نگاه کن!
سلین شکوهی
شلوغی شب عید نفس می گیرد. مشتریها خسته از دود و سروصدا و ناامید از ریتم تند قیمتها خیابان گز میکنند. آنقدر شلوغ است که به سختی شاید
بتوانی راهت را باز کنی. شاید سرکی هم کشیده باشی به بساط ارزان دستفروشها. سفرهای کوچک یا پشت وانتی پر و پیمان. بین بی
نشانها هم
درجاتی هست. موبایل چینی، رژ لب و خط چشم و مداد تایوانی، لباس و روسری ترک، جوراب
و کفش تولید داخل با مارک آدیداس و نایک، کیف پول و ساعت و ... خلاصه از شیر مرغ
تا جان آدمیزاد. غم نان و نرخ ارز سرعت قدمها و وسعت دیدمان را در خیابان تنظیم میکند. زیرک کسی است که در دل ازدحام، نگاهش
بهترین جنس را با نازل ترین قیمت شکار کند. چند شکار خوب که زده باشی شب را آسودهتر صبح میکنی. فرقی نمیکند. معیار آن سوی مبادله هم همین است.
وقتی بتوانی از کمین نیروهای فشار و امنیت دولت در بروی و جنس هایت را آب کنی،
مسابقه را برده ای. مسابقهای که برای همه ما ترتیب داده شده و همیشه تکرار میشود.
اما مسابقه طرف بازندهای هم دارد. طرفی که شب را آسوده نمیخوابد. طرفی که مقابل چشم ما نیست. نمیبینیمش. صدایش را نمیشنویم. شانههای خم شده و بغض ترکیدهاش را نمیبینیم. طرفی که برای بقا التماس میکند. به ما التماس میکند که ببینیم اش. به نیروهای رژیم التماس میکند که حق دست و پا زدن برای بقا را از او نگیرند و به خدا که یاریاش کند. خدا که مدتها است با دولت عهد اخوت و همکاری بسته،
پلیس که سگ پاسبان رژیم است و ما اختهایم. پایمان را به زنجیر نیازمندیهای دنیای فردی مان بستهاند و در مسابقهای بی امان رها شدهایم. با سرعتی عجیب که از پاهایمان بعید است از روی بازندگان عبور میکنیم و با سرعتی بیشتر برایش توجیهات فلسفی
میبافیم.
"زندگی همینه، یا میخوری یا میخورنت!"، "این دست فروشهای... رو
باید جمعشون کرد، معلوم نیست وسط بساطشون چه چیزهای دیگهای میفروشن!"، "آقا قاچاق پدر اقتصاد
این مملکت رو درآورده!"، "این گداها و دست فروشها چهرۀ شهر رو کریه میکنن!"، "پلیس باید وظیفهاش رو انجام بده!"، "همینها اگر مالیات میدادند وضع مملکت این
نبود"، "خدا روزی رسونه"، "انشالله درست میشه!"... شاید
جملاتی مثل این را شنیده یا خود گفته باشیم. پچپچههایی که قرار است چیزی را در ما بُکشد. تا
نایستیم و نپرسیم. نپرسیم که چرا عدهای حق سیر شدن ندارند. چرا عدهای حق ندارند که کار داشته باشند. چرا عدهای باید برای کار التماس کنند. چرا باید
گوشه خیابان مَحرَم گریههایشان باشد.
چرا کرامتی ندارند. چرا باید تن فروشی کنند.
چرا دولت توان رسیدگی ندارد. چرا دولت به جای یاری سرکوبشان میکند. چرا دروغ میگوید. چرا بر این تصاویر سرپوش میگذارد. چرا ما نمیبینیم. چه کسی میخواهد که ما نبینیم. نگارندۀ این تقدیر چه
کسی است. و چراهایی که به چگونه ختم میشوند. چراهایی گرانبها و ارزشمند.
مسابقهای حقیرانه
که هر دو سوی آن برای اندکی حق حیات میجنگد. مسابقهای باخت باخت، که هر روزش شکستی دردناکتر و تاثیر گذارتر را به هر دو سو تحمیل میکند. وقتی برنده و بازنده به طرفه العینی
به هم تبدیل شوند. وقتی فاصله بین برنده و بازنده تنها چند قدم باشد، که قرار است
با دروغ و ریا و دو رویی پر شود. وقتی پارسال غم شهریه دانشگاه بچه ات را داشتی و امسال دغدغه سفره خالی از نانت را. وقتی پارسال نگران 6 ماه
حقوق عقب مانده ات بودی و امسال کار نداری. وقتی پارسال
سرت سنگین ضربه تحقیر پدر خوانده ات بود و
امسال وجودت ارزانی اُرگاسم شبانه اش. مسابقه
دیگر مسابقه نیست. بازی است به ابتکار برندگان اصلی که خود درگیر بازیهایی بزرگ ترند.
راست میگفت رفیقم! عید سفره پُر برکت سوژههای متضاد است. در این میان تنها کسانی
آگاهانه بر خیابان نظر میکنند که معنای فقر و فلاکت را میدانند. خیلیها نگران سفرۀ خالی شاناند و برخی نگران فاش شدن دروغی به بزرگی
فلاکت این مردم. دروغی که قرار است کثافات 35 سال دزدی، قتل و غارت و تجاوزِ دولتی
را بپوشاند که قرار بود نمونه اعلای رهایی مردمان جهان از شر مستبدان شرق و غرب
باشد. دولتی که خود را میراث دار انقلاب
57 خواند. و مدعی شد که راه رهایی بشر در توسل جستن به ریسمان محکم الهی و گوشۀ
قبای نظر کردههای هبوط
کردهاش روی زمین
است. دروغی که به تناسب نقشهای جهانیاش لباس های مختلفی به تن کرد. گاه خمینی شد و گردن زد. گاه هاشمی شد در خفا سر
برید. گاه خاتمی شد و با لبخند خفه کرد. گاه احمدی نژاد شد و خیابان را به خون
کشید و اینک قباداری دیگر کلیدی در دست، گره از کار فرو بستۀ بزرگان میگشاید. کلیدی که مردم باید تحقق آرزوهای
خود را در آن ببینند. صبور باشند و با درایت عمل کنند. اما هرگز نباید چیزی پرسیده
شود. کلید طلایی دروغ اما ناتوان از پاسخ دادن به حداقل نیازهای مردم است. جاهایی
از تصویری که قرار است پوشیده بماند ناگزیر بیرون میزند. مردم وارد مسابقه میشوند. پلیس مراقب بازی است. جایی که نباید
دیده شود. پلیس، دستِ کلیددار بزرگ است. کلیددار بزرگ خوب میداند که فقر یعنی چه؟ خوب میداند بازیگرانِ ناچارِ این بازی باخت باخت،
ممکن است به تنگ بیایند. ممکن است بازی به هم بخورد. ممکن است کسی بایستد. کسی
بپرسد. کسی فریاد بزند. برای همین هم مراقب است. دائم تصویر را پاکسازی میکند. دست فروشها و گداها و کودکان کار و خیابان و زنان خیابانی
تصاویری است که نباید زیاد دیده شود. هر چند باید باشند تا بخشی از نیازها پاسخ
داده شود. تا داستان، برندگانی حداقلی داشته باشد. تا مردم احساس کنند هنوز روزنهای برای نفس کشیدن هست. وقتی دولت و دستگاه
سرکوب مشغول این بازی سخت است. وقتی روی بند باریکی از چاههای عمیق موجود در گذر است. هر آن احتمال
سقوط وجود دارد. هیچ تصادفی وجود ندارد. نه خدایی هست که کار را به او بسپاریم و
نه مجموعه تصادفات ناگزیرکه قرار است کارها را سامان دهد. سواری هم از راه نخواهد
رسید.
تنها زمانی که کسی ببیند، بایستد و بپرسد، راه
آغاز میشود. راهی از دیدن تا فهمیدن و
تغییر دادن. راهی به فاصله کسی که فقر را میبیند و میایستد. تا کسی که
سرکوب این فقر توسط پلیس را میبیند و میایستد. و کسانی که ایستادن پُر پرسش مردم را میبینند و باید مشت شان با پاسخهای صحیح پُر باشد. پاسخی که به درد تغییر واقعی وضع موجود
بخورد. پاسخی که در پرسشها نماند بلکه آن ها را به فراتر
از آنچه هستند بالا کشد. تصویر را کامل کند. تمام سانسورهای موجود را کنار زند و عریانی یک تاریخ پر تنش و مبارزه را
در تمامی عرصههای آن پیش رو بگذارد. راهی از
نگاه کردن تا ساختن. اما دستانِ تنها بر هم زنندۀ این دروغ، هنوز درگیر مسابقه
است. فرصت اندیشیدن ندارد. نخواستهاند داشته باشد. نمیخواهد که
داشته باشد. فرصتی اگر دست دهد تنها باید پاسخگوی زنجیر نُه تویِ نیازهای خود و
شاید خانوادهاش باشد. در رقابت برای بقا هر چیز
دیگری جز همین معیار "اولویت من و خانواده ام" بی معنی است. هر کس باید
کلاه خودش را بچسبد. اوضاع خراب است. همین است که هست. باید سوخت و ساخت. باید
زیرک بود. برای همین هم ما عبور میکنیم. از خیابان.
از کنار همدیگر عبور میکنیم. از کنار
تمامی کسانی که مثل ما هستند و از کنارمان عبور میکنند. از کنار تمام تصاویری که باید ببینیم. از کنار تمام
تصاویری که نباید ببینیم. ما عبور میکنیم بدون آنکه
لحظهای به آنچه در جریان است شک کنیم. شک کنیم به اینکه این همه
راه به جای درستی ختم شوند. شک کنیم به راهی که دولت نشانمان میدهد. شک کنیم به درستی کاری که پلیس میکند. شک کنیم به اینکه حق حیات را کسی بتواند سلب کند. کسی
حق سیر بودن را سلب کند. شک کنیم به اینکه کسی، دیگری را مورد آزار و تحقیر و
تجاوز به هر عنوانی قرار دهد. شک کنیم به اینکه مسیرمان تا کنون درست بوده است.
جایی خوانده بودم پیاده روی، فعلی مربوط به جامعه سرمایهداری است. توصیه کرده بود که برای بر هم زدن این نظم مسلط
باید بدویم. اما دویدن، وقتی ندانی جهت و مسیرِ درست کدام است با فرار کردن تفاوتی
نخواهد داشت. و فرار نه میتواند چیزی را
عوض کند و نه اساسا ممکن است. مثل موشهایی میشویم که در یک حلقه بازی اسیر است و برای پیشروی دائما سرعتاش را بیشتر میکند. باید ایستاد. مکثِ فعالی که پرسشی اساسی در درون میپرورد. "چرا چنین است؟" شاید باید به هر آنچه
هستیم شک کنیم ... شاید باید این فیلم پر تکرار را به عقب برگردانیم و تاریخ را
مرور کنیم. تاریخی که در آن بسیاری هم چون ما ایستادند. پرسیدند و پاسخهایی یافتند و دست به تغییر هر آنچه غیر انسانی بود زدند.
کسانی که ترس از اشتباه کردن خانه نشینشان نکرد. کسانی
که با دانشی به قامت دوران خود قد راست کردند. به تمام این بازی باخت باخت شوریدند
و به پشتوانۀ همان علم دست به کار ساخت روابطی نوین شدند. ما میتوانیم و باید میراث دار شکستها و پیروزی های شان باشیم. میتوانیم این بازی
را بر هم زنیم. اگر و فقط اگر با دانشی به قامت دوران مان به وسعت تمام
این مبارزه تاریخی و به عظمت شکستها، امیدها و توانایی هایش به پاخیزیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر