۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

معرفی فیلم




سولماز مرادی

داستان فيلم «برف شکن» مربوط به آيندهاي نزديک، يعني سال 2031 است. در يک آزمايش براي حل گرمايش زمين، فاجعهاي رخ داده و عصر يخ بندان آغاز ميشود. زندگي از روي کرة زمين رخت بر ميبندد و آخرين بازماندههاي حيات انساني در قطاري به نام «برف شکن» که 17 سال است بيوقفه دور کرة زمين ميچرخد، زندگي ميکنند. قطار شامل دو بخش انتهايي و جلو است که سلسله مراتب به خشنترين شکل در آن حکمفرما است. بخش انتهايي محل سکونت مردم محرومي است از مليتهاي مختلف که در فضايي تيره و تنگ و رقت بار زندگي ميکنند. اگر بتوان نامش را زندگي گذاشت. در ديالوگي معنا دار از زبان يکي از شخصيتهاي فيلم ميشنويم که ميگويد: «ما براي اينکه از سرما نميريم، به قطار وارد شديم. اما زندگي نکرديم...». و در بخش جلو (بالا) اقليت از ما بهتران زندگي ميکنند که همه چيز براي از دست دادن دارند.
در جريان فيلم متوجه ميشويم چندين بار شورشهايي از طرف مردم صورت گرفته که در ميانه راه با دادن کشته شکست خوردهاند. اما اين راه هربار توسط شورشگران جديدي که قوت و ضعفهاي شورشهاي پيشين را به بحث گذاشته و نتيجه ميگيرند، بيشتر از دورة قبل طي شده و آنان به مرکز قدرت بالاييها نزديکتر شدهاند. اين مرکز قدرت، بهطور نمادين يک موتور پيچيده و عظيمالجثه است که توسط نگهباناني مسلح، شبانه روز از آن محافظت ميشود.
فيلم به بحثهاي زيادي در وبلاگهاي ايراني و دوستداران سينماي مفهومي دامن زده است. اينکه اين فيلم چيست و چه ميخواهد بگويد؟ آيا فيلمي است در ژانر تريلر و هم زمان علمي/ تخيلي؛ فيلمي آخرالزماني است با تصويري سخت تيره و تار از جهان کنوني؛ ضد استبدادي است با سمتگيريهاي طبقاتي؛ محيط زيستي است و نشان دهندة بلايي که دارد بر سر کره زمين ميآيد؛ فيلمي است تارانتينويي با خشونتي بالا که خون به همه جا شتک ميزند؟
شايد بتوان گفت اکثر اين جنبهها را فيلم در بر گرفته اما هر چه باشد، تخيلي نيست و جنبة نمادين آن بسيار قدرتمند است. تضادهاي تکان دهندة ميان بخش انتهايي و جلوي برف شکن، بين پائينيها که اکثريت را تشکيل ميدهند و بالاييها که اقليت هستند، تخيل نيست. عين واقعيت جهان کنوني است. پائينيها  از همه چيز محروماند. نه فقط از ابتداييترين نيازهاي انساني مانند خوراک و پوشاک و جان پناه مناسب، بلکه از طبيعت، نور خورشيد، موسيقي و.. در مقابل، اقليت بالا دست (که تمامشان سفيد پوستاند)، همة اين امکانات را به افراطيترين شکل در انحصار و کنترل خود گرفتهاند .
فيلم نگاه و قضاوت بالاييها نسبت به پائينيها را بهخوبي در ديالوگ سخنگوي بالاييها نشان ميدهد. او که با پرتاب کفش از سوي پائينيها روبرو ميشود در گفتاري متفرعنانه ميگويد:
«جاي هر کسي در اين قطار معلوم شده و اين ابدي است. شما کفش هستيد و هميشه پائين. ما کلاه هستيم و هميشه بالا... اين نظم جاودانه است و تغيير نخواهد کرد....». ورد زبان سخنگوي بالاييها در صحنههاي مختلف فيلم تکرار اين جمله است: «يادتان نرود. اين نظم جاودانه است. جاودانه است.... مکان هر کس مشخص شده است. اين نظم را هيچکس نميتواند بر هم زند. هرگز. نميتواند. نميتواند.... به جز اين توهم است و...».
فيلم هشيارانه نشان ميدهد که اين شاخ و شانه کشيدنها به پشتوانة نيرويي مسلح، آماده به کشتار و مجهز به تکنولوژي پيچيده است که صورت ميگيرد. بهعلاوه نشان ميدهد که چگونه کنترل بر منابع آبي و غذايي، منشأ تعيين کنندهاي در حفظ قدرت بالاييها است.
اما بالاخره ورق بر ميگردد. طي پروسهاي پائينيها شروع به درک کارکرد مرکز قدرت بالاييها (موتور) ميکنند و براي انهدامش نقشه ميريزند. درک ميکنند که براي مقابله با نيروي مجهز به سلاح، آنان هم بايد مسلح شوند. ابتدا نيروي آتش دستي درست ميکنند و سپس در جريان نبرد سلاحهاي طرف مقابل را مصادره ميکنند. و مهمتر اينکه درک ميکنند که آنان نيز مانند بالاييها بايد رهبري داشته باشند. پس از ميان خود شورشگري داناتر و شجاع را بهعنوان رهبر انتخاب ميکنند. از جمله جنبههاي مهم فيلم همين موضوع است. هم ضرورت داشتن رهبري و هم اينکه اين رهبر نيز يک انسان است و با احساسات انساني. او به خاطر از دست دادن ياران شجاعش دچار غم و اندوه ميشود، خسته  و مستأصل ميشود، اما آگاهي و عزمش و شوکي که تودهها به او وارد ميکنند، او را مدام به جلو ميراند.
جنبة قابل توجه ديگري در اين فيلم، نقش زنان است. هم در ميان پائينيها و هم بالاييها. در ميان پائينيها از برجستهترين چهرههاي مبارز و آگاه، دو زن هستند. يکي زني است ميانسال و سياه پوست و ديگري دختري است جوان (اسکيمو و شايد کرهاي) که قادر است پسِ پشتِ هر حرکت طرف مقابل را ببيند و به رهبري براي ادامة راه کمک کند. در بين بالاييها نيز از بدترين شخصيتها زني است سفيدپوست و خادم نظام. زني که بيننده را به ياد سخنگويان زن کاخ سفيد يا مارگارت تاچر مياندازد!
موقع ديدن اين فيلم، بيننده آيينهاي از دنياي کنوني را ميبيند. تضادهاي آشتي ناپذير و مقاومت و مبارزه. فيلم در صحنهاي تکان دهنده به ما نشان ميدهد که چگونه استثمار کودکان مردم محروم يک شاهرگ حياتي چرخاندن اين قطار (استعارهاي از اين سيستم) است.
برف شکن، با همة تلخي و عجايب ميخکوب کنندهاش، طوري به پايان ميرسد که به بيننده اميد ميدهد. اين قطار طبقاتي، با فداکاري و هدايت رهبر پائينيها و بهترين يارانش منفجر شده و پلشتيها نابود ميشود. تنها بازماندگان، دختر جوان و پسر بچه 5 ساله سياه پوست هستند. آنها از ميان آتش و دود بيرون ميآيند و در دور دست خرس قطبي زيبايي را در ميان دشتهاي يخ زده ميبينند. زندگي جاري شده است. فيلم نشان ميدهد که جهان کنوني جاودانه نيست. با استفاده از مقالهاي در بررسي اين فيلم در وبلاگهاي ايراني، اين نوشته را پايان ميدهيم:
«....آشنايي ما با وضعيت طبقاتي و تبعيض آميز فيلم از همان آغاز با تلاش براي گسستن زنجيرهاي اسارت و بندگي گره خورده است و اين امر ـ يعني مبارزه عليه نظم موجود ـ تنها تلاشي تصادفي و ناشي از شورشي اتفاقي نيست بلکه همة مراحل آن استوار بر آموزهها و طرح از پيش انديشيدة مبارزيني است که در بخش انتهايي با بررسي و شناخت امکانات و درزهاي نظم موجود همه چيز را مورد تأمل و تفکر قرار ميدهند....».  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر