۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

یک گپ پائیزی دربارۀ «مرگ فروشنده»





با یکی دو تا از آشناها رفتیم سالن اصلی تئاتر شهر و نمایشنامه «مرگ فروشنده» آرتور میلر را دیدیم. آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که به فکر تهیۀ این گزارش افتادم. منظورم فقط خود نمایشنامه نیست که کارشناسان و منتقدان تئاتر در دنیا پیرامون ارزش هایش سالیان سال است که مینویسند. حال و هوای سالن، تماشاگران مشتاق، و گپی که بعد از تماشای نمایش با ده پانزده دختر و پسر جوان اهل تئاتر زدم مرا حسابی سر حال آورد. رفتیم همان پارک بغل و نسکافه و چای گرفتیم و نشستیم به بحث. قبل از شروع بگویم که از «مرگ فروشنده» استقبال خوبی شده و قیمتش هم تقریبا مناسب است و اجرایش هم حرفهای بود. یکی از علتهای استقبال زیاد البته انتشار خبر بیماری قلبی «برهانی مرند» کارگردان نمایشنامه بود که احساسات مردم را برانگیخت.
اول یک توضیح در مورد خود نمایشنامه بدهم. مدت نمایش 110 دقیقه بود و قیمت بلیطها 15 هزار و 20 هزار تومان. بازیگرانش حمید رضا آذرنگ، نسیم ادبی، رحیم نوروزی، داریوش موفق، مجتبی پیرزاده، محمودرضا رحیمی، حمیدرضا نعیمی، آسیه ضیایی، فاطمه عباسی، بهرام افشاری و هادی عامل بودند. لیست بقیۀ دستاندرکاران نمایش طولانی است و متاسفانه نمیتوانم همه را ذکر کنم.
«مرگ فروشنده» یک اثر نقادانه است. نقد تلخی و بیهودگی است که نظام سرمایهداری نصیب آدمها میکند. «مرگ نویسنده» به معضلات جامعۀ آمریکا در زمینۀ عدالت اجتماعی و عدم برخورداری تودهها از تامین اجتماعی اشاره دارد و زندگی خانوادهای را به تصویر میکشد که در جریان رکود اقتصادی دهۀ 1940 آمریکا از هم میپاشد. «مرگ نویسنده» داستان تقلای مذبوحانۀ انسانهایی است که در گرداب دست و پا میزنند تا از سرنوشتی محتوم فرار کنند. آرتور میلر در اثرش نشان میدهد که «رویای آمریکایی» یک حرف پوچ است یا بهتر بگویم یک کابوس است.
و اما گپهای بعد از تماشای نمایش. خیلی خود به خودی دور هم جمع شده بودیم. فکر میکنم جمعهای دیگری هم اطراف ما به همین ترتیب شکل گرفته بود. از اینجا شروع کردم که بچهها! فکر میکنم بعد از مدتها شانس دیدن یک نمایش خوب نصیبمان شد. از این فرصتها هم کمتر پیش میآید که بشود نشست و در مورد مسئلهای که همه به آن علاقه داریم و در موردش نظر داریم بحث کرد. حالا هر کس هم آمادگی بیشتری دارد بحث را استارت بزند.
مثل اغلب موارد، نفر اول در بحث جمعی ترجیح داد که به جای اظهار نظر، سوال مطرح کند. این دختر جوان دانشجو پرسید: به نظر شما، «مرگ فروشنده» دارد زندگی مدرن را زیر سوال میبرد؟ پسری که انگار از قبل خود را آمادۀ شنیدن چنین سوالی کرده بود فورا جواب داد: خب، این سوال خیلی عمومی است و بهتر است از اینجا شروع نکنیم. مثلا خودم ترجیح میدهم از ویژگیهای کار و نحوۀ اجراء بگویم. اجراء در مجموع خوب بود و دست کارگردان درد نکند. از طراحی نور و صحنه هم خوشم آمد. بازیگر نقش اول هم خیلی خوب و روان بازی میکرد. بقیه هم خوب بودند. البته بعضی جاها اغراقهایی در بازیها دیدم که حداقل من را از فضای نمایش بیرون آورد و از آن فاصله گرفتم. خوشحالم که از شهرستان برای تماشای «مرگ نویسنده» آمدم. واقعا میارزید.
یک مرد نسبتا جوان که احتمالا به طور حرفهای درگیر تئاتر بود بحثش را اینطور شروع کرد: به نظر من صحنه آرایی و دکور خیلی آگاهانه و حساب شده بود. اینکه بتوانی محدودیتهای صحنۀ تئاتر را دور بزنی و زندگی در شهر بزرگ سرمایهداری را با چند شگرد القاء کنی خیلی هنر میخواهد. به اندازۀ درها توجه کردید؟ این درهای عظیم، کاملا اسارت آدمها در چنگ نظام بیرحم اقتصادی را القاء میکرد. آسمان خراشهای آمریکا را نمیشود روی صحنه آورد ولی ساختن این درها یک فکر بکر بود. اینجا خبری از چاردیواری نیست. در هست و دیوار نیست. ولی آدمها از هم جدا هستند.
دختری که خودش را زهرا معرفی کرد رشتۀ کلام را به دست گرفت: دوست داشتم تعداد تماشاگران اینقدر زیاد نبود و روی اجرا سنگینی نمیکرد. جمعیت زیاد، تمرکز را به هم میزند. نه فقط تمرکز من، حتی تمرکز گروه نمایش را. برای جذب کردن یا غرق شدن در صحنههای زیبایی که به شکل موازی اجراء میشوند باید حواس آدم جمع باشد. ولی تا آنجایی که من فهمیدم، تماشاگر ایرانی احتیاج به خنده دارد. منتظر است روی صحنه حرفی زده شود یا حرکتی شود که بشود به صدای بلند خندید. این احساس تبدیل شده به نوعی مشارکت و حضور تماشاگر در نمایش. اما در کل خوشم آمد. قصه تاثیرگذار بود. موسیقی هم خوب انتخاب شده بود.
پرسیدم که آیا کسی هست که چیز ویژهای در اجرای «برهانی مرند» از اثر میلر دیده باشد؟
یکی به اسم حمید که اجرای قبلی «مرگ فروشنده» را هفت هشت سال پیش دیده بود جواب داد: خب، مشخص است که کارگردان با یک نگاه مستقل به نمایش نزدیک شده و اجرایش را امروزی کرده. یعنی به نوعی برداشت خودش از اثر میلر را در اجراء جلو گذاشته. البته این را هم بگویم که آنقدر «مرگ فروشنده» در دنیای تئاتر حرفهای تحلیل و تشریح شده و کلیات و جزئیاتش بررسی شده که زمینۀ روشن و مصالح کافی در اختیار کارگردانی که این اثر را به دست میگیرد قرار دارد. کافیست خلاقیت و توانایی کافی داشته باشد تا بتواند کاری نو و با ارزش از یک اثر شناخته شده عرضه کند. و «برهانی مرند» توانسته چنین کاری بکند.
دختری که بیشتر شیفتۀ بازی قدرتمند حمید رضا آذرنگ شده بود میگفت که نه فقط خودش عمیقا در قالب شخصیت نمایش فرو رفته بود بلکه تماشاگر را هم به این قالب فرو میکشید و درگیر وضعیتی بحرانی میکرد که شاید چندان به زندگی واقعی ما شبیه نباشد.
دانشجویی به اسم آرمان گفت: راستش اگر تخفیف 60 درصدی دانشجویی برای تماشای این نمایش نداشتم نمیآمدم. ولی خوب شد که آمدم. اجراء واقعا خوب بود. با این متن آشنا نبودم. در مورد صاحب اثر هم چیزی نمیدانم. ولی بچهها خیلی تاثیرگذار بازی کردند. معلوم بود که کارگردان خیلی وارد است. از بازیگر اصلی هم خیلی خوشم آمد. فلش بکها را خیلی خوب در آورده بود. پیر بود یک مرتبه جوان میشد. صدایش تغییر میکرد. حرکاتش چابک میشد. چقدر حرف هایش را با انرژی بیان میکرد.
پسر دیگری گفت: از یکی از دوستانم که اهل تئاتر است شنیدم که انتخاب سالن اصلی تئاتر شهر برای این نمایش اشتباه بود. نخندید! توضیح میدهم. ببینید این سالن بزرگ و این سن  نمیتواند حقارت و تنگی زندگی خانوادۀ لومان را به ما القاء کند. فضایش زیادی است. آن نکتهای هم که دوستمان در مورد تماشاگر ایرانی و نیاز به خنده گفت را من این طور میبینم که بعضی ضعفهای بازی این حالت کمیک را ایجاد میکرد و این بهانه را به دست کسانی که منتظر خندیدن هستند میداد!
آرمان: رنگ آمیزی دکور هم با تلخی و تیرگی متن تناقض داشت. منظورم رنگ میز و صندلی هاست که قرمز و زرد بود و به چشم میزد.
دختری به نام تارا ولی اگر دقت کرده باشید از چمدان به عنوان صندلی استفاده شده بود که خیلی نمادین بود. یعنی وسیلهای مثل صندلی که باید مظهر نشستن و ثبات باشد با چمدان که رفتن و سفر را تداعی میکند یکی شده بود. فکر میکنم که استفاده از رنگهای تند کار هوشیارانهای بود برای نشان دادن اینکه در ذهن ویلی لومان چه طوفانی به راه افتاده! شما مسئله را این جور ندیدید؟
گفتم اجازه میدهید من هم نکتهای مطرح کنم؟ به نظر من قدرت این اثر در درجۀ اول در خود متن است. نشان میدهد که سرمایهداری با آدمها چکار میکند. چطور آنها را مثل حشره در تار عنکبوت روابط و ارزشها و افقهای تنگ خودش گرفتار میکند. شاید هم بشود گفت که «مرگ فروشنده» تصویرگر از خود بیگانگی در این نظام هم هست. من از اجرای امشب لذت بردم. اجرای سالهای قبل را هم دیده بودم و آن موقع هم لذت بردم. به نظرم هر چه روابط و ارزشهای سرمایهداری بیشتر در زندگی روزمرۀ ما نفوذ میکند و از اقتصادش گرفته تا ایدئولوژیاش ما را بیشتر گرفتار خود میکند، بیشتر با شخصیتهای این نمایش هم ذات پنداری میکنیم.
بعد از من، دختری به اسم شیوا نوبت گرفت و گپ گرم ما را به پایان رساند. او گفت: داستان آرتور میلر، داستان دیروز نیست. امروز هم همین طور است. همه چیز را دارند حراج میکنند. همه چیز را میشود خرید یا فروخت. این وسط چیزی که از دست میرود حقیقت است. اصول و اخلاق است. این وضعیتی که به آن سرمایهداری میگویند اما فقط پول و اقتصاد نیست که دارد همه را به مهره تبدیل میکند. سوال اینست که آیا میشود مُهره نبود؟ «مرگ فروشنده» جوابی برای این سوال ندارد. احتمالا آرتور میلر نمیخواسته یا نمیتوانسته به این سوال جواب دهد. همین طور که خیلیهای دیگر هم جوابی ندارند.
به خودم گفتم، حالا میشود رفت و بحث را بر سر همین سوال با یکی دو نفر ادامه داد.
رضا کاکاوند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر