش شوروی و اعلام حالت فوق العاده در منطقه منتهی شد.

در ۱۰ دسامبر ۱۹۹۱ طی یک همه پرسی با نظارت برخی از جمهوری ها از جمله اوکرائین، ۸۲ درصد واجدین رأی در آن شرکت کردند و   ۹۹ درصد شرکت کنندگان به استقلال قره باغ رأی دادند و نام آن را «جمهوری خودمختار آرتساخ» گذاشتند. از این مقطع به بعد درگیری ها بین نظامیان آذربایجان و شبه نظامیان ارمنی قره باغ که مورد حمایت ارتش ارمنستان بودند، به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد. جنگی که تا دسامبر ۱۹۹۴ ادامه پیدا کرد و به فجایع بسیاری از جمله قتل عام شهر خوجالی[۸]، کشته شدن بیش از سی هزار نفر و آواره شدن یک میلیون غیر نظامی منتهی شد. ارتش آرتساخ در ادامه موفق با تسخیر هفت شهرستان[۹] دیگر از مناطق تحت حاکمیت آذربایجان شد که از آنها به عنوان منطقۀ حایل و دژ تدافعی در مقابل حملات ارتش آذربایجان استفاده میکند. از زمان آتش بس سال ۱۹۹۴ تا به امروز مذاکرات موسوم به «گروه مینسک[۱۰]» برای رفع اختلاف میان طرفین و درگیری های نظامی پراکنده در جریان بوده است. مناقشۀ ناگورنی کاراباخ به مرور به صحنۀ رقابتها و ائتلافهای دیپلماتیک میان قدرتهای جهانی و منطقه ای و حتی اسرائیل و جمهوری اسلامی تبدیل شد.

منابع

  • آواکیان، باب (۱۳۹۸) گسست از ایده های کهنه. ترجمۀ منیر امیری. انتشارات آتش. چاپ دوم
  • باغداساریان، ادیک (۱۳۸۰) تاریخ آرتساخ. تهران. ناشر مولف
  • زارع شاهمرسی، پرویز (۱۳۸۹) قره باغ نامه. تهران. نشر شیرازه
  • سرداری نیا، صمد (۱۳۸۴) قره باغ در گذرگاه تاریخ. تبریز. ندای شمس
  • لنین (۱۹۲۲) درباره مسالۀ ملیتها یا دربارۀ «خودمختاری». در دربارۀ دگرگون ساختن جامعه؛ مقاله ها و نامه های دسامبر ۱۹۲۲ و مارس ۱۹۲۳. مسکو. بنگاه نشر پروگرس
  • لوتا، ریموند (۱۳۹۴) تاریخ واقعی کمونیسم. ترجمه منیر امیری. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۱]  قفقار شمالی متشکل از جمهوری های خودمختار عضو فدراسیون روسیه است. جمهوری های داغستان، اوستای شمالی، چچن، چرکس، اینگوشتیا و غیره.

[۲]  قفقاز جنوبی شامل جمهوری های گرجستان، ارمنستان، آذربایجان و نواحی شمال غربی ایران و شمال شرقی ترکیه است.

[۳]  اتخاذ این نام به معنی بازگشت ریشه های تاریخی کشور ارمنستان فعلی به تمدن اورارتور نیست. کما اینکه تمدنهای سومر، آشور، بابل، ماد و هخامنشی به معنای پیشینۀ تاریخی آذربایجان، ایران، ترکیه، کردستان، عراق و سوریه امروزی ربطی ندارد.

[۴]  عملیات نسل کشی نزدیک به یک و نیم میلیون ارمنی ساکن سرزمینهای شرقی امپراتوری عثمانی طی سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۷ توسط دولت عثمانی و نظامیان طرفدار جنبش ترکان جوان.

[۵]  «فدراسیون انقلابی ارمنی» با نام اختصاری داشناکسوتیون در ۱۸۹۰ در شهر تفلیس گرجستان و با اهداف ناسیونالیستی و توسعه طلبانۀ ارمنی ساخته شد.

[۶]  «حزب مساوات دمکراتیک مسلمانان» با نام اختصاری مساوات در ۱۹۱۱ در شهر باکوی آذربایجان و با اهداف ناسیونالیستی ترکی و ضد روسی ساخته شد.

[۷]  برای نمونه به نوشته ها و ادعاهای تورج اتابکی رجوع کنید.

[۸] قتل عام غیر نظامیان ترک در اطراف شهر خوجالی توسط شبه نظامیان ارمنی در فوریه ۱۹۹۲. برآورد میشود حداقل ۱۶۰ نفر و حداکثر ۶۳۱ نفر در این جنایت کشته شده باشند.

[۹]  آغدام، فضولی، جبرائیل، زنگلان، قبادلی، کلبجر و لاچین

[۱۰] به ریاست مشترک فرانسه، آمریکا و روسیه و با حضور ارمنستان، آذربایجان، ترکیه، بلاروس، فنلاند، آلمان، پرتغال، ایتالیا، سوئد و هلند

زنان اپوزیسیون در سینمای جمهوری اسلامی

 زنان اپوزیسیون در سینمای جمهوری اسلامی

حسام سیه سرانی

سینما در دوران پهلوی برای اسلامگرایان ایران، کانون گناه، فساد و به انحراف کشاندن جامعه بود. اما از آنجا که اسلامگرایی به عنوان یک جنبش سیاسی مدرن، اهمیت تکنولوژی جدید در تبلیغ و ترویج باورها و ایدئولوژی اش را به خوبی دریافته است، سینما با تأسیس جمهوری اسلامی به یکی از مهمترین ابزارهای تبلیغ اسلامگرایی در جامعه تبدیل شد. سینماگر-حزب اللهی هایی همچون مخملباف، حاتمی کیا، افخمی، سلحشور و آوینی دوربین فیلم برداری را همچون آر.پی.جی و پردۀ سینما را به مثابۀ خاکریز «جنگ و جهاد ایدئولوژیک» دیدند و موجود دفرمه و بدقوارۀ «سینمای مکتبی» را خلق کردند. جمهوری اسلامی هم بسیار زودتر از چیزی که تصور آن میرفت در یک پروسۀ سریع ۲۸ ماهه از اسفند ۵۷ تا تیر ۶۰ با بخش عظیمی از مردم و سازمانهای سیاسی اپوزیسیون – به عنوان پیشگامان آگاه و سازمان یافتۀ جامعه – رو در رو شد. رویارویی خونینی که در شکل یک سرکوب فاشیستی و تمام عیار در سراسر کشور خود را نشان داد.

سینمای مکتبی اسلامگرایان در این سرکوب، نقش ویژه ای بر عهده گرفت و با «شیطان نمایی» از چهرۀ سازمانهای سیاسی اپوزیسیون به توجیه سرکوب، زندان، شکنجه و کشتار توسط دستگاه های امنیتی و نیروهای مسلح حاکمیت پرداخت و فی الواقع به مثابۀ بازوی تبلیغاتی و بخش عقیدتی-سیاسی دستگاه سرکوب عمل کرد. در سراسر دهۀ ۶۰ تقریبا هر ساله یک یا دو فیلم با موضوع سازمانهای سیاسی اپوزیسیون ساخته میشد. فیلمهایی مثل زندان دوله­تو (رحیم رحیمی پور ۱۳۶۳)، بایکوت (مخملباف ۱۳۶۴)، توهم (سعید حاجی میری ۱۳۶۴)، حماسه دره شیلر (احمد حسنی مقدم ۱۳۶۵)، مهمانی خصوصی (حسن هدایت ۱۳۶۵)، دست نوشته ها (مهرزاد مینویی ۱۳۶۵)، خانه ای مثل شهر (حجت الله سیفی ۱۳۶۶)، پرواز پنجم ژوئن (علیرضا سمیع آذر ۱۳۶۸)، تعقیب سایه ها (علی شاه حاتمی ۱۳۶۹) و غیره. با آغاز دهۀ ۷۰ و تثبیت جمهوری اسلامی تولید این قبیل آثار کمتر شد و به جز یکی دو فیلم و تعدادی سریال تلویزیونی بسیار ضعیف، دیگر رد و نشانی از سازمانهای اپوزیسیون بر پرده سینماهای ایران نبود. اما در دهۀ ۸۰ و به ویژه در نیمۀ دوم دهۀ ۱۳۹۰ بار دیگر فیلمهای سینمایی با موضوع سازمانهای سیاسی اپوزیسیون تولید شدند. آثاری همچون اشک سرما (عزیزالله حمیدنژاد ۱۳۸۲)، به رنگ ارغوان (ابراهیم حاتمی کیا ۱۳۸۳)، نفوذی (احمد کاوری و مهدی فیوضی ۱۳۸۷)، چ (ابراهیم حاتمی کیا ۱۳۹۲)، ماهی سیاه کوچولو (مجید اسماعیلی ۱۳۹۳)، امکان مینا (کمال تبریزی ۱۳۹۴)، سیانور (بهروز شعیبی ۱۳۹۴)، ماجرای نیمروز (محمدحسین مهدویان ۱۳۹۵) و رد خون (محمدحسین مهدویان ۱۳۹۷).

وجه اشتراک محتوای تمام این فیلمها چه در دهۀ ۶۰ و چه در موج دومش، کماکان بر حق بودن جمهوری اسلامی، انحرافی و نادرست و خیانت آمیز بودن خط و مشی سازمانهای سیاسی اپوزیسیون، بی فایده بودن مبارزه و شکست ناپذیری نظام اسلامی، بی آینده بودن زندگی فعالین سیاسی و احساس متضرر بودن، مالباختگی و تشویش و اضطراب روحی آنها است. با این وجود، نسل جدید این فیلمها از نظر محتوی و به ویژه به لحاظ فرم، دارای تفاوتها و دگرگونی هایی نسبت به فیلمهای دهۀ ۶۰ بودند که هم از تغییر و تحولات جامعۀ ایران در دهۀ ۷۰ تأثیر پذیرفتند و هم بیانگر نسل جدیدی از فیلم سازانِ امنیتی کار و البته ضرورتهای جدید بخش تبلیغات دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی بودند.

فیلمهای دهۀ ۶۰ عمدتا ملودرامهایی بودند که مسالۀ شخصیت ساز (کاراکتریستیک) شان، تضاد میان خیر و شر از طریق بیان گل درشت و بزرگ نمایی شدۀ صداقت، خوش قلبیِ برآمده از اعتقاد مذهبی و اعتماد و آرامش نفسِ ناشی از ایمانِ شخصیتهای طرفدار جمهوری اسلامی از یک طرف و رذالت، تردید، تشویش ذهنی و آشفتگیِ برخاسته از انحرافات فکری و عدم باور مذهبی فعالین سیاسی از طرف دیگر بود. اما در فیلمهای موج دوم در دهۀ ۸۰ و ۹۰، این تضاد خیر و شّر با ظرافت، پیچیدگی و عناصر حرفه ای تری روایت میشود. ابعاد تکنیکیِ کار اطلاعاتی و تخصصی تعقیب و گریز امنیتی، توانایی ها و خصلتهای تیپیک منتج از مبانی فکری و تئوریک فعالین سازمانهای سیاسی و گاها تعجیلها، ساده لوحی ها و اشتباهات طرفداران جمهوری اسلامی، همگی میکوشند آثاری اَکشن با داستانهای چندلایه و همه جانبه تر خلق کنند. تلاشهایی که عمدتا با شکست روبرو شده اند؛ از فیلمهای به غایت آماتور و مضحکی مثل قلاده های طلا، نفوذی و ماهی سیاه کوچولو تا کارهای به ظاهر حرفه ای و پر هزینه تری مثل چ، ماجرای نیمروز و رد خون. همچنین فیلمهای موج دوم – به ویژه تولیدات دهۀ ۹۰ – بنا به یک فاصلۀ زمانی سی ساله از ماوقع حقیقی موضوع، دارای عناصر تاریخی و مستند بیشتری هستند تا فیلمهای دهه ۶۰. ما در فیلمهای موج دوم، اسامی، چهره ها و حتی عکسها و فیلمهای واقعی از رهبران سازمانهای سیاسی را هم میبینیم.

یک وجه اشتراک دیگر همۀ این فیلمها طی چهل سال اخیر، ماهیت امنیتی شان است. اکثریت مطلق آنها یا مستقیما پروژه های نهادهای امنیتی و نظامی جمهوری اسلامی بوده اند و یا پس از ساخت، مورد استقبال و حمایت امنتی کاران قرار گرفتند. در این میان فیلم نیمه پنهان (۱۳۷۹) ساختۀ تهمینه میلانی یک استتثناء و اثری غیرحکومتی و نسبتا متفاوت با ایدئولوژی حاکمیت است. هر چند این فیلم ارتجاعی هم با واسطه از الگوی تحلیلی-سیاسی جناح اصلاح طلب حکومت در نیمۀ دوم دهه ۷۰ تأثیر گرفته بود، اما در چارچوبۀ هنجارهای فرهنگی و نمادهای ایدئولوژیک جمهوری اسلامی ساخته نشد.

سیمای زنان

در فیلمهای ساخته شده در دهه ۶۰ تقریبا هیچ جا تصویری از زنان در سازمانهای اپوزیسیون وجود ندارد. گویی زنان نه در تشکیلات سیاسی و نظامی و عرصۀ مبارزه حضور داشتند و نه در زندانها. کاراکترهای تمامی آنها مرد هستند و در معدود آثاری مثل خانه ای مثل شهر هم که ما زنان سیاسی را میبینیم، نه تنها شخصیتهای اصلی فیلم نیستند بلکه اساسا کاراکتر با ویژگی ها و پیچیدگی های شخصیتی هم نیستند. تنها حضوری کم رنگ در سایۀ وجود مردان. اما در فیلمهای موج دوم، چهرۀ زنان فعال سیاسی پر رنگتر شده و کاراکترهای زن تقریبا پا به پای مردان در داستان و فیلمنامه حضور دارند و حتی در برخی از جمله ماهی سیاه کوچولو یا اشک سرما به نقش اول فیلم تبدیل میشوند.

ایدۀ حضور زنان سیاسی در این فیلمها متأثر از موضوع کلی مسالۀ زنان و جنبش مبارزاتی زنان در جامعه ایران طی دو دهۀ اخیر است. پدرسالاری اسلامی حاکم دیگر نمیتواند نه مسالۀ زن را پنهان کند نه مبارزۀ چهل سالۀ زنان علیه جمهوری اسلامی را نادیده بگیرد. آنها از سر اضطرار و اجبار ناچار به واکنش در مقابل این پتانسیل مبارزاتی وسیع و رادیکال شده اند. از این رو در عرصۀ سینما هم لاجرم حضور زن در محیط مبارزه و اپوزیسیون توسط فیلم سازان امنیتی کار به رسمیت شناخته میشود، اما پردازش این مساله کماکان در چارچوب گفتمان ایدئولوژیک حاکمیت و کلیشه های جنسیتی و پدرسالارانۀ آن نسبت به زنان صورت میگیرد. زنِ فعال سیاسی و نظامی در این فیلمها به پیروی از ایدئولوژی اسلامی و نگاه جمهوری اسلامی به زنان، همواره و به طور «طبیعی و فطری» چند ویژگی و مشخصۀ دائمی را با خود حمل میکند:

  • هویت و موجودیت مستقل سیاسی شان به رسما شناخته نمیشود. سایۀ یک مرد (شوهر، پدر، برادر، نامزد، معشوق یا خواستگار) همواره بر فراز سر آنها در حرکت است.
  • مادر یا مادر بالقوۀ آینده است و حس مادری و حسرت مادری به دل دارد.
  • موجودی احساساتی و دارای روحی لطیف است و بنا به یک علت غیر سیاسی و عمدتا یک دلیل احساسی یا عاطفی پایش به سیاست کشیده شده است.
  • از زاویۀ مسالۀ جنسی همواره آسیب پذیر یا در معرض خطر و تهدید است.
  • در مقایسه با مردان سیاسی فیلم، اکثرا دارای تردید و تزلزل سیاسی، ایدئولوژیک و فکری بیشتری است.

جالب اینجا است که جمهوری اسلامی در زندانهایش در دهۀ ۶۰ دقیقا بر مبنای همین کلیشه ها با زنان زندانی سیاسی رفتار میکرد و این مساله در کتاب «و ما انکار خدای شان بودیم[۱]» در گفتگو با پنج زن زندانی سیاسی به خوبی منعکس شده است.

در ادامه به بررسی و تحلیل شخصیت کاراکترهای زن در برخی[۲] از این فیلمها می پردازیم.

خانه ای مثل شهر

داستان این فیلم مربوط به قیام سربداران[۳] در شهر آمل و اتحادیه کمونیستهای ایران است. چهار سربدار مسلح (سه مرد و یک زن) از صحنۀ نبرد شب پنج بهمن ۱۳۶۰ متواری شده و اعضای خانه ای روستایی در اطراف شهر آمل را به گروگان گرفته و مخفی میشوند. تنها زن این گروه سیمین (با بازی فریبا شمس) در خانۀ روستایی با حسرت به عکسهای عروسی صاحبخانه نگاه کرده و حلقۀ زنانه را به دست میکند و مورد تمسخر فرمانده گروه قرار میگیرد که معتقد است سیمین «هنوز خصلتهای خرده بورژوایی» دارد. روحیه باخته ترین فرد گروه بابک (با بازی رضا آقاربی) است که در ادامه میگوید به خاطر علاقه اش به سیمین زندگی را رها کرده و به جنگل آمده است و حالا متوجه شده سیمین در این دوره به امیر علاقه مند شده است. به این ترتیب سیمین نه تنها حسرت عروسی و ازدواج به دل دارد بلکه جاذبۀ جنسی یا عاطفی اش بابک را به «منجلاب» سیاست کشانده و طعمۀ امیر هم شده است.

اشک سرما

داستان این فیلم مربوط به جنگ کردستان و عشقی است که میان یک سرباز ارتش جمهوری اسلامی با نام کاوه (پارسا پیروزفر) و یک زن جوان عضو تشکیلات روستایی یکی از سازمانهای کردی (احتمالا سازمان زحمتکشان کردستان کومه­له) با نام روناک (گلشیفته فراهانی). این فیلم که به ظاهر کوشیده منصف تر باشد و شخصیتهای باورپذیرتری خلق کند، کماکان در چارچوبۀ گفتمان شوینیستی جمهوری اسلامی در قبال کردستان و جنگ ده سالۀ آن (۱۳۵۷-۱۳۶۷) است و باز هم از کلیشه های جنسیتی در مورد زنان گسست نمیکند. چرا که پیشمرگان مرد تشکیلات نگاه جنسی به روناک دارند و از او میخواهند لباسهای «زنانه» به تن کند تا باعث جلب توجه و پرت شدن حواس سربازهای مین یاب بشود. در ادامه میفهمیم روناک فقط به خاطر کشته شدن برادرش در یکی از نبردهای شهری، سیاسی شده و در پایان هم به کاوه علاقه مند میشود و وظیفۀ سیاسی اش را به خاطر عشق به کاوه انجام نمیدهد و به نوعی به تشکیلاتش خیانت میکند. حال آنکه مرد مسئول سیاسی (با بازی علی روئین تن)، علی رغم علاقه به روناک حاضر نیست تا پایان جنگ به ازدواج فکر کند. در سکانسی از فیلم زن چریک فارسی که برای مبارزه مسلحانه به کردستان آمده و در کوه از ناحیۀ دست مصدوم شده است، به خانۀ روناک و مادرش می آید. زن با حسرت به کودک همسایه که بغل روناک است نگاه میکنید و میگوید: «کاش آدم بتونه بچه اش رو کنار بخاری بزرگ کنه».

ماهی سیاه کوچولو

 فیلم سطحی  و بسیار ضعیفی که باز هم با موضوع تحریف و تاریکنمایی علیه قیام سربداران ساخته شده است. زنی به نام شهرزاد (مریلا زارعی) معروف به «ماهی سیاه کوچولو» با تاج سرعروس و کفش عروسی به جنگلهای اطراف آمل می آید تا انتقام شوهر سیاسی و تیرباران شده اش را بگیرد. او فاقد هرگونه انگیزه و آرمان مبارزاتی است و بر عکس از سیاست و مبارزه بیزار است. در پایان متوجه میشویم شهرزاد خودش همسرش را لو داده تا مانع از کشته شدن او و خراب شدن زندگی شان بشود. شهرزاد علت لو دادن همسرش را در دیالوگی چنین توضیح میدهد که «دوستش داشتم، عاشقش بودم اما نمیدونستم تیربارون میشه»!

امکان مینا

داستان زنی به نام مینا (با بازی مینا ساداتی) از هواداران سازمان مجاهدین خلق که بدون اطلاع همسرش برای تشکیلات خانۀ امن تهیه میکند. مشکل با مثبت بودن تست حامله گی مینا آغاز میشود و بعد همسرش مهران (با بازی میلاد کیمرام) از ارتباطات مینا اطلاع پیدا میکند. مسالۀ اصلی مهران این است که آیا جنین مینا، بچۀ مهران است یا نه! تشکیلات به مینا دستور میدهد که هم بچه را سقط کند و هم شوهرش را بکشد. مینا نمیتواند هیچ کدام را انجام بدهد و ترجیح میدهد خودش با سیانور خودکشی کند تا مهران را بکشد. در ادامه میفهمیم مینا هم فقط به علت کشته شدن دوستانش که هوادار مجاهدین بوده اند، سیاسی و تشکیلاتی شده است. او از آرمانش حرف میزند اما همسرش میپرسد: «کدوم آرمان؟ اینکه بچه ات رو سقط کنی یا اینکه شوهرت رو بکشی؟». سرانجام مینا مساله دار شده و با نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی همکاری میکند.

سیانور

فیلمی کاملا امنیتی و جهت دار که داستان آن مربوط به تحولات و تصفیه های درون تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق پس از تغییر ایدئولوژی و مارکسیست شدن در سال ۱۳۵۴ و ترور ژنرال آمریکایی است. تمام زنهای سیاسی تشکیلات در دو راهی ادامۀ مبارزه یا ازدواج و وظیفۀ مادری، مساله دار و بحرانی میشوند. تقی شهرام (با بازی فرزین صابونی) همۀ آنها را تحت فشار گذاشته تا از وابستگی های مادرانه و همسرانه جدا کند. این مساله در مورد مردان تشکیلات مطرح نیست.

فیلم دو کاراکتر زن دارد: لیلا زمردیان (با بازی بهنوش طباطبایی) و هنگامه (با بازی هانیه توسلی). لیلا عنصر سیاسی ساده لوح و مطیعی است که نه اهل تئوری است و نه پرسشگری. برعکس او، شوهرش مجید شریف واقفی (با بازی بهروز شعیبی) و مرتضی صمدیه لباف نژاد (با بازی بابک حمیدیان) سرموضع و آگاه هستند. لیلا که جانب خط رسمی سازمان پس از تغییر ایدئولوژی و مارکسیست شدن را گرفته است، جسارت طرح تردیدهای سیاسی و فلسفی در سازمان را ندارد و آنها را پیش شوهرش مطرح میکند. نقش لیلا در تشکیلات، واسطه شدن برای خلع سلاح همسرش است. او مجید را با خواهش متقاعد میکند تا سلاحش را به رهبری سازمان تحویل بدهد. چیزی که نهایتا باعث مرگ مجید میشود. کارگردان امنیتی کار فیلم، مسئولیت اشتباه تاکتیکی مجید را به گردن لیلا می اندازد. لیلا هم بی اطلاع از فریبی که توسط تقی شهرام خورده و نقشی که در به دام انداختن شوهرش بازی کرده است، در درگیری با نیروهای ساواک کشته میشود.

هنگامه اما کودک و شوهرش را رها کرده و به تشکیلات نظامی پیوسته است. او پس از مجروح شدن به خانۀ امیر (با بازی پدرام شریفی) خواستگار سابقش که از قضا مأمور تازه کار ساواک و درگیر در پروندۀ ترور ژنرال آمریکایی توسط مجاهدین است، میرود! هنگامه با شندین نام دخترش منقلب میشود و امیر به او میگوید «مگر میشود کسی بچۀ خودش را رها کند و به فکر نجات خلق باشد؟». امیر برای هنگامه لباس «زنانه ای» میخرد و هنگامه میگوید مدتها است از این لباسها نپوشیده است. امیر میپرسد: «چرا؟ تو زنی، مادری» و هنگامه با حسرت میگوید که برای دخترش مادری نکرده است. امیر در جای دیگری خطاب به هنگامه میگوید: «تو وقتی کارت تموم شد که فکر کردی همه چیز زندگیت را تقی شهرام باید تعیین کنه. گفت عشق نداشته باش، شوهر نداشته باش، بچه نداشته باش و حتی خدا هم نداشته باش و تو در جواب همه اینها گفتی چشم». و هنگامه که مساله دار شده است میگوید: «فکر میکنی من نمیخواستم مادر باشم؟ لیلا نمیخواست یک زن معمولی باشه؟ اما من میخواستم هر جور شده یک بار دیگه چریک باشم». نهایتا هنگامه تصمیم میگرد تقی شهرام که باعث تمام بدبختی های او شده است را ترور کند. اما در تور ساواکی ها می افتند و سیانور میجود.

ردِ خون

این فیلم ادامه داستان فیلم ماجرای نیمروز است که در بخش دوم به عملیات فروغ جاویدان سازمان مجاهدین خلق در سال ۶۷ میپردازد. سیما (با بازی بهنوش طباطبایی) خواهر یکی از فرماندهان عملیاتی سپاه پاسداران است که در جنگ ایران و عراق به اسارت نیروهای عراقی در آمده و به مجاهدین میپیوندد. تحلیل مغز متفکر اطلاعات جمهوری اسلامی صادق (جواد عزتی) این است که علت پیوستن زنان اسیر به مجاهدین، آسیب پذیری جنسی آنها است چرا که «یک مشت زن بی پناه توی اردوگاه جلوی بعثی های وحشی، چه کار میتونن بکنن؟». سیما امیدوار است با پیروزی در عملیات فروغ جاویدان به ایران بروند تا بتواند دخترش را ببیند.

زهره (هستی مهدوی) همسر عباس زریباف (با بازی حسین مهری) است که فقط به خواست شوهرش به قرارگاه اشرف آمده و مثل تمام زنان دیگر در مورد خانواده و بچه اش مساله دار است. انگیزۀ او از حضور در عملیات، رفتن به تهران و محله شان است! زهره در صحنۀ عملیات مجروح میشود و بر سر عباس فریاد میکشد که چرا زنش را رها میکند؟ عباس اما کاملا مصمم است و تا لحظۀ آخر زندگی هرگز در آرمانهایش شک و تردید نمیکند.

[۱]  و ما انکار خدای شان بودیم؛ زن در زندانهای جمهوری اسلامی. گفتگو با زندانیان سیاسی دهل ۶۰. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م). ۱۳۹۶

[۲] لازم به ذکر است که برخی از این فیلمها اگر چه تصویری از سازمانهای اپوزیسیون و کاراکتر زن سیاسی دراند، اما از فرط ضعیف، آماتور و مزخرف بودنِ کیفیت کارگردانی، فیلمنامه و بازی دارای کمترین ارزش جهت تحلیل و بررسی مشخص هستند. زنان سیاسی حاضر در این فیلمها نه کاراکتر هستند و نه تیپ. فقط حضوری مبهم، طفیلی و آشفته. قلاده های طلا (ابوالقاسم طالبی ۱۳۹۰) و اخراجی های ۲ (مسعود دهنمکی ۱۳۸۷) از این دست هستند.

[۳]  در مورد قیام سربداران نگاه کنید به: پرندۀ نوپرواز. گفتگو با یکی از رفقای شرکت کننده در مبارزۀ مسلحانه سربداران و قیام آمل. انتشارات جزب کمونیست ایران (م ل م). ۱۳۸۳

اشاراتی در باب بحران نقد و نقد بحران

 اشاراتی در باب بحران نقد و نقد بحران

پیروت

هنگامی که با توده ای متورم از تولیدات فکری مواجه ایم که تحت عنوان «نقدِ…» به مخاطب معرفی می شود و هر چیزی می توان در آن یافت – اعم از قطعات ادبی، لیچارگویی ها و مزه پرانی های سبک و… – جز «نقد»؛ وقتی که روشنفکر آکادمیکی مدعی می شود تمام «برداشت های سطحی و ساده انگارانه درباره هگل» – «از طبری و مطهری گرفته تا سروش و طباطبایی» و «از مارکس و کیرکه­گور گرفته تا آلتوسر و دلوز» – را در چند صفحه از کتاب دانشگاهی به «نقد» کشیده[۱] و زمانی که در یک پاراگراف، نگارندگان اثبات می کنند که سازماندهی لنینیستی «نوعی دیکتاتوری مشابه دولت بورژوایی به نام پرولتاریا شکل می دهد» و هم هنگام خط بطلان بر سازماندهی مائوئیستی می کشد[۲]؛ وقتی به این میزان ولنگارانه از نقد استفاده میشود، بی جهت نخواهد بود اگر در باب نقد برخی بدیهیات را یادآوری کنیم.

نقد چیست؟

شاید نقطه شروعی درباره نقد بهتر از تحلیل لغوی و اتیمولوژیک این مفهوم نباشد. نقد (critique) ریشه در صفت یونانی (kritikósدارد که به توانایی فهمیدن، تشخیص دادن و درک کردن ارجاع دارد. بنابراین مبنای نقد یک امر، فهم آن امر است. آنچه امکان نقد را فراهم می کند، شناخت جوانب گوناگون ابژه نقد است. هر نقدی ابژه اش را از وضعیت متعارف، معمول، پذیرفته شده و «طبیعی» خارج می کند و جنبه هایی که پیش از این برای ما پنهان بوده یا پیش از این بدیهی جلوه داده شده را فاش می کند. به این ترتیب نقد با نشان دادن زمینه ها و روابطی که ابژه اش در آن قرار دارد، از آن بداهت زدایی می کند. بی دلیل نیست که نقد و بحران (crisis) هر دو ریشه مشترکی دارند (همین ریشه مشترک است که حالت وصفی نقد، معنای بحرانی نیز می دهد. برای مثال critical situation/ kritieke situatie/ situation critique.  که معادل شرایط بحرانی و خطیر است)

نقد با بداهت زدایی، ابژه مورد بررسی اش را بحرانی می کند. در این معنا هر نقدی، در معنای دقیقش، ویرانگر و مخرب است. ویرانگری نقد، نه از طرد ابژه اش که از شناخت ابژه اش برمی خیزد. وقتی از مخرب بودن نقد سخن میگوییم به این معنا نیست که نقد واجد هیچ گونه ایجابیّتی نیست، اما ایجابیّت نقد دقیقا از سلب و حد زدن ابژه اش برمی­آید. به عبارت دیگر راه حل، امر استعلا یافته ای نیست که از بیرون بر معضل الصاق شود، بلکه به صورت درونماندگار از شناخت معضل نشات می گیرد.

کاپیتال مارکس را به خاطر آوریم. عنوان فرعی کاپیتال، «نقد اقتصاد سیاسی» است. نکته اول اینکه مارکس با پژوهش علمی در باب ابژه اش و در نسبت با تحولات واقعی جوامع بود توانست نقدی علمی از سرمایه ارائه دهد. و در همین راستا باید بگوییم که او با شناخت جوانب مختلف «اقتصاد سیاسی» که تا آن دوران به مثابه علم تحلیل روابط اقتصادی تثبیت شده بود، با فاش کردن مبناهای تجربه گرایانه، غیر علمی و ایدئولوژیکش، آن را دچار بحران کرد و آن جایگاهی که تا آن دوران به مثابه یک علم به آن اختصاص داده شده بود را ویران کرد. مارکس چه به لحاظ تاریخی و چه از نظر تئوریک، تسلط کم نظیری در اقتصاد سیاسی داشت. نگاهی گذرا به سرمایه تأیید کنندۀ این امر است. دانشمندی در قامت مارکس می دانست اگر قرار است اقتصاد سیاسی را نقد کند و مسیر تحلیل خود را ترسیم کند، باید پیش از هر چیز ابژه نقد خود مسلط را تحلیل کرده و فهمیده باشد.

ذکر این بدیهیات، به خاطر شرایطی است که در آن قرار داریم. شرایطی که تحت آن «نقد» بدل به دالی بی معنا شده که هر کس بنا به شنیده های پراکنده اش به لاس زدن با مفاهیم می پردازد و دلبخواهانه بدون تَقَیُّد به شواهد و نظم منطقی ای، مفاهیم نامربوط از نظام های نظری پراکنده را به یکدیگر ربط می دهد. در این شرایط است که مفاهیم نظری از منظومه شان گسسته می شوند و به یک سری واژه های عرفی و روزمره تقلیل می یابند؛ در این شرایط است که «دیکتاتوری» چه بورژوایی باشد و چه پرولتری، «بد»(!!!) قلمداد می شود؛ «رهبری» با «کیش شخصیت» یکسان گرفته می شود؛ سازماندهی حزبی، فارغ از چیستی و چگونگی اش به مثابه «اخته کنندۀ خلاقیت توده ای» گرفته می شود. در یک کلام جای تحلیل علمی، قضاوت عرفی می نشیند و «اخلاقیات» جای علم را می گیرد. پر واضح است که این گونه لگد پراکنی های فکری اساسا با نقد نسبتی ندارد. نه تنها شناختی از ابژه مورد بررسی اش به دست نمی دهد، که بدتر از آن دستگاه بازتولید کلیشه های حاکم می شود. کلیشه هایی که روابط پیچیده تاریخی را به اشخاص تقلیل می دهد و از اشخاص نیز قضاوت هایی اخلاقیاتی به دست می دهد: «چگوارا خوب بود»؛ «مائو آدم کشی بود که حتی به پرندگان نیز رحم نکرد»؛ «استالین جانی ای بود که زنش از دستش خودکشی کرد.»؛ «آلنده شریف بود»؛ «لوکزامبورگ دیالکتیکی تر (احتمالا منظورشان خوش اخلاق تر است) از لنین بود چون سانترالیسم لنینی را قبول نداشت» و خروارها خروار ترهاتی از این قبیل.

درست در همین شکل خیالین و اخلاقیاتی از مواجه با مفاهیم و تاریخ است که شناخت و نقد خطوط سیاسی، جهت پیشبرد مبارزه، جایش را به اسطوره سازی از مبارزین می دهد و نوستالژی مجالی برای مواجه سیاسی با تاریخ نمی گذارد. رفقایی چون امیرپرویز پویان، مسعود احمد زاده و بیژن جزنی یک کاسه می شوند و «نمایندۀ خط صحیح مبارزاتی». در اینجا دیگر اختلاف های خطی این رفقا اهمیتی ندارد، و همگی این اختلافات و تضادهای اساسی در شکل کشته شدن این رفقا فرعی جلوه می کند.

اهمیت نقد و مبارزه تئوریک

لنین در جزوۀ چه باید کرد؟ با ارجاع به انگلس می نویسد: « انگلس- برخلاف آنچه در نزد ما مرسوم است- برای مبارزه عظیم سوسیال دموکراسی دو شکل (سیاسی و اقتصادی) قائل نشده، بلکه در ردیف آن ها مبارزه تئوریک را هم قرار داده است. سه شکل قائل می شود»(لنین؛۸۲). لنین به خوبی می دانست علمی که تضادهای بنیادین جامعه بشری را تحلیل کرده و بر تضادهای آنتاگونیستی جوامع طبقاتی پرتو افکنده است، مَحمِل تحریف ها و انحرافات بسیاری خواهد بود: «دیالکتیک تاریخ چنان است که پیروزی مارکسیسم در رشته نظریه، دشمنان او را وادار می نماید که به لباس مارکسیست درآیند.»(لنین؛۲۹) علاوه بر این لنین در هر دوره پایه های مادی شکل گیری رویزیونیسم، اپورتونیسم و شوونیسم را مورد تحلیل قرار می دهد. او در دوران خود بهتر از هر کس دیگری بر اهمیت مبارزه نظری و نقد انحرافات در درون منظومۀ مارکسیسم واقف بود و پیگیرانه از جدال های نظری و پلمیک های سیاسی برای مبارزه با انحرافات بهره می جست.

اساسا مارکسیسم به مثابه یک علم از درون کوران چنین جدلهای نقادانه و مبارزات نظری با انحرافات بود که تکوین و تکامل یافت. مسیر این تکامل خطی و هموار نبوده. نقدهای مارکس به فوئرباخ، برادران باوئر، اشترینر، پرودون و لاسال؛ نقد انگلس به دورینگ؛ نقد لنین به نارودنیکها، منشویکها، ماخیستها، کائوتسکی، پلخانف؛ نقد مائو به دگماتیستها و رویوزیونیستهای حزبی و تروتسکی و خروشچف؛ نقد آواکیان و کمونیسم نوین به آجیت، پراچاندا، گونزالو، پوپر و در نهایت نگاه نقادانه اش به کل تجربه تئوریک و تاریخی موج اول سوسیالیسم که از آن طریق سنتز نوینی از کمونیسم ارائه داد، تنها پیکره ای از پیچیدگی این تکامل را به ما نشان می دهد.

اکنون که بار دیگر تئوری علمی شناخت تضادهای جامعه ی انسانی، پس از تمامی تکاملات و گسست هایی که از سر گذرانده، به واسطۀ انواع و اقسام درک های ایدئولوژیک احاطه شده است، برخورد نقادانه، در معنای دقیق کلمه، با تئوری و تاریخ بیش از هر زمان دیگری ضروری است. مبارزه ی نظری در جریان است، این مبارزه بدون درگیری مسئولانه هر چه بیشتر انقلابیون سرنوشت سعیدی نخواهد داشت. این هشدار را فراموش نکنیم: «کمونیسم به مویی بند است»

سلاح نقد و نقد سلاح

در بالا به اهمیت سیاسی سلاح نقد اشاره کردیم، اما تاکید بر سلاح نقد بدون اشاره به نقد با سلاح، لاجرم ما را به دامن ایدئالیسم خواهد کشاند. نگاه به نقد در سنت مارکسیستی بنیادا متفاوت است از سنت ایدئالیستی؛ برای پیگیری مسئله و روشن تر شدن موضوع، بد نیست گریزی به قیاس این دو سنت در مورد مسئلۀ نقد بزنیم.

نقد، به مثابه یک انگاره با فلسفه نقادانۀ کانت وارد دستگاه فکری مدرن می شود. کانت که مبنای تفکر نقادانۀ ایدئالیسم آلمانی را بر می سازد، وقتی از «نقد» سخن می گوید (برای مثال نقد در کتاب نقد عقل محض) به دنبال ترسیم حدود و محدوده های حوزه های مختلف است. با اشاره به «عقل محض» می توانیم بگوییم که «نقد» کانت محدوده های عقل را تعیین می کند. هگل اما در نقد کانت، تعیین محدودۀ فرمال و پیشینی برای عقل را نمی پذیرد. «عقل در تاریخ» تجلی می کند و در مسیر تکامل تاریخی اش است که به کمال می رسد. اگر عقل و نقد کانت، «محض» است، عقل و نقد هگل، «تاریخی» است. اما هر دو این نظام های فلسفی، با حفظ تمام تفاوت های شان، فعالیت و کنش را به ذهن و ایده ها اطلاق می کنند. پر واضح است که چارچوب های فلسفی کانت و هگل تمایزهای بسیاری با یکدیگر دارند اما هر دو این نظام ها با توجه به تفاسیری که رفت، منطبق بر زمینۀ فکری روشنگری است.

از آنجایی که نقطه نظر روشنگری نمی تواند مبناهای مادی تضادها را دریابد، منشاء اصلی تضادها را در آگاهی دنبال می کند و مسئله این می شود که آگاهی و عقل به میزان لازم تکامل نیافته است. با این ترتیب، مبتنی بر این دیدگاه، راه حلِ وضعیت روشنفکرانی هستند که با تفکر نقادانه، روشنگری می کنند. به واقع سلاح نقد برای متفکران روشنگری به خودی خود، برای حل تضادهای واقعی، خود-بسنده است.

مارکس اما در مرزبندی با این نگاه، یادآور می شود که آگاهی انسان ها متعین به «اراده» یا «سوژگی» آنها نیست، بلکه پایه های مادی آن در هستی تاریخی-اجتماعی انسان ها است و در واقع آگاهی، بازتاب ذهنیِ این هستی تاریخی-اجتماعی است. مارکس با تحلیل روابط زیربنایی «تعیین کننده در وهلۀ نهایی»، رابطۀ دیالکتیکی بین نقد و پایه های مادی آن را شناسایی می کند. برای مارکس -نیز همچون هگل- نقد تاریخی است، اما از سویی، تعین این تاریخ در وهلۀ نهایی توسط پراتیک تولیدی انسان ها – و نه صرفا تضاد ایده ها و پیشرفت عقل – حد می خورد، و از سوی دیگر محصور در آن تاریخ نیست و امکان های فراروی از آن را نیز می تواند ترسیم می کند.

اگر ایدئالیست ها و روشنفکران روشنگری، تضاد بنیادین را در (نا)آگاهی و «عبارات» می دانستند و بدین ترتیب فراموش می کردند که «خود آنان، برای مخالفت با این عبارات، چیزی جز عبارات ندارند و هنگام مبارزه فقط با عبارات این جهان، به هیچ وجه جهان واقعی را به مبارزه نمی طلبند»[۳] (مارکس، انگلس ۲۸۶:۱۳۸۶) مارکس – حتی مارکس جوان- در کتاب نقد فلسفۀ حق هگل علی رغم ارائۀ بسیاری از تزهای آغشته به ایدئالیسم، این تز ماتریالیستی را پیش می نهد که «سلاح نقد، به هر روی نمی تواند جانشین نقد سلاح شود. قهر مادی باید با قهر مادی سرنگون شود و تئوری، تنها آن زمان به قهر مادی بدل می شود که توده ها را دریابد.»(مارکس ۱۳۸۵: ۱۳)

از تاکید بر این مورد آخر نباید باز ایستاد. نقد می تواند و باید قلب وضعیت را هدف بگیرد اما ممکن است هیچگاه مادیّت نیابد؛ بار دیگر آواکیان را احضار کنیم: «کمونیسم به مویی بند است». از خلال مبارزات پیگیر و مدام نظری و سیاسی است که امر درست می تواند تعین مادی-سیاسی خود را بیابد در غیر این صورت «پالایش نقد» -اگر در اساس پالایشی در کار باشد- بیان درست خود را تنها در پیرایش نفس خواهد جست. ایستادن در مقابل طوفان جریانات و گرایشات سیاسی خود به خودی و سازماندهی شده به صرف نقد میسر نمی شود. برای مثال تحلیل ها و نقدهای علمی لنین در مبارزاتش علیه نارودنیک ها، منشویک ها، سوسیال شوونیست ها و… در انشعاب بلشویک ها، تبلیغ و ترویج علیه سانتریست ها و راست های انترناسیونال دوم، در مبارزۀ درونی در بلشویسم و نهایتا در انقلاب اکتبر تعیُن مادی یافت.

توجه داشته باشیم که سنت انتقاد و خودانتقادی علمی در مارکسیسم نه برای پالایش و تزکیۀ نفس که برای پیشبرد مبارزات انقلابی و برای تغییر مادی وضعیت بوده است. بدون خط سیاسی درست و شناخت تئوریک بحران، به هیچ وجه نمی توان تغییری در مادیت به وجود آورد، همانطور که به صرف خط سیاسی درست بدون سازماندهی و تبدیل آن خط به نیروی مادی برای به مصاف طلبیدن نیروی مادی دشمن نیز نمی توان. به این ترتیب تاکید بر هر یک به هزینۀ نادیده گرفتن دیگری، چیزی جز شیرجه به ورطۀ ایدئالیسم نیست.

هشداری سیاسی

با بازگشت به بحث اولیه مان، اینبار با مورد توجه قرار دادن فعالین و جوانان انقلابی و مترقی یادآور می شویم که در هر نقدی پیش از هر چیز باید ابژۀ مورد نقدمان را به درستی بشناسیم و تحلیل کنیم؛ حال ابژه نقد و بررسی مان چه مارکسیسم مارکس و لنین و مائو و سنتز نوین باب آواکیان باشد، چه پست مدرنیسم و فمینیسم و مکتب فرانکفورت و ساختارگرایی و… قرار نیست انقلابیون به هر تولید فکری ای در عرصه روشنفکری پاسخ دهند، اما نمی توانند در مقابل تولیدات فکری متعارضی که اذهان توده ها و روشنفکران را به سوی خود کشانده است، بی تفاوت باشند. انقلابیون کمونیست در مقابل چنین تولیدات فکری ای، نمی توانند به کلی گویی هایی از قبیل اینکه «این نظریات مسئله ای را حل نمی کنند.»؛ «این روشنفکران زبان یأجوج مأجوجی دارند، که خودشان هم نمی دانند چه می گویند»؛ « اینان غیر انقلابی اند»؛ «اینان ضدانقلابی اند.» و… بسنده کنند. فعالین مترقی و خاصه انقلابیون کمونیست موظفند که در نقد نظریات مختلف، خلاءها، اشتباهات و انحرافات نظریات آنان را نشان دهند و بدین طریق برای توده ها و همچنین روشنفکران به شکلی زنده، روشن کنند که چرا پا سفت کردن بر زمین چنین نظریاتی حاصلش فرو رفتن است و نه پیش رفتن. بدین صورت است که انقلابیون می توانند، اعتماد توده ها و روشنفکران را جلب کنند – هر چند که در جذب نگاه توده ها و روشنفکران به سمت انقلاب، دست های دیگری نیز در کارند.

در ارتباط با این بحث، و مشخصا در مورد مسئله زنان، آواکیان نمونه ی مهمی را مثال می زند. او سوالات مشخصی را در مورد مسئله ی زنان مطرح می کند و می گوید: «اینها سوالاتی است که هم خودمان باید به دنبال پاسخ به آن باشیم و هم بقیه ی مردم را درگیر کنیم.» و در مورد این که آیا تحت سیستم موجود می توان به ستم بر زنان پایان داد؟ عنوان می کند: «حقیقت این است که نمی توان. اما تکرار می کنم، به جای اینکه این حقیقت را مثل یک دگم مذهبی به زبان بیاوریم و مورد تاکید قرار دهیم، باید واقعا تلاش کرد علت این مسئله را فهمید. بحث و استدلال ما باید محکم باشد. با استدلال محکم است که می توان افراد بیشتری را به این درک رساند.» (کمونیسم نوین؛۷:۱۳۹۷-۲۷۶)

سخن آخر

ما در اینجا به اشاراتی در باب «نقد» و «بحران نقد» بسنده کردیم. در صورتی که بیش از هر چیز لازم است زمینه های مادی بحران نقد کنونی را روشن کرد و به این پرسش پرداخت که تعین های سیاسی، تاریخی و ایدئولوژیک آن کدامند؟ و نتیجتا پیامدهای آن چه خواهد بود؟ بررسی دقیق این پرسش ها است که جوانب و عمق این «بحران»، هر چه بیشتر بر ما فاش خواهد شد. پرسش هایی که مجال پرداختن به آن ها در این مقال نبود.  

 منابع

– مارکس، کارل/ انگلس، فردریک (۱۳۸۶)، لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، پرویز بابایی، نشر چشمه

– مارکس، کارل (۱۳۸۵) نقد فلسفه حق هگل، ترجمۀ رضا سلحشور، انتشارات نقد

– ولادیمیر، لنین (بی تا)، مجموعه آثار، محمد پورهرمزان

– آوکیان، باب (۱۳۹۷)، کمونیسم نوین، گروه مترجمان، انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۱] نگاه کنید به کانال درنگهای فلسفی

[۲] نگاه کنید به جزوه «ماتم نگیرید، سازماندهی کنید» که در کانال سرخط منتشر شد.

[۳] لازم به ذکر است که مارکس در این بخش