۱۳۹۷ خرداد ۵, شنبه

نگاهي به فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته


آيا دنيا يک تيمارستان بزرگ است؟

نگاهي به فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته


ليلي پناهي   نشریه آتش  شماره 79



ميلوش فورمن کارگردان فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته، 13 آوريل 2018 در گذشت. او که اصالتا اهل چک بود، پدر و مادرش را در کودکي در آشويتس از دست داد. فيلم «پرواز بر فراز آشيانه فاخته» که در زبان فارسي با عنوان « ديوانه از قفس پريد» شناخته ميشود در سال 1975 ساخته شد. نامزد 9 جايزه اسکار شد که  توانست 5 جايزه را از آن خود کند. فيلم بر اساس رماني از «کن کيسي» با همين عنوان ساخته شده است.  داستان در واقع عليه نظم و روابط اجباري در جامعه آمريکا است. جامعهاي که هر چيزي و هر کسي که بر ضد نظم رايجش عمل کند را از سر راه برميدارد. بيمارستان رواني در فيلم سمبل جامعه آمريکا است. جامعهاي که بهظاهر دموکرات است و در باطن ديکتاتوري است و آنقدر افراد را تحت فشار قرار ميدهد و بر روي باورها و ترسهاي آنها کار ميکند که هيچکس جرات انجام کاري را ندارد. بيماران، سمبل افکار و عقايد و طيفهاي مختلفي از مردم جامعه هستند که نشان ميدهد چگونه با آنها بر خورد ميشود و سرکوب ميشوند و کارکنان، پزشکان و پرستاران نشانه قدرت سيستم ميباشند. فورمن در يکي از مصاحبههايش ميگويد:«بسياري از دوستانم وقتي به آنها گفتم ميخواهم فيلمي با اين موضوع بسازم، مرا منع کردند و گفتند ريسک بزرگي است و اصلا بهسمت اين موضوعات نرو». تيمارستان قسمتي از جامعه انساني است که بقيه قسمتها از آن غافل و بيخبر هستند و در واقع درمان بيماران در دستور کار نيست بلکه حذف آنها که در اصل حذف صورت مساله است، انجام ميشود. فيلم، با ورود مک مورفي، قهرمان اصلي داستان به تيمارستان آغاز ميشود. او که به جرم همخوابگي با دختري کمتر از سن قانوني به زندان محکوم شده است، براي فرار از زندان و کار اجباري  خود را به ديوانگي ميزند تا بتواند دوران بيدردسري را در آسايشگاه رواني بگذراند. اما خيلي زود شخصيت پر انرژي مک مورفي با شخصيت سرد، خشک و مستبد پرستار  راچد برخورد ميکند و در مقابل هم قرار ميگيرند. لوييز فليچر بازيگر نقش « راچد» ميگويد، او سمبل نظم عمومي و قدرت حاکم است. نماينده اجتماع سرکوبگر و تنبيهکننده است و مظهري از بوروکراسي سرد با ظاهري انساندوستانه و خشونتي پنهان است. او  تحت عنوان پروسه درمان، هر روز بيماران را دور هم جمع ميکند و درباره علت بودن آنها در تيمارستان از آنها سوال ميکند و آنها را وادار ميکند که حرف بزنند. در واقع با شرمسار کردن آنها در مقابل همديگر آنها را سرکوب و کنترل ميکند. او از هر ابزاري مانند تفرقهافکني و تحقير استفاده ميکند تا از انسانها موجودي بسازد که هيچ شباهتي به انسان به مفهوم واقعي نداشته باشند. فليچر  بعد از اينکه 5 نفر پيشنهاد بازي در اين نقش را رد کرده بودند، براي بازي در اين نقش انتخاب شد، در مصاحبهاي ميگويد: «پذيرفتن چنين نقشي در آن دوران خيلي سخت بود. هم جسارت زيادي ميخواست و هم فرو رفتن در آن سخت بود و من سعي کردم سوءاستفاده او از قدرتي را که در اختيارش بود، برجسته کنم. اين بحث در آن دوران که نيکسون بهخاطر رسوايي واتر گيت مجبور به استعفا شده بود خيلي جلب توجه کرد». شخصيت راچد در سال 2003 به انتخاب انستيتوي فيلم امريکا در رتبه پنجم منفورترين شخصيتهاي سينما قرار گرفت. مک مورفي با بازي بينظير جک نيکلسون نقش کسي را دارد که آمده تا اين نظم عمومي را خدشهدار کند. زمانيکه مک مورفي وارد مي شود، راچد بر تمام بيماران تسلط کامل دارد. مک مورفي  به شکلهاي مختلف تلاش ميکند تا اعتماد به نفس از دست رفته بيماران را احيا کند و  اميد به زندگي و رهايي از اين وضعيت را به آنها بازگرداند و بتوانند بر ترسشان از راچد و موقعيتشان غلبه کنند. خيلي زود، مک مورفي به قهرمان بيماران ديگر تبديل ميشود. او سعي ميکند که به آنها ياد بدهد در برابر مشکلات، پيش از تلاش کردن، تسليم نشوند و در مواجهه با سختيها، بيشترين تلاش خود را بهکار ببرند و در اين زمينه موفق ميشود، اگر چه به قيمت جان خودش تمام ميشود. براي تنبيه بيماران در تيمارستان به مغز آنها شوک الکتريکي وارد ميکنند و مک مورفي هم از اين قاعده در امان نميماند و چنديدن بار با شوک الکتريکي، شکنجه و تنبيه ميشود. در واقع اين مجازات کساني است که در مقابل نظم و قدرت بايستند و مطيع نباشند. در يکي از شبها مک مورفي بهصورت شبانه و مخفيانه  برنامهاي را براي شاد کردن بيماران ترتيب ميدهد. فرداي آن شب پرستار راچد به قضيه پي ميبرد و براي تنبيه يکي از جوانترين بيماران دست روي نقطه ضعف او ميگذارد و ميگويد که مادرش را در جريان کاري که انجام داده قرار ميدهد. پسر جوان که شديدا از مادرش حساب ميبرد، در برابر اين تهديد دست به خودکشي ميزند. مک مورفي در مقابل اين اتفاق به راچد حمله ميکند و ميخواهد او را خفه کند. اما در لحظات آخر به وسيله يکي از نگهبانها، راچد نجات پيدا ميکند. مجازات اين کار مک مورفي جراحي لوبوتومي به دستور پرستار راچد است. لوبوتومي ، ايجاد دو سوراخ در ناحيه پيشاني براي خارج نمودن بخشهايي از مغز است و در واقع فرد را تبديل به يک انسان بياحساس و بيقدرت ميکند که به شکل گياهي قادر به ادامه زندگي است. « چيف برامدون»، بيمار دو رگه سرخپوست-سفيدپوست که بعد از شرکت در جنگ جهاني دوم دچار اختلال رواني شده و در تيمارستان خود را به کري و لالي زده است و اين راز خود را فقط براي مک مورفي فاش ميکند و دوستي پنهاني بين اين دو نفر شکل ميگيرد، تاب نميآورد که مک مورفي را در اين حالت ببيند و نميخواهد مقاومت او درمقابل راچد شکست بخورد. درنتيجه، مک مورفي را با بالش خفه ميکند و با شکستن پنجره و پرتاب خود به بيرون، قفس را ميشکند و بهسوي آزادي پرواز ميکند. مکاني که فيلمبرداري در آن انجام شده، يک تيمارستان واقعي است و رييس تيمارستان و ديگر پزشکاني که در فيلم حضور دارند، نقشهاي واقعي خود را بازي ميکنند. دکتر «دين بروکس» رييس تيمارستان که نقش سوپر وايزر جان اسپيوي را بازي کرده در مصاحبهاي ميگويد، روندهايي که در فيلم در مورد بيماران اتفاق ميافتد منطبق بر واقعيت آن زمان است و اين فيلم جامعه پزشکي آمريکا را زير سوال برد و باعث تغيير روند برخورد به بيماران خصوصا در بخش اعصاب و روان شد. بعد از اين فيلم، دولت آمريکا چندين فيلم مستند در باره بيماراني با مشکلات رواني ساخت و تلاش کرد تا برخلاف جريان فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته حرکت کند و نشان بدهد که شکل برخورد با بيماران متفاوت است، ولي هيچکدام موفق نبود و مورد استقبال قرار نگرفت.
فيلم بهخوبي نشان ميدهد که مغز داشتن، تفکر و منفعل نبودن چقدر در حرکت رو به جلوي زندگي موثر است. ديوانگان تيمارستان، استعارهاي از کل مردم در دنياي واقعي بودند که نشان ميداد چگونه دستگاه قدرت و سرکوب به شکلهاي مختلف آنها را منکوب و منفعل کرده است. مک مورفي، مغز متفکر در اقليتي بود که توانست اکثريتي را تکان بدهد و ديگر آنها آدمهاي سابق نبودند. ماشين قدرت و سرکوب، مغز متفکر را از بين برد ولي نتيجه کارهاي مک مورفي به رهايي و پرواز خاتمه پيدا کرد.


پا نوشت :
نام فيلم از قسمتي از يک شعر کودکانه گرفته شده است
يکي پريد غرب، يکي پريد شرق
يکي رو آشيونه فاخته، کشيد پر

واقعيت کمونيسم چيست؟/ بله! ما کمونيست‌ها تماميت‌گرا هستيم همه‌چيز را بايد تغيير داد!


واقعيت کمونيسم چيست؟

بله! ما کمونيستها تماميتگرا هستيم
همهچيز را بايد تغيير داد!

از نشریه آتش  شماره 79


از زمانيکه انقلابهاي کمونيستي در پاسخ به ستم و استثمار سرمايهداري در جهان آغاز شد و به پيروزيهاي بزرگ و استقرار کشورهاي سوسياليستي ابتدا در روسيه (1917) و سپس در چين (1949) رسيد، ما کمونيستها متهم به «تماميتگرا» شدهايم. بايد با صداي بلند اعلام کرد: بله ما تماميتگرا هستيم. اما نه بهمعناي دخالت در همه امور افراد. بلکه بهمعناي دخالت در همه امور نظام سرمايهداري و از ميان بردن تماميت سرمايهداري. اين «تماميتگرايي» را مارکس بنيانگذار کمونيسم علمي نزديک به 170  سال پيش اينگونه تئوريزه کرد: سوسياليسم دوران گذاري طولاني است که تحت حاکميت دولت ديکتاتوري پرولتاريا ميخواهد به محو و نابودي چهار چيز دست يابد: محو تمام تمايزات طبقاتي، محو تمام روابط توليدي که اين تمايزات را بهوجود ميآورند، محو تمام روابط اجتماعي ستمگرانه که از اين روابط توليدي استثمارگرانه برميخيزند و محو تمام افکار کهنهاي که از اين تمايزات و روابط ستم و استثمار برخاسته و از آن نگهباني و حفاظت ميکنند. «هر آن چه سفت و سخت است ذوب ميشود و به هوا ميرود، آن چه مقدس است نامقدس ميگردد، و سرانجام آدمي ناگزير ميشود با ديدگاني هشيار با شرايط واقعي زندگي و روابطِ خويش با نوع خود روبهرو شود» (مانيفست کمونيست. نوشتة کارل مارکس و فرديش انگلس 1848).
 به اين معنا، ما کمونيستها تماميتگرا هستيم. زيرا کلية مصائبي که بشريت بهويژه اکثريت مردم کارگر و زحمتکش تحت ستم و استثمار از آنها در رنجند، برخاسته از تماميت اين نظام سرمايهداري است و توسط آن توليد ميشود. اين تماميت بايد نابود شود تا رهايي همگاني حاصل شود. ضرورت چنين انقلابي را کمونيستها بهوجود نياوردهاند. بلکه نظام سرمايهداري بهوجود آورده است و کمونيستها، صرفا از طريق تئوريسينهاي بزرگ خود از زمان مارکس و انگلس، مائو، لنين و امروز باب آواکيان، بهطور علمي و با استفاده از روش علمي، به اين ضرورت آگاه شده و پاسخ به آن را کشف و تئوريزه و نقشهمند دنبال کردهاند. هدفِ علم، کشف واقعيت (واقعيت مربوط به هر جنبه از هستي، از کهکشانها تا جامعة بشري) و قواي محرکة تغيير آن است. روش علم حرکت از جهان واقعي است و در عين حال درک ميکند که واقعيت ايستا و ساکن نيست. بنابراين، تلاش ميکند تا قواي محرکة آن را کشف کند. به يک کلام، هدف علم آن است که تعيين کند چرا جهان واقعي (از جمله جامعة بشري) اينگونه هست که هست و چگونه ميتوان، برمبناي قواي محرکهاش، آن را بهسمت مثبت تغيير داد.
کمونيسم، علمي است که اين امر را در مورد جامعه بشري انجام ميدهد. مارکس به بدبختيها و فلاکت و رنجهاي جامعه بشري علمي نگاه کرد. اين واقعيت را به طرق مختلف بررسي کرد. از طريق آزمايش، از طريق تحقيق، از طريق ياد گرفتن از دانش انباشتشده و تجارب و آزمايشهاي ديگران، به ديناميکها و نيروهاي محرکة زيربنايي جامعه پيبرد. او بدون آنکه تعصبات و افکار خيالي خود را بر واقعيت تحميل کند، توانست واقعيت جامعه را کشف کند و راه تغيير آن به سود بشريت را پيدا کند. از آن جا که جامعه بشري مثل هر پديدة ديگر ايستا نيست و حرکت ميکند، از آن جا که وقايع پيچيده از قبل قابل پيشبيني نيستند، تئوري مارکسيستي هم بايد حرکت ميکرد و خود را بر واقعيت منطبق ميکرد. بايد اشتباهاتش را دور ميريخت و باز هم از دانش و تجارب و آزمايشهاي خود و ديگران ياد ميگرفت تا واقعيت را بهتر بفهمد و راه تغيير جامعه بشري به سود بشريت را روشنتر رصد و جهتيابي کرده و حرکت را نقشهمندتر کند. تکامل علم کمونيسم پس از مارکس، براي اولين بار توسط لنين و سپس مائوتسه دون انجام شد و امروز، باب آواکيان با سنتز نوين کمونيسم آن را تکامل کيفي ديگري داده است. بدون اين علم، هرگز نميتوانيم، علتالعلل ظلم و بيعدالتي، سرکوب و خفقان، جنگ و ويراني، بيکاري، گسترش حريقوار تنفروشي و تجارت سکس و... را به درستي درک کرده و به راه درمان اين مصائب در سطح همگاني (و نه فقط براي قشري اندک) آگاه شويم. طبقة بورژوازي در همة کشورها از جمله در ايران، با کمک همدستان خرده بورژواي خود هميشه سعي در دفن اين علم بزرگ کردهاند. دفن کردن اين علم و ممانعت از دسترسي آگاهانة پرولتاريا و ديگر ستمديدگان جامعه (مانند زنان) به اين علم، يکي از بزرگترين جنايتها عليه بشريت و قابل قياس با دفن کردن انواع شناختهاي علمي در مورد بيماريهاي رايج در ميان مردم و راه درمان يا جلوگيري از آنهاست. درست مانند اينست که مثلا واکسن فلج اطفال، به خاک سپرده شود. به همين علت، مبارزه عليه اپورتونيسم و اپورتونيستها (کساني که تحت نام دفاع از تودهها، کمونيسم را دفن ميکنند) يک ضرورت است و بايد با مبارزه عليه ارتجاع و امپرياليسم توام باشد. به قول لنين، «اگر مبارزه عليه امپرياليسم، بهطور لاينفکي با مبارزه عليه اپورتونيسم توام نباشد جز عبارتپردازي پوچ يا فريب چيز ديگري نخواهد بود.» (لنين. امپرياليسم به مثابه بالاترين مرحلة سرمايهداري). دست کشيدن از علم کمونيسم و انقلاب کمونيستي، برابر است با عدول کامل از مبارزة طبقاتي و دست کشيدن از هر انديشة انقلابي. مبارزه و فداکاري براي هر چيزي کمتر از انقلابي که اين نظام را ريشهکن کند، دور باطل است و به هدر رفتن مبارزات و فداکاريهايي که در مقاومت عليه شرايط ستم و استثمار صورت ميگيرد.
«سرنگوني و نابودي دولت جمهوري اسلامي و رهايي جامعه از اين شرايط و نبرد براي بنيانگذاري يک نظامِ نوين سوسياليستي، ضرورتي عاجل است. ديرکرد در تحقق اين ضرورت، هر ثانيه بر فلاکت و رنج اکثريت قاطع مردم ميافزايد. 
مبارزه امروز ما براي رهايي جامعه ايران از استثمار و ستم، بخشي از مبارزه براي رها کردن کل جهان از ستم و استثمار بوده و با اين هدف پيش ميرود. چرا که رنجهاي مردم در سراسر جهان، ريشه در نظام اقتصادي-اجتماعي سرمايهداري دارد. فقر و بيحقوقي هر کارگر کارخانه و معدن و مزرعه، هر دستفروش و کولبر و جاشوي لنج، هر مهاجر و پناهجويي که در دريا غرق ميشود، هر بمبي که دولتهاي ارتجاعي منطقه يا ارتشهاي امپرياليستي روسيه و آمريکا و ناتو، بر سر مردم خاورميانه ميريزند، عروج نيروهاي مرتجع اسلامگرا که مردم را به اسارت ميکشند، هر کودک فلسطيني که به دست سربازان ارتش اشغالگر اسرائيل به خاک ميافتد، خشونت و تحقير مداومي که بر زنان در سراسر جهان اعمال ميشود، سرکوب ال.جي.بي.تي ها، بحران هراسناک آب و نابودي محيط زيست، فساد بي پايان در ميان حاکمان، رقابتهاي تجاري که لاجرم به جنگهاي جهاني ويرانگر منتهي ميشوند، ماندگاري و نفوذِ افکار کهنه در ميان مردم و حتا ستم تودههاي فرودست عليه يکديگر، همه ريشه در کارکرد و ديناميکهاي نظام سرمايهداري دارند.
نظام سرمايهداري به نظام سرمايهداري امپرياليستي تبديل شده است. به اين معنا که، تمام نقاط دنيا را در يک نظام واحد اقتصادي و سياسي ادغام کرده و به اشکال مختلف بر همه کشورهاي جهان از جمله ايران، تسلط دارد. اين نظام بر تضاد ميان توليد اجتماعي و مالکيت خصوصي بنا شده است. توليد اجتماعي به اين معنا که نيازهاي همهجانبه انسانها از طريق مشارکت و تقسيم کار اجتماعي ميان ميلياردها انسان در سراسر جهان توليد ميشود. ميلياردها نفر در مقياس جهاني، در شبکهاي درهم تنيده، در کارخانهها، اعماق زمين، مزارع، کوهها، درياها، جادهها و آسمانها، در پژوهشکدهها و کتابخانهها و چاپخانهها، در تماشاخانهها و هنرکدهها و غيره، شبانه روز کار ميکنند تا نيازهاي زندگي بشر را توليد و تامين کنند. مالکيت خصوصي به اين معنا که ثروت مادي، دانش و خدماتي که اين گونه توليد ميشود و فرآيند توليد آن، توسط قشر کوچک طبقه سرمايهدار در هر کشور و طبقه سرمايهدار امپرياليستي حاکم بر جهان تصاحب و کنترل شده و بر مبناي کسب حداکثر سود جهت داده ميشود...
آتش خشم بي پايان از نظامي که اين چنين زندگي تودههاي مردم در سراسر جهان را به تباهي ميکشاند، در وجود ما شعله ميکشد. آتشي که بدون آن صحبت از مبارزه بيهوده است. اما فقط حس عدالتجويي و نفرت از اسارتِ بشريت در انقياد نظام منسوخ طبقاتي نيست که ما را کمونيست کرده و مصمم به نبرد براي انقلاب کمونيستي شدهايم. افزون بر اين و اساسيتر از آن، بر اساس دانش علمي کمونيسم دريافتهايم که در اين لحظه از تاريخ، انقلاب کمونيستي تنها راه نجات جامعه بشري و منطبق بر قواي محرکه تغيير اجتماعي است. بر اين پايه، ايجاد جامعه کمونيستي در سراسر جهان نه تنها ضروري و مطلوب بلکه امکان پذير است. هر نوع ديگري از "انقلاب سرانجام به ضد انقلاب تبديل شده و دور جديدي از فاجعه و فلاکت را براي مردم به ارمغان خواهد آورد. انقلابي که دست به ريشهها نزده و يا در ميانه راه توقف کند، بار ديگر توسط اشکال گوناگون نظام سرمايهداري بلعيده شده و لاجرم پتانسيل آن صرف نوسازي و ترميم  سيستم حاکم خواهد شد. در اين عصر، معناي دست به ريشه بردن اين است: اولا به رسميت شناختن اين حقيقت که علت اصلي تداوم همه معضلات حاکم بر جامعه ما و سراسر جهان، نظام سرمايهداري امپرياليستي است و راه حل ريشه کن کردن همهي آنها نيز محو اين نظام است. ثانيا، تبديل شدن به مبارزين آگاه اين راه، سازمان دادن و رهبري کردن انقلاب با چشمانداز سرنگوني نظام سرمايهداري حاکم بر هر کشور و استقرار دولت سوسياليستي با هدف نبرد براي استقرار نظام کمونيستي در جهان. در ايران به طور مشخص به معناي قبول «مانيفست و برنامه انقلاب کمونيستي در ايران» و مبارزه براي تحقق آن است.» (برگرفته از مانيفست و برنامه انقلاب کمونيستي در ايران).
«آتش»