۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

من ندارم سر یأس!

سلین شکوهی
دیدی کلید چرخید؟ سیاست و دیپلماسی یعنی همین، وقتی کمی عِرق وطن و تعهد ملی چاشنیاش باشد! حالا صبر کن بزودی نتایجاش را خواهی دید. این همه عناد برای چه میکنی؟ ندیدی مگر رهبر هم موافقت کرده است؟ دلت قرص باشد پشت این سیاست به جاهای مهمی گرم است. حالا تو هی بگو صورت پر خون این جهان زخم آلود بزک بر نمیدارد. اصلا شما همهتان شش ماهه به دنیا آمدهاید. نگاه کن، خیلی نرم و آرام دارد دزدها را رسوا میکند و به قضاوت مینشاند. مگر هشت سال پیش این ممکن بود! نان گران شد! آب گران شد! مسکن و آموزش و امنیت ستارگان سهیل اند؟ خوب که چی؟! مگر جز این است که باید تاریخ آینده را با داراییهای امروزمان بسازیم؟! خوب وضع ما همین است. کشوری جهان چندمی از نوع اسلامیاش آن هم درست وسط خاورمیانه نفت خیز. حالا تو هی انقلابات روسیه و چین 100 سال پیش را مثال بزن. چه ربطی دارد. کشور را باید قدم به قدم ساخت. هیجان برای قلب تاریخ مضر است. داراییهای ملی که آزاد شد. سیاست مدیران قدرتمند آجر آجر آینده را خواهد ساخت! حالا تو هی گیر بده که کدام مدیر! کدام سیاست! خواهر جان همینها که داریم همین حداقلها، تحصیل کردهها و دکترهای واقعی با کمی تحقیق و آزمون و خطا بالاخره راه آبادانی را خواهند یافت. مگر هاشمی نیافت! یادت است صفهای طولانی نان و نفت و ارزاق دوره جنگ!! دیدی چه پیشرفتی کردیم آن هم فقط در ده سال. حالا این وسط یک سری هم گرسنه و بی سرپناه و آواره ماندند!! سطح زندگی پایین آمد؟ سرکوب کارگران و زحمتکشان و زنان اتفاق افتاد؟ قتلهای زنجیرهای پیش آمد؟ قحطی و جنگ شهری و غارت رخ داد؟ خوب که چی؟ پیشرفت هزینه دارد. باید کلی نگاه کرد. هر چیزی پِرتی دارد. جامعه هم از این قاعده مستثنا نیست. دانشگاه هم آرام آرام راه میافتد. هی نگو خفقان ریشهاش به دم این کلید بسته است. اصلا دانشگاه مگر چه کاری از دستش برمی آید؟ جز جو گیری چهار تا جوان بی عقل که یکهو فیلشان یادهای سرخ میکند؟ اصلا همان هیجانات مضر دوره اصلاحات بود که سرعت پیشروی را سست کرد و ما را رساند به بن بستی به نام احمدینژاد. اگر جوانان جو گیر نمی شدند. اگر مطالبات قدم به قدم طرح شده بود. حالا صبر کن و بگذار در آرامشِ تسلیم و تفویضِ مردم قدم بردارد دولتی که امید آنان را باز خریده است. اصلا شماها نه حافظه تاریخی دارید و نه تعهد به زندگی همین حالای مردم. اگر داشتید یادتان نمی رفت احمدی نژاد با مردم چه کرد. یادتان نمی رفت کجای دنیا و با چه کسانی زندگی میکنید. اوضاع خاورمیانه به نفع ایران دارد گردش میکند. منافع این گردش را بزودی خواهیم دید. اگر زیادهخواهیهایمان راه آیندهای مطمئن و مطلوب را نبندد. حالا تو هی بگو اینها همه بازی است. گردش مهرههاست برای تنظیم بهتر چرخ هایی که قرار است زحمتکشان و درجه دومها را له کند. دموکراسی برای این مملکت استبداد زده از نان شب واجب تر است. چه اهمیتی دارد که متولیاش دولتی مرتجع از جنس مذهبی قرون وسطایی باشد یا آمریکای مدرن با آن جنگندههای حاضر به یراقش! دموکراسی خودش به نفسه قدرت بازیابی و بازآفرینی خود را دارد. همین که حرفش را بزنی یواش یواش همه جا نفوذ میکند و همه چیز را خوب میکند. خواهی دید که همین یک کلمه چطور زیر آب مرتجعین را میزند. مردم وقتی در هوای آن نفس بکشند، داناترند. اصلا همان زحمتکشانی که تو میگویی برای فهمیدن و آگاه شدن به چیزی بیشتر از دموکراسی نیاز ندارند. کمی که فضا باز شود، همه میتوانند حرف بزنند و بالاخره وسط همین حرف زدن هاست که «حرف درست» یکهو تاریخساز میشود و همه آن را میپذیرند چون گام به گام در مسیر زایشاش حضور داشته و دست اندرکارش بودهاند. بدون تجربه دموکراسی، دیکتاتوری پرولتاریای تو هم جهنمی برای گرم کردن تنور دیکتاتورهایی از جنس مدرن خواهد بود. هی نگو به تاریخ نگاه کن و به تکاملش که از مسیر مبارزه بین دو سوی حاکم و محکوم آن رخ میدهد. صبور باش. خواهی دید اگر هیچ حماقتی این مسیر طلایی تدبیر و امید را منحرف نکند، کجاها خواهیم رسید. ترکیه را انگشت به دهان میگذاریم. فقط صبور باش و هی آمار  فقر، گرسنگی، تجاوز، تحقیر، ناامیدی، آوارگی، بیماری، آلودگی محیط زیست و طبقه و تاریخ... برای مان ردیف نکن.
به تفصیل گفتم تا خدای ناکرده چیزی از امید چسبناک و هرزۀ این روزها کم نکرده باشم. چیزی از جنس تعلیقهای همیشه و تکرارهای دوباره! راستی ما چرا عناد میکنیم؟ چرا کوتاه نمی آییم؟ چرا خسته نمی شویم از تکرار این ترانه که فردا از آن ماست. از آنِ همه آنها که کار، زندگی، جسم، جنسیت، اندیشه، آرزو و امیدشان در کنترل سرمایه است. چرا خسته نمیشویم از افشای هر چیزی که بخواهد دروغ و ابتذال تاریخی و طبقاتی خود را بر جای حقیقت بنشاند؟ چرا این اندازه اصرار داریم بر وجود حقیقت، زمانی که نسبیتی عوامفریبانه مغز و دستها را به تسخیر در آورده است. چرا ما به هیچ صراطی مستقیم نیستیم؟ چه از جان جهان و تاریخ میخواهیم؟

چرا ما به جهانی بهتر باور داریم؟

«بهتر» صفتی عجیب است! و «باور داشتن» حسی عجیبتر. در دنیایی که همه چیز نسبی است! زندگی پرملال سرشار از لحظاتی است که نمیدانی معنیاش چیست و تو در آن چه نقشی داری! کجای داستان ایستاده ای؟ کشت و کشتار، قتل و غارت، تجاوز و تحقیر، فقر، فلاکت، .... آنقدر این الفاظ تکرار میشوند که دیگر نیازی نیست برای شروع حرفت مقدمه چینی کنی!! اوضاع خراب است و من و تو، جوانانی که فرصت ناب زیستن در کنار همدیگر را در دقیقهها و ثانیه هایش بی پروا از کف میدهیم فقط ناظریم.
باور داشتن و امیدوار بودن به چیزی «بهتر» سخت است زمانی که بدیهیترین نیازهای انسانی ات بی پاسخ میماند اگر در ازایش نپردازی! نان، مسکن، حق تحصیل، بهداشت و ... تازه اگر شانس بیاوری و دستت به دهانت برسد باید مخت را آماده پذیرش اراجیفی کنی که آنها میخواهند بشنوی و بیاموزی!! یاد بگیری که تقدیر تغییر پذیر نیست! یاد بگیری که هیچ چیز ارزش جنگیدن ندارد مگر آنچه فرماندهان مذهبی و اقتصادی امر بدان کنند. یاد میگیری فردیت ات را بازیچه دست شیاطینی که ممکن است گاه و بی گاه در جان مغزَت نفوذ کنند و وسوسه رهایی از وضع موجود را در گوشات زمزمه کنند نشوی! یاد میگیری بترسی از هر آن چیزی که آرامش تصویر پیرامونت را در هم بریزد. بخصوص از هیجاناتی که عقلانیت قدم هایت را هدف گرفتهاند. یاد بگیری که اگر قرار است قدم بعدی در چاه بیفتیم بهتر است قدر همین چالهای که در آنیم را بدانیم. یاد بگیری دست به کارهای بزرگ شدن بلاهت است و بهای سنگینی دارد. زندگی در جامعه و جهانی که از باورهای پوک و پوچ سرشار است به ما آموخته که «باور» داشتن حماقتی نابخشودنی است.
باور داشتن به چیزی واقعا «بهتر»! سخت است. اگر نه باورهای زیادی دوروبرمان تزریق کردهاند. باور کردهایم که خدایی هست. که وظیفه بندگی هست. که این خدا نمایندهای هم برای اجرای نقشه هایش دارد! باور کردهایم که جهان بی هدف آفریده نشده. که چرخهای استثمار فرد از فرد از ابتدای تاریخ تا انتهای آن همینطور بوده و خواهد ماند. باور کردهایم که زن نصف مرد است. کارگر، خادم سرمایه و تاریخ اسیر استثمار! باور کرده ایم که چارهای جز تن دادن به راه حلهای رنگارنگ دموکراسی بورژوایی نیست. که آدمیزاد اسیر دست زیاده خواهی و شهوت است. انسان گرگ انسان است و باید گرگ بزرگتری برای مدیریت همه بالای سرشان باشد. در این صدها سال باور کرده ایم که جنگ، قحطی، فقر و تحقیر چیزی جدا نشدنی از زیست انسانی است. عدهای ثروتمندند و مدیریت و کنترل کار میلیونها نفر را به عهده دارند. آنها سرمایهدارند چون زیرکند یا سخت کار کردهاند یا ارث پدرشان بوده چون خدا چنین خواسته است و کارگران در فقر و سختی زاده شدهاند چون تنبلاند و نتوانستهاند از فرصتهای پیشرفتشان استفاده کند. چون همیشه ترسو بودهاند. باور کردهایم مبارزه، حزب، رهبری، انقلاب، نامهای دیگرِ فاجعهاند. ما خیلی چیزها را باور کرده ایم. یعنی خواستند که باور کنیم. اما همیشه چیزی هست. چیزی که امکان فراتر رفتن از جریان موجود را هموار میکند. خشم و کینهای که طرف مغلوب این تصویر را به فکر وا میدارد. قدرتی که در مقاومت آن نهفته است، امکان شکل گرفتن باورهایی دیگر را به ما میدهد. اما نه باورهایی از جنس گذشته!

مقاومت در برابر جریان غالبی که سیاهی وحشت پیرامون مان را آفریده، به باورهایی از جنس دیگر پا میدهد به تناسب فهم و آگاهی ما. باورهایی متناسب با واقعیت و تغییر واقعیت. با تجاربی سرشار از امید و اضطراب. دستاورد انسانی که نمی خواهد تن به وضع موجود دهد. انسانی که آموخته است منادیان مذهب، سگهای پاسبان نظم موجودند. جزا و پاداش، بهشت و جهنم، مسیح و موسی و محمد و... همه کلید رسوخ به قلب و مغز زحمتکشانی است که در امیدی محتضر دست به دامان اولیا و اوصیا میشوند برای رهایی از ستم و تباهی! انسانی که آموخته تاریخ با زایش او آغاز نشده و با مرگش به پایان نمیرسد. تاریخ دستمایۀ زیست اجتماعی انسانی است که در پی رفع تضادهای دورانش برآمده و آن را شکل داده است. جریانی پویا از مبارزه و تغییر که آینده را از بطن جهشهای خود میآفریند. انسانی که آموخته کار اوست که جهان و تاریخاش را میسازد نه دستان بی برکت خدایگان سرمایه و دین. انسانی که آموخته تاریخ سرنوشتی مقدر به نفع هیچ طبقهای نیست و برای شناخت آن راهی جز تغییر دادناش وجود ندارد. راهی که از قدمهای کوچک اما مصمم خود او آغاز میشود، برای رسیدن به جامعهای که در آن نشانی از استثمار و ستم نباشد. جامعهای که در آن سرمایهداران و قدرتمندان فرمانروایی نمی کنند. زندگی انسانها در خدمت «سرمایه» نیست و «پول» خدایی نمیکند. انسانی که آموخته تجربۀ تاریخی- جهانی مبارزه طبقاتیاش با همه خوب و بد آن پشتوانۀ قدمهای آتی اویند. انسانی که آموخته به همه آنهایی که قدم هایش را سست، نگاهاش را تنگ و جهاناش را کوچک میخواهند با تردید بنگرد. همه دوستان و دشمنانی که از کمبودهای مبارزه تاریخی ـ طبقاتیش کوهی صعب میسازند و تا خانه نشینش نکنند رضایت نمی دهند. باید مطمئن شوند که ما پشیمانیم از اوج گرفتن بالهایی که سالها زخم جامعه طبقاتی بر آن نشسته است. انسانی که آموخته برای داشتن باوری «ممکن» و «ضروری»، باید از همه باورها و تلقینات تحکیم کننده وضعیت اسفبارش دست بشوید. علم را دستمایه شناخت محیط پیرامونش کند و بواسطه آن مسیری برسازد از امیدهای انسانی که دیگر نمیخواهد تن به باورهایی در زنجیر دهد. مسیری که در گامهایاش تکامل مییابد و بارور میشود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر