۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

بازنمایی سیاهان در سینمای آمریکا سال‌های آغازین

 سینما حقیقت- ۵

بازنمایی سیاهان در سینمای آمریکا سال‌های آغازین

آوتیس

در طول تاریخ سینمای آمریکا، تصاویر سیاه‌پوستان به‌اَشکال گوناگون به‌‌نمایش درآمده است. در سال‌های آغازین سینما، سیاه‌پوستان را در فیلم‌هایی که توماس ادیسون ازطریق کینه‌توسکوپ نمایش می‌داد می‌بینیم، در فیلم‌هایی هم‌چون غلام سیاهان می‌رقصد (۱۸۹۴) یا رقاصان سیاه (۱۸۹۵)؛ این بازنماییِ به‌اصطلاح قوم‌نگارانه در طول سال‌های آغازین سینمای آمریکا ادامه پیدا کرد و از کینه‌توسکوپ ادیسون به پرده‌های سینما راه یافت. اگرچه این فیلم‌ها از نظر تکنیکی خام، ابتدایی و فاقد قدرت نمادینِ تصویرپردازی‌های پیشرفته‌تر سال‌های بعد بودند ولی باوجود این، نقش مهمی در جا انداختن تصویر نژادی-کلیشه‌ای سیاه‌پوستان در ذهن مردم ایفا کردند. تهاجم این‌گونه بازنمایی فرهنگی و سینمایی با آن لحن نژادپرستانه‌اش به‌خصوص با درونمایه‌های کمیک نمود یافت، درونمایه‌هایی که بیشتر به نمایش تصاویر کلیشه‌ای و زشت از پنبه‌کاران سیاه‌پوست گرایش داشت. بنابراین فهرست شخصیت‌ها و مضمون‌های مربوط به سیاهان اندک بود و عمدتاً به زمینه‌هایی معروف به «نمایش‌های مزارع پنبه» یعنی مسابقه هندوانه‌خوری، ماهی سرخ‌کنی، رقص و امثالهم محدود می‌شد.

دزدان مرغ (۱۸۹۷)، مسابقه هندوانه‌خوری (۱۸۹۹) و غلام سیاهان (۱۹۰۵) همگی ساخته ادیسون، جزو اولین فیلم‌های کوتاه به‌اصطلاح «کمدی قومی» بودند که به جا انداختن ذهنیت «سیاه به‌منزلۀ تنوع کمیک» در سینمای آمریکا کمک کردند. بدیهی است که بازنمایی سیاهان در این فیلم‌ها تحقیرآمیز و مضحک بود. مثلاً در فیلم تمساح و کاکاسیاه (ادیسون، ۱۹۰۳) یک سیاه‌پوست (درواقع یک بازیگر سفیدپوست با چهره سیاه شده) شکم یک تمساح را با تبر می‌شکافد و یک پسربچۀ سیاه را که توسط این جانور بلعیده شده، نجات می‌دهد. این فیلم نمونه‌ای است آشکار که چگونه بچه‌های سیاه‌پوست در فیلم‌های اولیۀ آمریکایی پیوسته به‌صورت موجوداتی نگون‌بخت به‌تصویر کشیده می‌شدند.

زگموند لوبین یکی دیگر از پیشگامان مهم سینما با بهره‌گیری از مضمون‌های نژادیِ کمیک، کسب و کار نسبتاً خوبی برای خود راه انداخت. یکی از ساخته‌‌های او به نام مدافعان حق رأی زنان در ستم سیاهان (۱۹۱۴) یک هجو قوم‌نگارانه است که جنبش معاصر زنان را به سُخره می‌گیرد: قصه این فیلم دربارۀ گروهی مستخدمۀ سیاه‌پوست است که اتحادیه‌ای تشکیل می‌دهند تا شوهران سر به هوای خود را تحت کنترل درآورند. این مضمون‌های نژادی اولیه (که ضد زن هم بودند) معمولاً در یک محیط اجتماعی-نژادی تفکیک‌شده شکل می‌گرفت و در آن‌ها بازیگران سفید با چهره‌های سیاه‌ شده برای سرگرمی و خنداندنِ تماشاگران سفید خود، موقعیت‌های اغراق‌شدۀ کمیکی را اجرا می‌کردند. در این فیلم‌ها هیچ‌گونه رودررویی شخصیت‌های سیاه و سفید رخ نمی‌داد و فضای سیاهان و سفیدان کاملاً متمایز از یکدیگر بود.

یک سلسله فیلم‌های کمدی دیگر که در آن دوره محبوبیت داشتند حول محور برخوردهای جنسی با سیاهان می‌چرخیدندمنشی سیاه‌پوست (ادیسون، ۱۹۰۹) نمونۀ بارزی از این ژانر بود: یک شوهر فریبکار سفیدپوست، منشی بلوند خود را به‌عنوان مستخدم سیاه‌پوست شرکت جا می‌زند تا حضور او را از همسرش مخفی کند.

اما جنگ ملت‌ها (تولید شرکت بایوگراف، ۱۹۰۷) مقاصد خبیثانۀ بیشتری داشت و احتمالاً نمونۀ واضح‌تری از نگاه توهین‌آمیز فیلم‌های اولیه به سیاه‌پوستان بود. این فیلم که مبتنی بر کلیشه‌های نژادی بود، رودررویی تعدادی آدم –از جمله یهودی، مکزیکی، ایرلندی و سیاه‌پوست- را نشان می‌داد که با یکدیگر کُشتی می‌گیرند و هر کدام از آن‌ها همان ذهنیت کلیشه‌ای از نژاد یا قومیت خود را به‌نمایش می‌گذارند. ولی جالب این‌جاست که در پایان فیلم صحنه‌ای وجود دارد که تمامی این مبارزه‌جویان –به‌استثنای سیاه‌پوستان- با یکدیگر آشتی می‌کنند. به‌عبارت دیگر، سیاهانِ نمادین فیلم، در دیدگاه آرمان‌گرایانه و نژادپرستانۀ فیلم، از جامعۀ مدنی و هماهنگی بین‌المللی، بی چون و چرا نادیده و کنار گذاشته می‌شوند.

در سینمای صامت، تحقیرکردن سیاهان تا به این اندازه متداول و عادی بود. ولی به هر روی، گرایش رایج بر لحن پدرمآبانه و مهربان‌تر (و درعین حال بازهم نژادپرستانه‌‌ای) تکیه داشت که ناشی از بندگی و مضحک بودن سیاهان بود.

تأثیری که کتاب کلبه عمو تم در سال ۱۸۵۲ بر ذهنیت مردم گذاشته بود، کلیشه‌هایی به وجود آورد که پایشان به سینما هم باز شد. اما ژانر سیاه‌پوستان پنبه‌کار با تولد یک ملت (۱۹۱۵)، شاهکار دوران صامت گریفیث به اوج خود رسید. این فیلم که به‌لحاظ دستاوردهای هنری در قله رفیع سینما جای دارد به‌دلیل محتوای نژادپرستانه‌اش محکوم شدتولد یک ملت با موضوع حساس جنگ‌های داخلی آمریکا و دوران بازسازی در جنوب سر و کار داشت؛ یعنی موضوعی که ملت آمریکا را تکان داده بود و در زمانی که گریفیث فیلم را ساخت بسیاری از آمریکایی‌ها هنوز با لطمات و پیامدهای آن کنار نیامده بودند. گریفیث خود زاده جنوب بود و با ارزش‌ها و سنت‌های محافظه‌کارانه «دوران طلایی» جنوب بزرگ شده بود. او با توصیفی حماسی از آن جنگ، موفق شد از منافع مشترک ایدئولوژیک دو طرف سخن به‌میان آورد و مرز میان منافع و نفرت‌های طرفین دعوا ( شمال و جنوب) را از میان بردارد. گریفیث جهت رسیدن به این مقصود، زندگی دو خانواده را که نمایندگان شمال و جنوب آمریکا هستند درهم می‌آمیزد و نشان می‌دهد که چگونه اختلافات آن‌ها برای دست‌ یافتن به «منافع مشترک»، یعنی برتری نژاد سفید (یا همان‌طورکه یکی از میان‌نوشت‌های فیلم می‌گوید: «در دفاع از حق طبیعی آریایی بودنشان») با مصالحه و آشتی پایان می‌گیردتولد یک ملت دنباله‌روی همان الگوی زشت کلیشه‌سازی نژادپرستانه فیلم‌های اولیه مثل جنگ ملت‌ها بود؛ ولی گریفیث این کار را با تأثیرگذاری بیشتر و در چهارچوب ایدئولوژیکی کاملاً مشخص و با تأکید بسیار بر خبیث جلوه دادن سیاهان انجام داد. این فیلم ضمناً ازجمله فیلم‌های انگشت‌شماری است که بی‌پرده و آشکار از ذهنیت کلیشه‌ای موجود از غریزه‌های جنسی مردان سیاه‌پوست استفاده می‌کند تا ارزش‌های برتری‌جویانه سفیدپوستان را به‌نمایش بگذارد. این دیدگاه نژادپرستانه جنسی در پرداخت درونمایۀ فیلم نقشی مهم ایفا می‌کند و در صحنۀ نهایی نجات که یکی از مشهورترین سکانس‌های «نجات در آخرین لحظه» در تاریخ سینمای آمریکا است، اَعمال خشونت‌آمیزِ کوکلاکس‌کلن‌ها (که گریفیث از آن‌ها باعنوان «نجات‌بخش تمدن سفیدپوستان» یاد می‌کند) را کاملاً توجیه و از آن دفاع می‌کند.

این فیلم هر جا که به نمایش درآمد بر احساسات نژادپرستانۀ جماعت تماشاچی دامن زد و منجر به شورش‌هایی در چند شهر بزرگ ایالات متحده شد، در عین حال که سر و صدای این ناآرامی‌ها تبلیغ مؤثری برای فروش روزافزون فیلم بود. گریفیث در روزنامه‌های سیاهان یا لیبرال‌ها به‌خاطر نژادپرستی صریح خود و پرداختی رومانتیک از اَعمال گروه کوکلاکس‌کلن‌ها مورد حمله شدید قرار گرفت (جالب آن که مدت زیادی از نمایش این فیلم نگذشته بود که اعضای این گروه چندین برابر شد). مخالفین جلوی سینماها بست نشستند و «انجمن دفاع از حقوق سیاه‌پوستان» موفق شد جلوی پخش فیلم را در چند ایالت بگیرد. این انجمن ضمناً مذاکراتی را با شرکت یونیورسال آغاز کرد تا پادزهری در مقابل فیلم گریفیث باعنوان رویای لینکلن ساخته شود که ستایشی باشد از پیشرفت‌های آفریقایی-آمریکایی؛ اگرچه این پروژه هیچ‌گاه به مرحله عمل نرسید. به موازات این تلاش‌ها، امت ج. اسکات که منشی شخصیِ بوکرتی واشنگتن رهبر جنبش حقوق مدنی سیاه‌پوستان بود دست به تولید روایت حماسی خود زد تا تأثیر شاهکار نژادپرستانۀ گریفیث را خنثی کند. به‌رغم مشکلات مالی و برنامه‌ریزی که نزدیک بود این پروژه را در نطفه خفه کند اما درنهایت، نسخۀ کوتاه‌شده‌ای از این فیلم به نام تولد یک نژاد در سال ۱۹۱۹ به روی پرده رفت که نتوانست در برابر تولد یک ملت قد علم کند و تأثیر چندانی به جا نگذاشت.

این‌گونه اعتراضات علیه تولد یک ملت و ساختن پادزهری در برابر آن از این جهت حائز اهمیت هستند که نیاز به شکل‌گیری نوعی سینمای متفاوت در برابر بازنمایی نژادپرستانه را پیش رو می‌گذارند؛ ولی این تلاش‌ها درعین حال، جبهۀ ضعیف و شکنندۀ سینماگران مستقل، به‌خصوص سینماگران مستقل آفریقایی-آمریکایی را که تازه داشتند از حضور خود در برابر شکل‌گیری سیستم استودیویی خبر می‌دادند، به رخ می‌کشد. به‌عبارت دیگر، سینمای متفاوتی که سیاهان پیشنهاد می‌کردند نمی‌توانست در جایگاه قرص و محکم سینمای نژادپرستانۀ حاکم به‌منصه ظهور برسد.

ادامه دارد

 

جورج فلوید که بود؟

توضیحِ نشریۀ آتش: «جورج فلوید نه اولین نفر بود نه آخرین نفر، اگر به این وحشت مداوم خاتمه ندهیم». مساله اساسی این نیست که جورج فلوید که بود و زندگی‌اش چه‌طور گذشت. مساله اساسی، زندگی‌های بربادرفتۀ هزاران تن از مردمِ آفرو-آمریکایی، کشتارِ سیستماتیکِ پلیس و موجودیتِ نظامی است که نژادپرستی در تار و پودش بافته و نهادینه شده و بخشی مهم از ساز و کارِ نظامِ سرمایه‌داری-امپریالیستی حاکم است. مادام که این نظام با قوانینِ نوشته و نانوشتۀ نژادپرستانه بر سرِ کار است، در به همین پاشنه خواهد چرخید. و فقط یک راه می‌تواند پایانی بر این دهشت بگذارد. انقلابِ کمونیستی. محتوا و خطِ راهنمای این انقلاب در اسنادِ بسیاری که توسط باب آواکیان تولید شده، به‌روشنی جلو گذاشته شده است. اما دلیل این‌که خواستیم بگوییم “جورج فلوید که بود؟” ربط دارد به اراجیف نژادپرستانه‌ای که فاشیست‌های ایرانیِ از هر قماشی حولِ او بافته‌اند و وسیعا تبلیغ می‌کنند و در میان کسانی‌که بی‌بهره از حقایق‌اند به اغتشاش و موضع‌گیری‌های نادرست منجر شده است. این اراجیف نژادپرستانه سعی دارند با معرفی جورج فلوید به‌عنوان شخصی خلاف‌کار و دارای سوء سابقه و با تاکید بر فرد، جای قربانی و جانی (سیستم) را عوض کنند تا به‌نوعی قتل او توجیه شود. وظیفه خود می‌دانند جورج فلوید را مخدوش و مستحق مرگ جلوه دهند تا راه همراهی‌شان با نظامی که چنین روابط سبعانه‌ای را بازتولید می‌کند باز بماند و منافع ستم‌گرانه خود را با رنگ و لعاب و اشکال مختلف پیش ببرند. در پس پشت تمام این‌گونه اراجیف و لجن‌پراکنی‌ها منافع طبقاتی و حفظ وضعیت موجود قرار دارد.    

از میان ده‌ها مطلب در مورد زندگی جورج فلوید در اینترنت خلاصه زیر را می‌آوریم.

 

«روزهای اوج او به دوران نوجوانی‌اش در شهر هیوستون در ایالت تگزاس برمی‌گردد. وقتی برای تیم دبیرستان جک ییتز که سال ۱۹۹۲ نایب قهرمان رقابت‌های فوتبال آمریکایی ایالت تگزاس شد، بازی می‌کرد….او البته روزهای سخت را هم تجربه کرده بود، مثل زمانی که در سال ۲۰۰۷ به جرم سرقت دستگیر و به ۵ سال زندان محکوم شد… فلوید در محله “ترد وارد” در جنوب شرقی بخش مرکزی هیوستون بزرگ شد. محله‌ای که در قلب منطقه سیاهپوست‌نشین شهر واقع شده است. بیانسه هم در همین محله که از مراکز موسیقی بلوز در شهر هیوستون به حساب می‌آید، بزرگ شد. دریک، خواننده رپ کانادایی این محله را به خاطر سرزندگی موسیقایی‌‌اش ستوده و گفته می‌شود خود جورج فلوید هم در دهه ۱۹۹۰ عضو یک گروه موسیقی هیپ‌هاپ در هیوستون بوده است. اما درست مثل هر جای دیگر در آمریکا،‌ تاریخ این محله هم با فقر، اختلاف نژادی و نابرابری اقتصادی گره خورده است. محله‌ای که از جداسازی نژادی در قرن بیستم لطمه زیادی خورده و در سال‌های اخیر شاهد خشونت و تنش بر سر مسکن بوده است. رونی لیلارد، یکی از دوستان فلوید که در این محله زندگی کرده به بی‌بی‌سی گفت: “وقتی کسانی که مال این محله نیستند را به آنجا می‌برم، معمولا این طور واکنش نشان می‌دهند: ‘خدای من، تا حالا این میزان فقر را ندیده‌ام. مثل این است که بمب منفجر شده. چه اتفاقی افتاده؟’ “. آقای لیلارد که خواننده رپ است و با نام هنری “رکنسایل” فعالیت می‌کند و دوستِ فلوید،‌ می‌گوید: “مردم هنوز در همان کلبه‌هایی زندگی می‌کنند که در دهه ۱۹۲۰ ساخته شدند. فقر در آن‌جا بیداد می‌کند … و اگر مال این منطقه باشی، به سختی می‌توانی از آن فرار کنی.”. او می‌گوید فلوید در خانه‌های سازمانی دولتی به اسم “کیونی هومز” زندگی می‌کرد و در آن‌جا همه او را می‌شناختند: “خانه‌های سازمانی کیونی هومز به نام ‘دِ بریکز’ ( خانه‌های آجری) شناخته می‌شوند و اگر آنجا زندگی کنی تو را ‘بریک بوی’ (پسر آجری) صدا می‌کنند. او یک پسر آجری بود.”…. با نزدیک به دو متر قد، فلوید ورزشکاری با استعداد بود. دوستان دوران نوجوانی فلوید، او را “غولی مهربان” توصیف می‌کنند که در بسکتبال و فوتبال آمریکایی درخشان بوده است….به گفته سی‌ان‌ان (CNN) او بین سال‌های ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۵، به عضویت تیم بسکتبال کالج دولتی فلوریدای جنوبی در شهر ایون پارک که در آن درس می‌خواند، درآمد. فلوید برای تحصیل در دانشگاه ای‌‌اندام تگزاس در شهر کینگزویل دوباره به این ایالت بازگشت اما درسش را نیمه کاره رها کرد…پس از آزادی از زندان در سال ۲۰۱۲

به یک گروه مذهبی محلی به نام “رزورکشن هیوستون” پیوست و مصمم بود در خودش و محله‌ای که در آن زندگی می‌کند، تغییر به وجود بیاورد: دوستانش می گویند: “در حالی که تلاش می‌کرد تغییر در زندگی خودش را بپذیرد، به جامعه اطرافش هم توجه داشت”. کریستوفر هریس، دوست و همکلاسی سابق او به رسانه‌های آمریکایی گفت: “فلوید به دنبال شروعی تازه بود. او از تغییری که داشت ایجاد می‌کرد، رضایت داشت”. فلوید که زمانی ورزشکار بود در آنجا به عنوان مامور امنیتی سازمان خیریه مذهبی به نام “سالویشن آرمی” شروع به کار کرد. پس از آن برای مدتی راننده کامیون بود و بعد هم مامور امنیتی رستوران و میخانه “کونگا لاتین بیسترو” شد… اما به دنبال تعطیلی گسترده کسب و کارها به دلیل بحران کووید -۱۹، او هم مثل بسیاری دیگر از آمریکایی‌ها کارش را از دست داد. گفته می‌شود او در روز دستگیری‌اش سعی داشته با یک اسکناس ۲۰ دلاری تقلبی سیگار بخرد. آقای لیلارد، دوست جورج فلوید او را چنین توصیف می کند: “فلوید قلبی بخشنده داشت اما علاوه بر آن به فکر مردم هم بود . او پیش از مرگش، متوجه عذاب کشیدن مردم شده بود.”»

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر