ريکی جارويس (Ricky Gervai)
کمدين و فيلم ساز انگليسي است که
اخيراً مقالة او با عنوان «چرا به خدا اعتقاد ندارم» جنجال به پا کرد. بعد از اين مقاله،
«ريکي» پرسش و پاسخ هاي خوانندگان روزنامه وال استريت ژورنال را جواب داد. اکنون ترجمة
بخش هايي از آن را در اختيار شما قرار مي دهيم.
چرا به خدا اعتقاد نداری؟
به اين سؤال خيلي بر مي خورم و هميشه سعي مي کنم
با استدلال هاي منطقي به آن پاسخ دهم. اين بحث ها معمولاً زمان گير هستند و به جاي
درستي ختم نمي شوند. کساني که به خدا باور دارند نه نيازي به اثباتش مي دانند و نه
شنواي گواهي خلاف اش هستند. راضي و خوشنود از باور خود. معمولاً هم اين جملات را ازآنها
مي شنويم: «حقيقت براي من اين است» يا اين که: «من ايمان دارم».
اما من باز پاسخِ منطقي خود را بيان مي کنم چرا که
فکر مي کنم صادق نبودن بي احترامي به آدم ها و بي ادبي است. اما طنز ماجرا آن جاست که
وقتي من مي گويم: «خدا را باور ندارم چرا که مطلقاً هيچ گونه گواه علمي دال
بر وجودش نيست و تعاريفي که من تا کنون در موردش شنيده ام، آن را يک غيرممکن منطقي
در اين دنياي تا کنون شناخته شده مي کند»، اين حرف من، بي احترامي و بي ادبي تلقي مي
شود.
خود رأيي و تکبر هم اتهامِ ديگري است
که به من مي زنند اما کاملا بي پايه و غير منصفانه است.
علم هميشه درجست و جوي حقيقت است، تبعيض
قائل نمي شود. خوب يا بد، اسرار را برملا مي کند. تماماً فروتني است. آن چه را که مي
داند مي داند؛ و مي داند آن چه را که نمي داند. باور ها و نتايج اش بر مبناي شواهد
محکم استوار است؛ شواهدي که به طور مداوم به
روز شده و غني تر مي شود. علم نه تنها با پديدار شدن فاکت هاي جديد رنجيده و دلخور
نمي شود بلکه آغوشش هميشه براي کشفيات جديد باز است. به روش هاي قرون وسطايي به صرف
اين که سنت هستند نمي چسبد. چرا که اگر به آن ها مي چسبيد، امروز به جاي زدن آمپول
پنيسيلين بايد يک زالو توي تنبانمان مي انداختيم و دست به دعا مي شديم. باورتان هرچه
مي خواهد باشد، از علم پزشکي کارآمدتر نخواهد بود. اما خب باز هم ميتوانيد بگوييد:
«براي من اينطور جواب مي دهد».
خب داروي دل خوشکنک و بي اثر هم همين
طور جواب مي دهد. منظور من اين است که خدايي نيست. نمي گويم که ايمان وجود ندارد. مي
دانم که وجود دارد و هميشه آن را مي بينيم. اما صرف باور به يک چيز آن چيز را حقيقي
نمي کند. اميد داشتن به اين که چيزي حقيقت دارد از آن چيز واقعيت نمي سازد. موجوديتِ
خدا، ذهني نيست. يعني بر اساسِ باورها و طرز تفکرِ شخصي نمي توان وجود آن را اثبات
کرد. [خدا] يا وجود دارد يا ندارد. بحثِ عقيده و باورِ شخصي مطرح نيست. شما مي توانيد
باورِ خود را داشته باشيد. اما نمي توانيد فاکت هاي خودتان را داشته باشيد.
مي پرسيد چرا من به وجود خدا اعتقاد
ندارم؟ بهتر است شما بگوييد چرا به آن معتقديد؟ مسلماً بارِ متقاعد کردن به دوشِ کسي
است که چيزي را باور کرده هست. خودت همه چيز رو شروع کردي. اگر من مي آمدم و به تو مي گفتم: «چرا باور نداري که من مي توانم پرواز
کنم؟» حتماً مي گفتي: «چرا بايد [باور] داشته باشم»؟
اگر من مي گفتم :«خوب، من ايمان دارم»
و اگر بعد مي گفتم :«ثابت کن که من نمي توانم پرواز کنم. ديدي! ديدي نتوانستي ثابت
کني که من نمي توانم پرواز کنم» اگر اينطور حرف
مي زدم چه کار مي کردي؟ احتمالاً يا از محل دور مي شدي يا به حراست زنگ مي زدي و يا از پنجره من را به بيرون پرتاب مي کردي
و داد مي زدي: «بفرما! حالا پرواز کن ديوانه
فلان فلان شده.»
واضح است که خداباوري يک موضوعِ معنوي
است. دين بحثِ مجزايي است. من به عنوان يک آته ئيست"اشکالي" در باور به خدا نمي بينم. شخصاً فکرمي
کنم که وجود ندارد اما باور به وجودش آسيب
رسان نيست. اگر به هر نحوي کمکي باشد براي کسي، من حرفي ندارم. اما زماني که يک باور
آغاز به تعدي به حقِ ديگران مي کند نگراني من هم
شروع مي شود.
من هرگز حقِ کسي براي اعتقاد به خدا را رد نمي کنم.
فقط ترجيح مي دهم که کساني که به خداي ديگري باور دارند را نکشيد. يا اين که کسي را به خاطر اين که کتاب قانون شما تمايلات جنسي شان
را غير اخلاقي مي داند تا حدِ مرگ سنگسار نکنيد. خيلي عجيب است که نيرويي که قرار است
قادر و عالم به هر چيز و مسئولِ هر اتفاقي
باشد، آدم ها را براي آن چه هستند مورد قضاوت
قرار داده و تنبيه شان مي کند. تا جايي که من فهميدم، تقريبا بدترين نوعِ انسانها آته
ئيست ها هستند. چون از ده فرمان، چهار تا روي اين نکته محکم مي کوبد. خدايي هست، او
من هستم، نه هيچ کسِ ديگر. و تو به اندازه ي من والا و برتر نيستي. اين را فراموش نکن.
(فرمان کسي را به قتل نرسان تا فرمان ششم اصلاً مورد اشاره هم قرار نمي گيرد).
معمولاً درمقابلِ کسي که با بي ايماني
من با تحقير برخورد مي کند مي گويم: «خدا مرا اين طور خلق کرده.».
اما اتهام واقعي که به آته ئيست ها وارد مي شود چيست؟
تعريفِ فرهنگِ لغت از واژة خدا اين
است: «يک آفرينندة ماورالطبيعه و ناظرِ بر تمامِ جهان». همة خدايان، الهه ها و وجود
هاي ماورالطبيعه شاملِ اين تعريف مي شوند. از زمان آغاز تاريخ مدون يعني حدود
6000 سالِ پيش که سومري ها نوشتن را اختراع کردند، تاريخ شناسان بيش
از 3700 موجود ماورالطبيعه را ثبت کرده اند که از بين آن ها 2870 تا را مي توان خدا در نظر گرفت.
پس بارِ بعد وقتي کسي بگويد که به خدا
باور دارد من خواهم گفت: «اوه! کدام شان؟ زئوس؟ هادس؟ ژوپيتر؟ مارس؟ اودين؟ ثور؟ کريشنا؟
ويشنو؟ رع؟...». اگر بگويند، «فقط خدا. من
تنها به خدا ايمان دارم» به آن ها خواهم گفت که آن ها هم تقريباً به اندازة من منکر
خدا هستند. من به 2870 خدا بي اعتقادم و آن ها به 2869 تا!
من هم روزي به خدا اعتقاد داشتم. يعني
به خداي مسيحي. شيفته ي مسيح بودم. قهرمان ام بود. حتي بيش تر از ستارگان پاپ. بيش
تر از فوتباليست ها. بيش تر از خدا!
خدا کامل و قادرِ مطلق تعريف مي شود
اما مسيح يک مرد بود. بايد روي خودش کار مي کرد. وسوسه داشت، اما به گناه غلبه کرد.
شجاعت و راستي داشت. به خاطرِ مَحبت و مهرباني اش الگو و قهرمانِ من بود. با همه مهربان
بود. به ظلم، ستم، خشونت و استبداد سرخم نمي کرد. هرکه بودي دوست ات داشت. چه مردي!
مي خواهم مثل او باشم.
يک روز وقتي هشت ساله بودم، به صليب
کشيده شدنِ مسيح که تکليفِ درس مطالعاتِ کتابِ مقدس بود را نقاشي مي کردم. هنر را دوست
داشتم. و طبيعت را. شيفتة فکر کردن به اين بودم که چطور حيواناتي به اين زيبايي و بي
نقصي را خدا ساخته بود..
دنيا برايم شگفت انگيز بود.
در منطقة کارگريِ بسيار فقير، در ملک هاي پراکنده
خارج از شهر که در چهل مايليِ لندن بود به نام «ردينگ» زندگي مي کردم. پدرم کارگر بود
و مادرم خانه دار. هيچ وقت از فقر خجالت زده نبودم. خيلي راضي بودم. تقريباً تمامِ کساني که مي شناختم همين شرايط
را داشتند. هر چيزي که نياز داشتم مهيا بود. مدرسه مجاني بود، لباس هام ارزان بودند
و هميشه تميز و اتو کشيده. مامان هميشه در حالِ آشپزي بود. آن روزي هم که داشتم صليب
را نقاشي مي کردم [او] آشپزي مي کرد. پشتِ ميزِ آشپزخانه نشسته بودم که برادرم آمد.
يازده سال از من بزرگتر بود. نوزده سال اش بود. هوش و زکاوت اش به اندازة خيلي هاي
ديگر که مي شناختم بود، اما خيلي گستاخ و پررو بود. هميشه حاضر جوابي مي کرد و خودش
را به دردسر مي انداخت. من پسرِ خوبي بودم. کليسا مي رفتم و به خدا ايمان داشتم. و
اين تسکين بزرگي بود براي مادري از طبقة کارگر.
با توجه به جو و شرايطي که آن محيط داشت، بزرگترين
آرزوي مادرها اين بود که راه بچه هاشان به زندان ختم نشود، نه اينکه دکتر مهندس بشوند.
پس سعي خود را مي کردند که [بچه ها را] خداپرست بار بياورند که دست از پا خطا نکنند
و مطيع قانون باشند. اين بهترين سيستم است! مي بينيم که حدود 75 درصد آمريکايي ها،
مسيحي هاي خداترس هستند، 75درصد زنداني ها هم مسيحي خداترس اند. 10 درصد از آمريکايي
ها آته ئيست و 0.2 درصد از زنداني ها آته ئيست هستند.
بگذريم. داشتم نقاشي ام را مي کشيدم
که برادرم باب پرسيد: چرا به خدا اعتقاد داري؟
سوالِ ساده اي بود. اما مادرم يکباره
مضطرب شد:« باب!»
اين را با حالتي گفت که مي دانستم در
حقيقت معنيِ «خفه شو» مي داد. چرا از نظرش سوالِ باب بد بود. اگر خدايي وجود داشت و
من هم ايمانِ محکمي به اش داشتم، پرسش ديگران و بحث در موردش چه مشکلي مي توانست ايجاد
کند؟
آهان! صبرکن ببينم! اصلاً خدايي نيست!
باب اين را مي دانست، مادرم هم ته دلش اين را مي دانست.
به همين سادگي! و من شروع کردم به طرحِ سؤال هاي
بيشتر از خودم. و درعرضِ يک ساعت آتئيست بودم.
اگر مادرم دربارة خدا دروغ گفته بود
پس راجع به بابا نوئل هم به ام دروغ گفته بود؟ بله، حتما. ولي چه اهميتي دارد؟ هديه
ها کماکان از راه مي رسيدند.
هديه هاي آته ئيسمِ تازه کشف شده ام
هم از راه رسيدند:
حقيقت، علم و طبيعت. زيباييِ واقعيِ
اين جهان.
با تئوريِ فرگشت (تکامل) آشنا شدم.
اين تئوري آنقدر ساده است که فقط بزرگترين
نابغة انگليس مي توانست به آن برسد. تکاملِ گياه ها، حيوانات و ما؛ ماي صاحب تخيل،
عشق و شوخ طبعي. ديگر نيازي به فلسفه وجودي نداشتم. فقط به دليلي براي زندگي کردن نياز
بود که تخيل، اراده آزاد، عشق، شوخ طبعي، موسيقي، ورزش، آبجو و پيتزا دلايل کافي اي
بودند براي زندگي.
اما براي يک زندگيِ درست نياز به حقيقت
داري. اين موضوعِ ديگري بود که آن روز متوجه اش شدم. که حقيقت هرچند تکان دهنده يا
ناراحت کننده، در نهايت رهايي و برتري به بار مي آورد.
پس اين سوالِ که «چرا به خدا معتقد
نيستي؟» واقعاً چه معني اي مي دهد؟
من فکر مي کنم وقتي کسي اين سؤال را
مطرح مي کند، در حقيقت باورِ خود را مورد سؤال قرار مي دهد.
انگار مي پرسند: «چرا اينقدر متفاوت
هستي؟ چطور تو هم مثل ما شست و شوي مغزي نشدي؟ چطور جرأت مي کني بگويي که من احمق ام
و به بهشت نخواهم رفت؟ لعنتي !»
بياييد صادق باشيم، اگر کسي انسانِ
معتقدي بود مي بايست خيلي آدم عجيبي به نظر بيايد. اما از آنجا که اين ديد متداول و
توده پسندي هست، به راحتي مورد قبول واقع مي شود.
اصلاً چرا خداباوري تا اين حد نقطه
نظرِ محبوبي هست؟ واضح است. چون وعدة جالب و فريبنده اي دارد: «به من ايمان بياور تا
براي هميشه زندگي کني.»
باز هم تکرار مي کنم اگر اين مسئله
به جنبه معنوي محدود مي ماند، چندان مشکلي نبود.
عبارتِ «طوري با ديگران رفتارکن که
انتظار داري با خودت رفتار شود» فلسفة خوبي است براي زندگي. من آن را زندگي ميکنم.
بخشش هم به طور حتم بزرگترين حُسن است.
حتماً همين طور است. اما تنها مسيحيت نيست
که شامل آن است. هيچ کس صاحب خوب بودن نيست.
من انسان درستي هستم و از اين بابت
انتظار پاداش در بهشت را ندارم. پاداشِ من همين جاست و همين لحظه. دانستنِ اين است
که کارِ درست را انجام مي دهم. که زندگي درستي داشته ام.
معنويت زماني راهِ خود را گُم کرد که
چماقي شد براي تنبيه مردم. «اين کار را انجام بده تا در آتش جهنم نسوزي!»
در جهنم نخواهي سوخت. اما خوب باش.
(ادامه دارد....)
ترجمة فرزانة صفائي
لينک انگليسي مقاله:
http://blogs.wsj.com/speakeasy/2010/12/19/a-holiday-masseag-from-ricky-gervais-why-im-an-atheist
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر