صدای اعتراض یا
یک پاپ راک شیک محافظه کار؟
سعید
سبکتکین
طی چند سالۀ اخیر رضا یزدانی آنقدر سرشناس شده که نیازی به
معرفی ندارد. او این شهرت را در درجۀ اول مدیون آثار اولیهاش در همکاری با یغما
گلرویی است؛ به ویژه ترانههایی که در فیلمهای مسعود کیمیایی شنیده شد. رضا
یزدانی را به شکل گذرا در صحنهای از فیلم «کسی از گربههای ایرانی خبر ندارد»
(بهمن قبادی) که در یک قالب نیمه مستند به موسیقی زیرزمینی در ایران میپرداخت نیز دیده بودیم؛
هر چند که موسیقی او به اعتراف خودش هیچگاه زیرزمینی (یا غیرقانونی) نبوده است.
یزدانی در مصاحبه با روزنامۀ شرق (29 بهمن ماه 92) میگوید که تا به حال حتی یک
خط از ترانه هایش هم از خط قرمزها عبور نکرده است. اما ترانههایی که گلرویی برای
یزدانی سروده (همانند اکثر کارهای این شاعر) رنگ و بویی از اعتراض اجتماعی دارد.
اصولا گلرویی از فلسفه و ارزشهایی در هنر پیروی میکند که از اندیشههای شاملوی شاعر برداشت
کرده است: «هنرمند با قدرت نیست، بر قدرت است.» به همین خاطر، حتی زمانی که گلرویی
در چارچوب قصۀ فیلم کیمیایی ترانه مینویسد با اشاراتی ذهن شنونده را به مسائل اجتماعی ارجاع میدهد و به درجهای عصیانگری را القاء میکند. ترانههای یغما یکی از علل اصلی
جلوه کردن رضا یزدانی در عرصه موسیقی امروز ایران به عنوان پدیدهای متفاوت بود و نه فقط
باعث شهرت که محبوبیتش نیز شد. بیایید چند بند از این ترانه ها را مرور کنیم تا
تفاوت آثار اولیه یزدانی را با ترانه های آبکی پاپ و یا راک به اصطلاح روشنفکرانه
ای که با اتکاء به حافظ و مولوی تولید می شود بهتر حس کنیم:
«دوباره بوی نفت و خون/ دوباره تابستون داغ/ میتینگای تک
نفره/ دوباره سایۀ چماق» (ترانۀ لاله زار)
«وقتی هر نفس میشه شکل قفس/ حرف هفت تیر پُرو باور کن»
(ترانۀ پدر)
«باعث افتخار تویی، دختر توی کارخونه/ که چرخ زنده بودنو
دستای تو میچرخونه/
باعث افتخار تویی، سپور پیر ژنده پوش/ نه این ستون سنگی لال و بدون چشم و گوش»
(ترانۀ برج)
این کلمات، این مضمون، روی صدای یزدانی خوب مینشست و او با لحن و حجم
صدای باریتون اش خوب از پس این ترانهها بر میآمد. بازی آزادانه صدای
او در انتهای هر بند، خلاف ترانه خوانی
شسته رفته و تحریرهای باسمهای رایج بود و حسی تازه ایجاد میکرد. رضا یزدانی نشان میداد که پتانسیل صاحب سبک
شدن را دارد. ولی آیا فقط با تکرار و تکامل لحن و حجم صدا و بازی حنجره میتوانست به یک سبک دست
یابد؟ واقعیت اینست که سبک فقط در فرم خلاصه نمیشود و از مضمون و پیام
جاری در مجموعۀ آثار یک هنرمند هم بر میخیزد. این را تجربۀ ترانه خوانان مولف غرب در دهههای 1960 و 1970 که
توانستند صاحب سبک شوند و رد پای عمیقی از خود در جادۀ فرهنگ بر جای گذارند به ما
نشان میدهد.
شاید یزدانی در نقطهای از شهرت و محبوبیت حس
کرد که دیگر به همکاری تنگاتنگ با گلرویی نیاز ندارد. شاید از چسبیدن به یک قالب و
بعد از مدتی تکراری شدن ترسید و با رجوع به ترانه سرایان دیگر دنبال تنوع گشت. شاید هم زبان گلرویی و
دردسرهایی که میتوانست
در زمینۀ انتشار آثار و برگزاری کنسرت نصیبش کند باعث تردید و دوری این دو هنرمند
شد. به ویژه آنکه ترانههای
گلرویی از زبان خوانندگان خارج از کشور که مغضوب حکومت اسلامیاند نیز به گوش میرسید. بدون شک رضا یزدانی
جرات نداشت زیر تیغ جمهوری اسلامی به ترانه «تصور کن» یغما که سیاوش قمیشی اجرایش
کرد، نزدیک شود:
«تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه/ اگه با بردن اسمش، گلو
پُر میشه از سُرمه.»
یزدانی طرفداران بسیاری پیدا کرده بود که او را متفاوت میدیدند، اما رفته رفته
مخاطب اصلیاش شد
یک قشر نازک مرفه از میان سینماگران و چهرههای سرشناس ورزشی و بعضی از دستاندرکاران رسمی امور
فرهنگی. همانها که
سالن برج میلاد را پر کردند و به او جایزه دادند و قانع بارش آوردند. ذهن یزدانی
را محدود کردند به تشویقها
و امتیازات و امکاناتی که مسموم کننده است. او را به سمتی سوق دادند که دیگران را
نبیند و نخواهد از کسی چیزی یاد بگیرد. و مهمتر از همه، در مضمون کار
و انتخاب موضوع ترانهها،
محافظه کار شود.
اما همیشه تاریخ، فرصتهایی نادر در اختیار
هنرمندانی که به حدی کافی حساس و تیزبین هستند قرار میدهد تا جرات پرواز در
فضایی جدیدتر پیدا کنند و در جایگاه هنری/ اجتماعی خود جهشی به وجود آورند. روزهای
خیزش سال 1388 میتوانست
برای بخشی از هنرمندان از جمله رضا یزدانی چنین فرصتی باشد. با شنیدن ترانههای آلبوم «ساعت فراموشی»
که او در فاصلۀ کمتر از یک سال از شروع مبارزات 88 منتشر کرد میتوان گفت که یزدانی تکان
خورده بود. و این بار هم یغما گلرویی بود که پیامش از حنجرۀ یزدانی شنیده شد:
«دستت تو دست من/ همپای هم رفتن/ با هم خطر کردن/ کی فکرشو
میکرد....
کی فکرشو میکرد/
عاقبت کارو/ بعد از یه عمر حسرت/ این همه دیدارو» (ترانۀ کی فکرشو میکرد)
مشکل میشود به این ترانه گوش کرد و صحنههای پر شور اعتراضات
خیابانی میلیونها دختر
و پسر جوان را بر متن آن به خاطر نیاورد. خیزش 88 که رهبریش به دست اصلاحطلبان حکومتی بود سرنوشتی
جز فروکش و پراکندگی و خاموشی نیافت. هنرمندانی نظیر یزدانی که سمت و سو و هدف
روشن اجتماعی ـ سیاسی رادیکالی نداشتند فرصت جهش را از دست دادند. در مقابل،
بیراهۀ سازش و دلخوش کردن به امکانات موجود مثل همیشه باز بود. در همان آلبوم
«ساعت فراموشی» ترانه «طهران ـ طهران» قرار داده شد که به سفارش داریوش مهرجویی
برای استفاده در فیلمی به همین نام ساخته شده بود. این ترانه را رامین فاروقی
سروده که در آن به شکل سربستهای به وقایع سال 88 اشاره میشود و تردیدها و دلخوریهای قشر روشنفکران اصلاحطلب نسبت به اوضاع
جاری کشور و سرکوبها به نمایش در میآید. در عین حال، شاعر
گرایش خود به «دفاع از میهن» و ستایش از تجربۀ «دفاع مقدس» را که اسم رمز «وحدت
ملی» با نظام اسلامی است جلو میگذارد تا اعلام کند در صف بندیهای موجود کجا ایستاده
است. شاید هم با این کار میخواهد سپری بر سر خود بکشد که نتوانند به فتنه گری متهمش
کنند:
«پاش بیفته باز دوباره روی مغربت میبارم/ باز توی منطقۀ
مین دست و پامو جا میذارم»
همین خط را رضا یزدانی با خواندن ترانۀ «کسی از ما جهان
آرا نمیشه» در آخرین آلبومش به نام «ساعتا خوابن» (1392) تکرار کرده است. در این
ترانه، جنگ ارتجاعی ایران و عراق و کشتن و کشته شدن در آن جنگ تقدیس میشود و چهرههایی که برای تحکیم نظام
جمهوری اسلامی تلاش کردند و جان دادند قهرمان و الگوی نسلهای گذشته معرفی میشوند. ترانه سرا که سروش دادخواه نام دارد
حسرت این را میخورد که
چرا نسل امروز چنین قهرمانانی ندارد. لحن تلخ و تا حدی اعتراضی این ترانه که حاکی
از نارضایتی نسبت به وضع موجود و بیش از هر چیز «بی آرمانی» نسل کنونی است پوششی
است بر فصل مشترکی که آن پشت، ترانه سرا
بر پایۀ یک ناسیونالیسم آبکی میان خود با نظام حاکم و اهداف و شخصیت هایش ایجاد
کرده است:
«کسی از ما جهان آرا نمیشه/ دیگه یه قهرمان تو نسل من
نیست/ هوا اِنقدر آلوده اس که
انگار/ نیازی به شیمیایی شدن نیست.....»
مضمون دیگری که مدتی است در کنار ترانههای نوستالژیک به آثار
رضا یزدانی راه یافته، عشق شخصی است. حالا دیگر آلبومهای او پُر است از ترانههای عاشقانه با تصویر سازیها و واژههای امروزی. از «عطر
اسپرسو» گرفته تا «سینما فرهنگ»، از «بام تهران» تا «کافه در دربند». در این
عاشقانهها دو
مشکل به چشم میآید.
یکم، ارائۀ درکی مردانه و مالکانه نسبت به معشوق که در قالب واژههایی مثل «بانو» یا «حوا»
تکرار میشود.
این درکی آشکارا کهنه است که نظیرش را در ترانههای مبتذل و مجاز پاپ
زیاد شنیدهایم.
وقتی که یزدانی همین مضمون را با لحن و ریتم راک میخواند صرفا «تعریفی جدید
از یک مفهوم قراضه» را ارائه میدهد. مشکل دوم، فلسفۀ بی خیالی حاکم بر بسیاری از این
ترانهها و یا
نگاه مطلق گرایانۀ ترانه سرایان
به عشق است که تفاوت ماهوی با ترانهها و تصنیفهای کهنۀ عاشقانه ندارد. مثلا ترانۀ «مهتاب تو فانوس»
سرودۀ هانیه ترکمان، در گوش ما زمزمه میکند که:
«دنیا همین لحظه اس،
امروز و باور کن/ بی واژه میخونم/ حرفامو از بَر کن/ فردای واهی رو به آدما بسپار/
به آدمای توی روزنامه و اخبار.» (آلبوم ساعتا خوابن)
به طور کلی، آلبوم «ساعتا خوابن» تناقض عجیب و غریبی را در
کار رضا یزدانی بازتاب میدهد. از یک طرف شاهد خلاقیت و تنوع در سازبندی و حضور بی
پروا و در عین حال گوش نواز
آواها هستیم که خبر از سلیقۀ خوش و ذهن رهای آهنگسازان و تنظیم کنندگان قطعات میدهد. سازها آزادانه
بازیگوشی میکنند؛
گویی بی اجازه وارد گفت و گو میشوند و نکتهای میپرانند و دوباره از اتاق ترانه بیرون میروند. این حضور گذرا،
صحنه را زیباتر میکند و
بر ذهن شنونده رنگ میپاشد.
از طرف دیگر همین جنبۀ بدیع، پیشرو و بی نظیر
نسبت به سایر آثار پاپ و راک امروز ایران باعث میشود که مضمونِ سر در گم
یا عقب گرای ترانهها بیشتر توی ذوق بزند.
اجرای شلختۀ یزدانی و استفاده از شگردهای تکراریاش در ترانه خوانی هم مزید بر علت شده است.
به نظر میرسد او
دیگر خیالش راحت است که صِرفِ امضای رضا یزدانی در پای هر آلبوم برای کسب موفقیت
کافیست و دیگر نیازی به تصحیح و پیشرفت و نو شدن ندارد.
با مشاهدۀ سمت و سوی هنری ـ اجتماعیِ امروزِ آثار رضا
یزدانی و تواناییهایی که
در گذشته به نمایش میگذاشت
این پرسش به ذهن راه مییابد
که آیا او هنوز ظرفیت رها شدن از غل و زنجیرها و جهش به فضایی متفاوت را دارد یا
نه؟ همان طور که در ابتدای این نوشته اشاره شد، یزدانی چشم خود را بر نارساییهای آثارش بسته است و
اعلام میکند که
ترانههای
کنونیاش را
بیشتر از آنها که
در دوران همکاری نزدیک با یغما گلرویی تولید میکرد میپسندد. او در عرصۀ تولید
ترانههای پاپ
ـ راک فارسی، دیگران را با خود قابل قیاس نمیداند و طبیعتا برای
آموختن از دیگران تلاشی نمیکند. به نظر میآید یزدانی تن به باد موافق
سپرده تا بی دردسر او را در جریان پاپ راکِ شیکِ محافظه کار غرق کند. اما نه، هنوز
امیدی هست. شاید این بار هم ترانه سرایانی
مانند گلرویی به داد او برسند و یاریش کنند تا متفاوت شود؛ حتی اگر گاه به گاه و
جرقه وار باشد. نمونهاش
تک ترانهای است
که به تازگی رضا یزدانی و یغما برای تیتراژ پایانی فیلم «متروپل» کیمیایی خلق کردهاند :
«من تو این سینمای خاک شده/ فیلمهای پُر از جنون دیدم/ من
رفیقای جون جونیمو/ سرد و بی جون شده تو خون دیدم/ رو لب تیغ عاشقت بودم/ رو لب
تیغ زندگی کردیم/ راهمون از تو خون گذشت اما/ کاش میشد دوباره برگردیم/...../ من
هنوزم قدیمیم مثلِ/ قهرمانای توی اون فیلما/ تو که رنگت عوض شده دِ بگو/ پس چرا
ضجه میزنه دنیا/...../ کوچه از هر دو سمت بن بسته/ لکنت و خط بزن از این فریاد/
بعد از این دیگه شیر و خط یکیه/ بعد از این دیگه هر چه باداباد.»
با شنیدن این کلمات،
تصاویر فراموش نشدنی گذشته در ذهن مبارزان آرمان گرایی که رویارویی با قدرت حاکم و
موجهای
سنگین سرکوب را تجربه کردهاند زنده میشود. حتی اگر قرار باشد ترانههای رضا یزدانی آن طور که
خودش میپسندد
فقط ترانههایی
نوستالژیک باشند و پیام تازهای برای فردا نداشته باشند، بهتر است چنین دلتنگیهایی را بازتاب دهند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر