۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

مغز زنان ـ استیفن جی. گولد




مغز زنان ـ  استیفن جی. گولد
مترجم شهاب نجومی
مقدمۀ مترجم:
 
روزنامۀ معتبر انگلیسی «ایندیپندنت» در شماره دوم دسامبر 2013 (12 آذر 1392) مقاله ای به قلم جان ون رادویتز در مورد جدیدترین یافته های علمی در مورد تفاوت های بیولوژیک مغز زنان و مردان منتشر کرد. مبنای نگارش این مقاله، پژوهشی است که اخیرا زیر نظر دکتر «راجینی ورما» در دانشگاه پنسیلوانیای آمریکا انجام شده است. مقالۀ ایندیپندنت ظاهرا از «بیطرفی» علمی پیروی می کند. واژه ها به دقت انتخاب شده اند تا بوی تبعیض جنسیتی و افکار زن ستیزانۀ فاشیستی از مقاله به مشام نرسد. اما تا دلتان بخواهد مقاله پر است از تاکید بر دو مسیر فکری و خصوصیتی متفاوت بین زن مرد که البته با زبانی حق به جانب و «علمی»  مطرح می شود. اینگونه قید و بندها به هنگام استدلال کردن را بدون شک باید دستاورد چندین دهه جنبش رهایی زنان در جوامع سرمایه داری امپریالیستی دانست. قدرت گیری و تداوم این جنبش ضربه ای جدی به باورهای رایج و ارزش های کهنۀ پدرسالارانه وارد آورده تا آنجا که به راحتی نمی شود اراجیف واپس گرایانه را در نشریات جدی و محافل آکادمیک و روشنفکری درج کرد و با عکس العمل تند روبرو نشد. چنین فضایی برای ما که زیر سلطۀ یک رژیم مذهبی پدرسالار/مردسالار زندگی می کنیم ـ رژیمی که فرودستی «ذاتی» زنان یکی از مبانی اعتقادی و از اصول شرع مقدس اش محسوب می شود و نیازی به استدلال و توضیح برای اراجیفش ندارد ـ بیگانه و نا ملموس است. با وجود این، نگاه و اهداف مردسالاران و زن ستیزان چه در این نظام قرون وسطایی و چه در نظام های بورژوا دمکراتیک غربی اساسا یکی است. هر دو حکم به فرودستی زن تحت عناوین «ذاتی»، «الهی» و یا «طبیعی و بیولوژیک» می دهند.
به مقالۀ «ایندیپندنت» برگردیم. بر مبنای یافته های مورد نظر نویسنده، «مغز مردان عمدتا برای هماهنگ کردن عقیده و عمل شکل گرفته است. مغز زنان اما آماده ادغام فرایندهای فکری "قلب و مغز" است که استدلالات تحلیلی و احساسی را به هم ربط می دهد.... مردان مهارت های حرکتی و فضایابی بهتری نسبت به زنان دارند. برای مثال جراحان به مهارت های این چنینی نیاز دارند که بتوانند حرکات دقیق را با دست خود انجام دهند. توانایی فضایابی به مردان کمک می کند که درک بهتری از اشیاء سه بعدی داشته باشند، نقشه خوانی شان بهتر باشد و ماشین را راحت تر پارک کنند.... زنان اما خاطرات را بیشتر حفظ می کنند و در نتیجه گیری از اطلاعات اجتماعی بهترند. «فکر خوانی»شان بهتر از مردان است و نسبت به نوسانات ظریف روحی ـ روانی حساس ترند.» نکته ای که طبق معمول در این پژوهش غایب است نقش روابط و محیط اجتماعی، نقش آموزش در خانواده و مدرسه تحت نظامی است که از تقسیم کار و الگوهای رفتاری جنسیتی معین و نابرابر پیروی می کند. به طور کلی مسالۀ اکتساب از محیط پیرامونی نادیده گرفته شده است.
بدون شک پژوهشگران امروزی دانشگاه پنسیلوانیا نمی توانند مثل آخوندها، کشیش ها، خاخام ها و کاهن ها حکم به فرودستی ذاتی زنان دهند. نمی توانند امر اکتساب و تاثیر محیط بر ذهنیت افراد و یا گروه های انسانی را یکسره نفی کنند. اما بینش سلطه جویانه جنسیتی و گرایش طبقاتی شان حکم به حفظ نظم مردسالار موجود می دهد بنابراین هر تفاوتی در زنجیره «دی ان ای» افراد، هر رگۀ متفاوتی در اسکن مغز افراد، برای شان دلیلی می شود برای تبیین وضع موجود ـ نظام جامعۀ بشری ـ به گونه ای که «بوده و هست و خواهد بود». البته تاثیر ضربات قدرتمندی که پیشرفت دانش بشر و دیدگاه و گرایش علمی و نوگرا و مترقی بر تفکرات کهنه وارد آورده و همچنان میآورد را نباید دست کم گرفت. در طول تاریخ، احکام و باورهای متافیزیکی و خرافی کلیسای  قرون وسطی بارها دچار خلل شد و فرو ریخت. در قرن نوزدهم میلادی ظهور دانشمندانی  که میخواستند افکار کهنۀ کلیسایی را رنگ و لعاب علمی بزنند در واقع واکنشی به پیشرویهای علمی نوع بشر بود و مقاومت و عقب نشینیِ همزمانِ کهنهپرستان را در برابر اردوی علم و ترقی بازتاب میداد. باید اذعان کرد تا زمانی که مبارزۀ طبقاتی و  فرایند تولید و دانش بشری آن چنان پیشرفت نکرده بود که بتواند این تبیینهای «شبه علمی» را زیر سوال کشد، حتی متفکران و مبارزان انقلابی قرن نوزدهم نیز به درجاتی متاثر از آن بودند و نمیتوانستند درک عمیق و همه جانبهای از روابط و رفتارها و رویکردهای جنسیتی در جامعۀ طبقاتی جلو گذارند.
یکی از دانشمندان که در دهه های پایانی قرن بیستم به مبارزه با این استدلال های «شبه علمی» قرن نوزدهمی برخاست و کوشید شکل های جدید آن افکار را در بین دانشمندانی که برای نیروهای سلطه گر و باورهای برتری جویانه و فاشیستی خوراک تهیه می کردند به چالش بگیرد، استیفن جی گولد بود.* استیفن جی گولد در مقاله مختصر و پر اهمیتی به نام «مغز زنان» این نوع تبیینات شبه علمی را ردیابی کرد، مفهوم و نتایج اجتماعی شان را نشان داد و آن ها را به طور علمی رد کرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* برای آشنایی بیشتر با آثار و خدمات این زیست شناس آمریکایی رجوع کنید به مقالۀ ذهن زیبای استیفن جی گولد در شماره 24 نشریه آتش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مغز زنان
جرج الیوت (1) در پیش درآمد بر رمان «میدل وارچ» از ناکامی های زنان با استعداد در زندگی شکایت می کند: «برخی فکر می کنند که این زندگی های عوضی به سردرگمی ناجوری بر می گردد که خدای متعال در ذات زنان جای داده است. می گویند اگر سطح بی لیاقتی زنان آنقدر بالاست که بیشتر از سه نمی توانند بشمارند، پس با اطمینان علمی می توان از سرنوشتی که برای زن در اجتماع مقدر شده صحبت کرد.»
الیوت در سال 1872 ایدۀ محدودیت ذاتی را باور نداشت اما در همان دوران، سردمدارانِ اروپاییِ «پیکر سنجی» تلاش داشتند «با اطمینان علمی» فرودستی زنان را اندازه بگیرند. سنجش اعضای بدن حالا دیگر چندان مُد نیست اما در بیشتر سال های قرن نوزدهم بر علوم انسانی حکمروایی می کرد و تا زمانی که آزمون هوش جایگزین اندازه گیری جمجمه به عنوان ابزار رایج برای مقایسۀ مغرضانۀ نژادها، طبقات و جنس ها با یکدیگر شود، پر طرفدار باقی ماند. اندازه گیری جمجمه از بیشترین توجه و احترام برخوردار بود. رهبر بلامنازع این کار، پل بروکا (80 ـ 1824) در دانشکدۀ پزشکی پاریس استاد جراحی بالینی بود. او مکتبی از شاگردان و مقلدان را دور خود جمع کرده بود. فعالیت آنان خیلی دقیق بود و به نظر غیر قابل رد کردن می آمد. به همین علت نفوذ عظیمی یافت و به عنوان گل سر سبد دانش قرن نوزدهم اعتبار زیادی به دست آورد.
آثار بروکا آنچنان آسیب ناپذیر به نظر می آمد که نمی شد آن را رد کرد. مگر نه اینکه بروکا با دقت و احتیاط وسواس آمیزی اندازه گیری می کرد؟ (بدون شک چنین بود. من برای روال کار دقیق بروکا احترام زیادی قائلم. اما علم یک تمرین استنتاجی نیست. مجموعه ای از شواهد هم نیست. ارقام به خودی خود هیچ چیز را مشخص نمی کنند. همه چیز بستگی به آن دارد که شما با این ارقام چه می کنید.) بروکا خود را حواری عینیت معرفی کرد. به عنوان فردی که در برابر شواهد سر تعظیم فرود می آورد و خرافه و رویکرد احساساتی را کنار می زند. او اعلام کرد که «هیچ ایمان قابل احترام و هیچ منفعت مشروعی وجود ندارد که نتواند با پیشرفت شناخت بشر همساز شود و در برابر حقیقت سر تعظیم فرود آورد.» زنان چه خوششان بیاید چه نیاید مغزی کوچکتر از مردان دارند بنابراین نمی توانند از نظر هوش با مردان برابر باشند. بروکا استدلال می کرد که این واقعیت ممکنست باعث یک پیشداوری عمومی در جامعۀ مردان شود اما در عین حال یک حقیقت علمی است. تنها کسی که در جمع همراهان بروکا ساز مخالف می زد «ل. مانووریه» بود که فرودستی زنان را رد کرد و احساس خود را در مورد باری که ارقام بروکا بر دوش زنان می نهد چنین به روی کاغذ آورد:
«زنان استعدادها و مدارک تحصیلی خود را عرضه می کنند. آنان به مقامات فلسفی هم متوسل می شوند. اما ارقامی را علیه شان عَلُم می کنند که نه «کُندُرسه» آن ها را می شناسد و نه «جان استیوارت میل». این ارقام مثل پتک بر سر زنان بیچاره کوبیده می شود و این کار همراه است با اظهار نظرها و طعنه هایی که از زن ستیزانه ترین نفرین های برخی کشیش ها هم وحشیانه تر است. علمای دین می پرسیدند که زنان روح دارند یا نه؟ چند قرن بعد برخی دانشمندان مترصد آنند که زنان را فاقد هوش بشری معرفی کنند.»
استدلال بروکا بر دو گروه از داده ها متکی بود: اندازۀ بزرگتر مغز مردان در جوامع مدرن، و افزایش به اصطلاح برتری مردان در طول زمان. بیشترین داده های بروکا متعلق به تشریح اجساد در چهار بیمارستان پاریس بود که توسط خودش انجام شده بود. وزن متوسط مغز 292 فرد مذکر توسط او 1325 گرم محاسبه شد. وزن متوسط مغز 140 فرد مونث 1144 گرم بود یعنی 181 گرم کمتر. یا به عبارتی 14 درصد از وزن مغز مردان کمتر بود. البته بروکا فهمیده بود که این اختلاف بخشا می تواند به قد بلندتر مردان مربوط باشد. اما او هیچ تلاشی برای محاسبۀ تاثیر اندازۀ جثه به جای خود نکرد و اظهار داشت که این عامل را نمی توان در مورد اختلاف کلی بین مرد و زن به حساب آورد چرا که ما پیشاپیش می دانیم زنان به اندازۀ مردان هوشمند نیستند. (داده ها به اصطلاح قرار بود همین فرضیه را محک بزنند، نه اینکه خود را بر آن متکی کنند.) بروکا نوشت:
«ممکنست از ما سوال شود که شاید اندازه کوچک مغز زنان منحصرا به اندازۀ کوچک جثه شان مربوط باشد. تایدمان چنین توضیحی را جلو گذاشته است. اما نباید فراموش کنیم که زنان به طور متوسط کمی از مردان کم هوش ترند. این تفاوتی است که در موردش نباید اغراق کرد اما با وجود این، تفاوتی واقعی است. بنابراین می توانیم بگوییم که اندازه نسبتا کوچک مغز زن هم بخشا مربوط است به پست تر بودن جسمی زنان و هم بخشا به پست تر بودن هوشی آنان.»
در سال 1873 یعنی یک سال بعد از انتشار رمان «میدل مارچ»، بروکا ظرفیت جمجمه های پیشا تاریخی به دست آمده در غار «اُم مُر» را اندازه گرفت. در این محاسبه، تفاوتی که میان مذکرها و مونث ها یافت فقط 5/99 سانتیمتر مکعب بود. در حالی که تفاوت در مورد جماعت های مدرن بین 5/129 تا 7/220 سانتیمتر مکعب بود. توضیح «تُپینار» (شاگرد اصلی بروکا) در مورد این افزایش تفاوت با گذشت زمان این بود که تفاوت یکی از نتایج فشارهای فرایند تکامل بر مردان مسلط و زنان منفعل است:
«مرد که نبرد برای بقاء دو نفر یا بیشتر را پیش می برد و همۀ مسئولیت ها و نگرانی های آینده را بر دوش می کشد، مرد که دائما در نبرد با محیط زیست و رقبای نوع بشر فعال است، به مغز بزرگتری از مغز زن نیاز دارد. چرا که زن کم تحرک است؛ وظیفه اش حمایت و تغذیه است؛ هیچ مشغله ای خارج ازخانه ندارد و نقش او بزرگ کردن کودکان و عشق ورزی و منفعل بودن است.»
سال 1879 بود که «گوستاو لو بُن» زن ستیز اصلی در مکتب بروکا از این داده ها استفاده کرد تا اثری را منتشر کند که باید آن را وحشیانه ترین حمله به زنان در ادبیات علمی مدرن به حساب آورد. (البته در زمینۀ زن ستیزی هیچکس به پای ارسطو نمی رسد). حرف من این نیست که دیدگاه های «لو بُن» مکتب بروکا را نمایندگی می کرد اما این نظرات در معتبرترین نشریۀ مردم شناسی فرانسه چاپ شد. نویسندۀ چنین نتیجه گیری کرده بود که:
«در اغلب نژادهای هوشمند، مثلا در بین پاریسی ها، شمار زیادی از زنان هستند که اندازۀ مغزشان بیشتر به مغز گوریل نزدیک است تا مغز بسیار پیشرفتۀ مردان. این پست تر بودن آنقدر بدیهی است که هیچکس نمی تواند حتی برای لحظه ای آن را زیر سوال ببرد. بحثی اگر هست فقط بر سر درجۀ این پست تر بودن است. همۀ روان شناسان و نیز شاعران و نویسندگانی که در مورد هوش زنان مطالعه کرده اند امروز تشخیص داده اند که زنان نمایندۀ پست ترین شکل های تکامل بشرند و به کودکان و وحشیان نزدیک ترند تا به یک مرد بالغ متمدن. زنان در دمدمی مزاج بودن و عدم ثبات و فقدان اندیشه و منطق و ناتوانی در استدلال، سرآمدند. بدون شک چند تا زن برجسته هم وجود دارد اما  این ها استثناء محسوب می شوند. درست همانطور که تولد هر هیولایی یک چیز استثنائی است. مثل گوریلی که دو سر دارد. چیزی که نمی شود وجودش را یکسره منکر شد.»
«لو بُن» از بیان مفهوم اجتماعی دیدگاه هایش اکراه نداشت. او از پیشنهاد چند اصلاح گر آمریکایی که خواهان فراهم کردن تحصیلات بالاتر در سطح مردان برای زنان شده بودند وحشت کرده بود:
«خواست ارائۀ آموزش مشابه به آن ها که پشت بندش ارائۀ اهدافی مشابه مردان به زنان است یک پندار خطرناک است... روزی که در نتیجۀ درک وارونه از مشغله های پست تری که طبیعت به زن ارزانی داشته، زنان خانه را ترک کنند و در نبردهای مردان سهم بگیرند یک انقلاب اجتماعی آغاز خواهد شد و همۀ چیزهایی که پیوندهای مقدس خانواده را حفظ می کند ناپدید خواهد شد.»
به گوش آشنا می آید، اینطور نیست؟(2)
من داده های بروکا را بازبینی کردم؛ همان داده هایی که مبنای همه این اظهارات و اقتباس ها است. خلاصه به این نتیجه رسیدم که ارقامش دقیق اما تفسیرش سست بنیاد است. ارقامی که پشتوانۀ ادعای بروکا در مورد افزایش تفاوت با گذشت زمان است را به سادگی می توان کنار گذاشت. بروکا ادعایش را تنها بر نمونه های غار «اُم مُر» متکی کرده بود که این فقط جمجمه های 7 مرد و 6 زن را شامل می شود. هرگز کسی رقمی چنین محدود برای نتیجه گیری هایی چنین فراگیر ارائه نکرده است.
در سال 1888 «تُپینار» داده های بیشتری را منتشر کرد که بروکا از بیمارستان های پاریس جمع آوری کرده بود. از آنجا که بروکا قد و سن و اندازۀ مغز را در داده هایش ذکر کرده ما نیز از آمار مدرن استفاده می کنیم تا جایگاه تاثیر هر عامل را مشخص کنیم. وزن مغز با افزایش عمر کاهش می یابد. و زنان بروکا به طور متوسط به نحو قابل توجهی مسن تر از مردان او بودند. وزن مغز به نسبت قد افزایش می یابد. و مرد متوسط بروکا تقریبا 15 سانتیمتر بلندتر از زن متوسط او بود. من از تکنیک «تعمیم داده های چندگانه» استفاده کردم. این تکنیک به من اجازه داد که همزمان تاثیر قد و وزن بر اندازۀ مغز را ارزیابی کنم. در تجزیه و تحلیل داده های مربوط به زنان به این نتیجه رسیدم که وزن مغز زنی که قد و سنی مشابه مرد متوسط دارد 1212 گرم بوده است. با تصحیح نسبت های قد و وزن در محاسبه متوجه می شویم که تفاوت مورد نظر بروکا از 181 گرم به 113 گرم تقلیل می یابد.
من نمی دانم با این میزان تفاوت باقیمانده چه باید کرد چون که نمی توانم سایر عوامل تاثیرگذار بر اندازۀ مغز را به شکلی همه جانبه ارزیابی کنم. علت مرگ یک عامل تاثیرگذار مهم است: بیماری های فاسد کننده اغلب کوچک شدن چشمگیر اندازۀ مغز را در پی دارد. (این جدا از تاثیر کاهنده ای است که افزایش عمر بر جای می گذارد.) «یوجین شرایدر» که او نیز روی داده های بروکا کار می کرد به این نتیجه رسید که وزن مغز مردانی که در تصادفات کشته شده اند به طور متوسط 60 گرم سنگین تر از مردانی است که از بیماری های عفونی مرده اند. بهترین داده های جدیدی که از بیمارستان های آمریکا به دست آورده ام رقم 100 گرم اختلاف وزن را میان مرگ بر اثر تصلب شرایین کشنده و مرگ بر اثر خشونت یا تصادف ثبت کرده است. از آنجا که تعداد زیادی از سوژه های بروکا زنان بسیار مسن بودند می توانیم به این نتیجه برسیم که بیماری های طولانی کشنده در بین زنان نسبت به مردان شایع تر بوده است.
مهم تر اینکه، دانشجویان مدرنی که به روی اندازۀ مغز کار می کنند هنوز بر سر یک معیار مناسب که بتواند به نادیده گرفتن تاثیر قدرتمند اندازۀ جثه منجر شود به توافق نرسیده اند. عامل قد، بخشا قانع کننده است. اما مردان و زنانی که هم قد هستند اندامی یکسان ندارند. معیار وزن حتی از قد هم کمتر کار می کند. چرا که بیشترین عامل در تنوع وزن به چگونگی تغذیه برمی گردد تا یک امر ذاتی. چاقی و لاغری تاثیر اندکی بر اندازۀ مغز دارد. «مانووریه» در دهۀ 1880 به همین مساله پرداخت و استدلال کرد که باید جِرم و توان ماهیچه ها در نظر گرفته شود. او از راه های مختلف کوشید این کیفیت فریبنده را اندازه گیری کند و به تفاوت چشمگیری به نفع مردان رسید؛ حتی در مورد مردان و زنانی که هم قد بودند. زمانی که اشتباه «مانووریه» در مورد آنچه اسمش را «جِرم جنسیتی» گذاشته بود رفع شد این نتیجه به دست آمد که زنان در مورد اندازۀ مغز بالنسبه جلوتر از مردانند.
بنابراین رقم تصحیح شدۀ 113 گرم تفاوت هم بدون شک زیادی است. رقم حقیقی احتمالا نزدیک به صفر است و حتی می تواند به نفع زنان باشد. ضمنا، رقم 113 گرم دقیقا حد متوسط تفاوت اندازۀ مغز مردانی است که در داده های بروکا هم قد نیستند. یعنی مردانی که تفاوت قدشان بین 160 تا 190 سانتیمتر است. ما (به ویژه ما کوتاه قدها) نمی خواهیم مردان دراز را هوشمندتر معرفی کنیم. خلاصه معلوم نیست که داده های بروکا به چه کار می آید؟ هر چه باشد مسلما به درد مدعیان حق به جانبی که مغز مردان را بزرگتر از مغز زنان می دانند نمی خورد.
برای فهم نقش اجتماعی بروکا و مکتبش باید این نکته را تشخیص داد که اظهارات وی درباره مغز زنان بازتاب یک پیشداوری حاشیه ای نسبت به یک گروه محروم نیست. این اظهارات را باید در چارچوب یک تئوری عمومی سنجید که از تمایزات اجتماعی معاصر تحت عنوان اموری که از نظر بیولوژیک مقدر شده است حمایت می کند. زنان، سیاهپوستان و تهیدستان همگی تحقیر می شوند اما زنان بودند که آماج استدلالات بروکا قرار گرفتند. چرا که او به داده های مربوط به مغز زنان دسترسی داشت. اگر چه زنان یگانه آماج این تحقیر بودند اما آنان بقیۀ گروه های محروم را هم نیابت می کردند. یکی از شاگردان بروکا در سال 1881 چنین نوشت:
«جِرم مغز مردان نژادهای سیاه اندکی بیشتر از مغز زنان سفید است.» این قرابت به سایر عرصه های مباحث مردم شناسانه هم کشیده شد. مشخصا ادعا شد که زنان و سیاهپوستان از نظر اندامی و احساسی شبیه کودکان سفیدپوستند. و کودکان سفیدپوست بر مبنای «تئوری تلخیص» (3) یک مرحلۀ بلوغ نیاکانی (ابتدایی) در فرایند تکامل نوع بشر را نمایندگی می کردند. به نظر من این ادعا که نبردهای زنان، نبردهایی است که برای همۀ ما انجام می گیرد یک هیاهوی بی معنا نیست.
«ماریا مونته سوری» فعالیت هایش را به اصلاحات در آموزش نوجوانان محدود نکرد. او سال ها در دانشگاه رم به تدریس در رشتۀ مردم شناسی مشغول بود و کتاب تاثیرگذار «مردم شناسی تربیتی» را نوشت که ترجمۀ انگلیسی آن در سال 1913 منتشر شد. «مونته سوری» برابری طلب نبود. او از بیشتر آثار بروکا و تئوری مجرمیت ذاتی که توسط یک ایتالیایی دیگر به نام «چه زاره لومبروزو» جلو گذاشته شد حمایت کرد. او در مدارسی که داشت قطر سر بچه ها را اندازه می گرفت و چنین استنباط می کرد که بهترین چشم اندازها از مغزهای بزرگتر بیرون می آیند. اما نتیجه گیری های بروکا در مورد زنان از نظر او بی فایده بود. «مونته سوری» مفصلا در مورد آثار «مانووریه» بحث کرد و بیش از هر چیز به ادعای محتاطانه وی در مورد اندکی بزرگتر بودن مغز زنان نسبت به مردان (که بعد از تصحیح درست داده ها صورت گرفت) پرداخت. «مونته سوری» چنین نتیجه گیری کرد که زنان از نظر هوش سرتر هستند. اما مردان تاکنون به ضرب توان جسمی مسلط بوده اند. از آنجا که فن آوری، توان را به عنوان یک ابزار قدرت ملغی کرده است عصر زنان باید به زودی آغاز شود:
«در این عصر واقعا شاهد انسان های برتر خواهیم بود. انسان هایی قدرتمند به لحاظ اخلاقی و احساسی. شاید از این راه است که حاکمیت زنان نزدیک می شود. یعنی زمانی که معمای برتری مردم شناسانۀ زن حل شود. زن همواره نگهبان احساسات و اخلاقیات و شرافت انسانی بود.»
جملات «مونته سوری» را می توان پادزهری دانست در برابر ادعاهای «علمی» که به فرودستی گروه های معینی مشروعیت می دهد. ممکن است کسی اعتبار تمایزات بیولوژیک را تایید کند اما هم زمان این بحث را مطرح کند که داده ها توسط مردان متعصب و ذینفع به غلط تفسیر شده است و این گروه های محروم هستند که حقیقتا برترند. بعدها نیز «الین مورگان» در کتاب «هبوط زن» همین استراتژی را دنبال کرد. این کتاب که به بازسازی گمان ورزانۀ دوران پیشا تاریخی نوع بشر از نقطه نظر یک زن می پردازد پر است از قصه های مضحک و دور و درازی که مردان بافته اند و یا در مورد مردان ساخته شده است.
من یک استراتژی دیگر را ترجیح می دهم. «مونته سوری» و «مورگان» از فلسفۀ بروکا برای رسیدن به یک نتیجه گیری مطلوب تر پیروی کردند. من کل این داستان، یعنی زدن برچسب یک ارزش بیولوژیک به این یا آن گروه را نامربوط و آزار دهنده می دانم. «جورج الیوت» به خوبی تراژدی خاصی را که پشتِ زدنِ برچسب بیولوژیک به اعضای گروه های محروم وجود دارد درک کرد. او این مساله را در مورد افرادی مثل خودش یعنی زنان فوق العاده با استعداد ابراز کرد. من این را در سطح گسترده تری به کار می گیرم. یعنی نه فقط در مورد کسانی که رویاهای شان لگدمال می شود بلکه در مورد کسانی که هرگز نفهمیده اند رویایی دارند. اما من یارای برابری با کلام الیوت را ندارم. پس در خاتمه، کلام را به او می سپارم از همان پیش درآمد بر رمان «میدل مارچ»:
«محدودۀ تنوع واقعا گسترده تر از تصوری است که می توان از شباهت مدل موی زنان و داستان های پر طرفدار منظوم و منثور عاشقانه داشت. اینجا و آنجا جوجه قویی هست که میان جوجه اردک ها در آبگیر گل آلود با ناراحتی بزرگ می شود و هیچگاه راهی برای همراهی با دیگرانی که مثل او پاهای پارویی دارند نمی یابد. اینجا و آنجا «سنت ترزا»یی متولد می شود که بنیانگذار هیچ است؛ که طپش های قلب و هق هق های عاشقانه اش برای یک نیکی دست نیافتنی به جای اینکه بر کارهایی ماندگار و مشخص متمرکز شود در برابر موانع به لرزه می افتد و فرو می ریزد.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) جرج الیوت نام مستعار نویسندۀ زن انگلیسی ماری آن ایوانس است که در قرن نوزدهم زندگی می کرد و در داستان هایش به موقعیت زنان در جامعه می پرداخت.
2) وقتی که این مقاله را می نوشتم گمان می کردم که «لو بُن» یک شخصیت حاشیه ای هر چند جنجالی بوده است. بعدا فهمیدم که او یک دانشمند تراز اول و یکی از بنیانگذاران روان شناسی اجتماعی بوده که به خاطر یک اثر تحقیقی موثر در مورد رفتار توده ها شهرت بسیار یافته است. هنوز هم از این اثر که «روان شناسی توده» نام دارد و در سال 1895 منتشر شده و نیز اثر دیگر او در مورد انگیزۀ ناخودآگاه، نقل قول آورده می شود.
3) یک فرضیۀ بی اعتبار در زیست شناسی که مراحل تکامل جنین را خلاصه ای از مراحل مختلف تکامل نیاکان دور می داند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر