سولماز مرادی
داستان فيلم به سال 1987 ميلادي بر ميگردد. دو روز زندگي دو دختر دانشجوي دانشکدة پلي تکنيک به نامهاي گابيتا و اتيليا در شهري بي نام در کشور روماني. گابيتا، در جامعهاي که سقط جنين در آن غيرقانوني است، باردار شده است. او چهار ماه و سه هفته و
دو روز رنج کشيده تا خودش را از اين وضعيت ناخواسته خلاص کند. او به همراه دوست هم
اتاقياش (اتيليا) برنامه ريزي ميکنند تا در يک هتل به طور غير قانوني و با کمک مردي به نام «بب» کار را تمام کند. مردي که در مقابل پولِ کم آنها حاضر به انجام کاري نيست، مگر اينکه با آنها همخوابه شود.
فيلم به روشني مسير سادة زندگي يک زن را
به تصوير ميکشد. اضطراب و وحشتي که گابيتا (دختر باردار
شده) دچارش است را ميليونها زن در سراسر دنيا ميشناسند. اما هنر ميتواند بالاتر از زندگي را
به تصوير بکشد؛ و اين فيلم چنين ميکند. بي پولي براي سقط جنين
غيرقانوني، اضطراب از ديدن پدري که دارد از راه ميرسد، کارت شناسايي
نداشتهاي که بايد به دفتردار هتل نشان داده شود،
هول و ولايي که در جاي جاي فيلم موج ميزند و مهمتر ناروشني از آن چه دارد بر بدن دختر ميگذرد و سرانجام
زنده ماندن يا نماندن اش. همراه بازيگران دلهره داريم که عاقبت اين سقط جنين چه ميشود و دوست داريم ختم به خير شود. دختر زنده بماند، گرفتار نشود، همه چيز تمام
شود. و ما نيز خيال مان راحت شود.
در جريان فيلم نميدانيم که گابيتا از چه کسي باردار شده است. و اين نماي مهمي از داستان است. چون
مهم نيست که او از چه کسي باردار شده. اما شده است و در جامعهاي که سقط جنين غيرقانوني است و مجازات سختي دارد.
وقتي «بب»، مردکي که قرارست عمل سقط جنين
را انجام دهد، وارد صحنه ميشود در اين شک هستيم که او
واقعا چهکاره است؟ آيا يک تزريفاتي است؟ آيا يک
کلاش است؟ آيا يک پزشک کاردان است؟ هرچه هست، مردکي زن و بچه دار است که عمل خطرناکش
براي سقط جنين نتيجه ميدهد. مردکي که تنها در قبال
تجاوز به اتيليا حاضر به کمک براي انجام سقط جنين ميشود.
فيلم 4 ماه، 3 هفته و 2 روز، نوعي از رئاليسم
رک را خلق کرده است. کريستين مونگيو (Cristian Mungiu
- کارگردان فيلم)، ميگويد اين فيلم ميتواند تا مدتها فکر و ذهن شما را به خود
مشغول کند؛ و درست گفته است. فيلم ساده و تلخ است. اين را ميتوانيم از فضاي
سرد و تيرة حاکم بر فيلم، از بازي شخصيتهاي اصلي در بيشتر
سکانسهاي فيلم که تنها و بي پناهند دريابيم.
ميتوانيم به اين فکر کنيم که چرا اين فيلم
موزيک ندارد. شايد کارگردان ميخواسته بيرحمي و ستم حاکم بر اين وضعيت و بر زن را بارزتر و تلختر نشان دهد.
فيلم اثري پر چالش و تامل برانگيز است.
به روي مسالهاي حساس انگشت گذاشته که نه فقط در جامعة
اسلامي ما، بلکه در جوامعي مانند آمريکا مداوما بر سر آن کشمکش و مبارزه است. کشمکش
بر سر بدن زن و کنترل آن، به هر صورتي و توسط جامعة پدرسالار ـ با ايدئولوژي مسيحيت
(غربي) يا بنيادگراي اسلامي (شرقي) - که هر يک مرتبا با اعمال جنايت کارانهشان يکديگر را تقويت ميکنند. هيچ کدام بهتر و بدتر از آن ديگري نيستند و هر يک «شر مطلقاند» و بي حد
نادرست. ضد زن هستند و ضد بشر. در بررسي اين فيلم از يکي از وبلاگهاي ايراني اينطور ميخوانيم: «... چيزي که در طول فيلم کاملا به چشم ميآيد، جهان زنانه
و همچنين ضد مردانة فيلم است. زناني که همه تحت سيطرة مرداني هستند که يا آنها را به چالش مياندازند و رها ميکنند (دوست پسر گابيتا) يا در عين وابستگيشان، دائم از
آنها طلبکارند و ميخواهند طبق خواستهشان با آنها رفتار شود.... مردان خودخواهياند که زنان برايشان بردههايي هستند که نيازهاي آنها را برآورده ميکنند.....»
با اين فيلم ناديا را به خاطر ميآوريم.
دختر بلوچ درس خواندهاي که در نتيجة رابطة خارج
از ازدواج باردار شده بود. او براي گريز از خشم و تنبيه خانواده، داستان «حضرت مريم»
و باردار شدنش توسط «روح القدس» را دستاويز قرار داد. مگر نه اين که «حضرت مريم» از
خدا باردار شد، پس او هم اين چنين باردار شده است. اين چيزي است که ناديا به خانواده
ميگويد. اما او زنده به گور شد. پيش از اينکه
شانس سقط کردن با هر وسيلهاي را داشته باشد. دختري ديگر
در آمريکا با ميلة رخت آويز اقدام به سقط جنين ميکند. ديگري در
آن گوشة دنيا، به جادو و جنبل متوسل ميشود. زهر مار
را با استخوان سگ مرده و تف جادوگر مخلوط کرده و مينوشد و پيش از
اين که سقط کند، ميميرد.
اضطراب نهفته در فيلم و گفت و گوهاي بي
شيله پيله، آئينة همه اين هاست. فيلم ساده، هراسناک اما واقعي است. هراس از کل سيستم
و مردماني که سنتها و ايدههاي عقب مانده درونشان نهادينه شده و خود تبديل
به نگهبانان بي جيره و مواجب يک نظام ضد زن شدهاند. واقعي و
عيني است. دور زدن همه چيز و همه کس را عينا نشان ميدهد. دور زدن
قوانين نوشته و نانوشتة يک سيستم طبقاتي ارتجاعي. باج دادنها به بهايي بسيار
گزاف؛ پيچاندن، خوابيدن، دويدن، فرار کردن و فرار کردن و فرار کردن و....
فيلم اغراق نميکند. بازيگران،
ماجرا را به همان حدي که تکان دهنده است به تصوير ميکشند. شخصيت پردازي
و يا حتي نورپردازي وجود ندارد. از اين زاويه بيشتر در نوع فيلمهاي مستند قرار ميگيرد و با سبکي روان و با
بازي اعجاز برانگيز بازيگران حکايت تکان دهندهاي را روايت ميکند که ميتواند تجربه هر زني در هر گوشهاي از اين جهان باشد. فيلم به خوبي لايههاي زير و روي
يک جامعه ارتجاعي و ضد زن را ميشکافد و ما را با خود همراه
ميکند
فيلم فقط واقعيتها را به تصوير
ميکشد اما به شما راه حلي اساسي نشان نميدهد. به قول احمد شاملو راه حل را بايد آنانهايي جلو بگذارند
که حرفهشان نه تنها تفسير بلکه تغيير و ساختن
راه حل است. اما اين فيلم بيننده را در آخر به فکر کردن وا مي دارد؛ به اين که بپرسد: همة
اين فشارها و سرکوبها و اضطرابها براي چيست؟ براي کمتر از مشتي خون و بافتهايي که روزمره
بارها از جسم انسان خارج ميشود؟ از خود بپرسد که چرا
بايد نتيجة يک رابطه، چنين دردناک و مصيبت بار باشد؟ بپرسد اين چه مناسباتي و چه جهاني
است که چنين وضعيتي را به زنان تحميل ميکند؟ جهاني که
همه چيز در آن تبديل به کالا شده و قيمتي دارد و ميتوان آن را در
بازار آزاد و/يا در بازار سياه سرمايهداري جست. از
يک بستة سيگار گرفته تا عمل سقط جنين و کار به روي بدن زن. جهاني بيمار، بي فايده و
مبتذل که بايد به طور ريشهاي دگرگون بشود. n
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر