۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

نامۀ یک خواننده

ماراتُن نياز و فقر و تهديد و تعقيبوگريز و مردم و دستفروشها و مأموران شهرداري در خيابانهاي شهر، ماجرايي است قديمي با زخمهاي جديد هر روزه که شلوغي و اضطرار بازار شب عيد، منشوري ميشود براي انعکاس انفجارش. نبردي گلادياتوري که خريدار و فروشنده و مأمور، همگي بازندگان آن هستند.
هر بساط پهن شده در گوشهاي، سهم خانوادهاي است از حق حيات. دريچهاي است براي تعيين حدومرز ارتباط يک خانواده با دنياي پيرامونش و تعيين خواستههايش.
هر جاي خيابان را که نگاه ميکني پر است از التماس دستفروشهايي که تقسيم پيادهرو بينشان هم سلسلهمراتب دارد. هرکس با داد و فرياد بلندتر ميخواهد توجه عابر بيشتري به بساط خود جلب کند.
اين وضعيت، وفور التماس و خواهش است. التماس فروشنده به خريدار براي خريد، التماس فروشنده به مغازهدار تا اجازه دهد جلوي مغازهاش بساط کند، التماس خريدار به فروشنده براي قيمت، التماس فروشنده به فروشندة کناري براي قلدري نکردن بر سر جاي بساط و التماس اين دو به مأمور شهرداري براي توقيف نکردن خردهريزههايي که تمام زندگيشان است. در آخر هم التماس کسي ميگيرد که دستي به جيب ميبرد و داخل جيب مأمور شهرداري ميکند. بساط دستي هم که توان و امکان به جيب رفتن ندارد با ترس و لرز و التماس از اين گوشه به آن گوشه، آواره ميشود و گاهي حتي توقيف.
داشتم در خيابان پر هياهوي شب عيد راه ميرفتم و به حرفهاي دستفروشي فکر ميکردم که به مأمور شهرداري ميگفت: «جون مادرت امروز برو دست از سرم بردار، يه کاري ميدم دست هردومون. دخلم رو دزديدين، اعصاب ندارم. يه ميليون توش بود...» داشتم فکر ميکردم چگونه سياستهاي اقتصادي و فرهنگي جمهوري اسلامي، سرمان را کرده زير برف و به جاي ديدن فلاکت اطرافمان و انديشيدن راهي براي پايان دادنش، به جان هم افتادهايم. بايد چند وقت دستفروشي کرد تا جاي آن يک ميليون را پر کرد. حواسم به اين فکرها بود که صحنهاي توجهم را جلب کرد. روي پل عابر پيادهاي که خيابانهاي فقير و غني شهر را به هم وصل ميکرد، عدهاي دور چيزي جمع شده بودند و با بندآوردن راه، صداي ديگر عابران را درآورده بودند. جلوتر رفتم و پسر بچهاي را ديدم که کنار ترازوي کوچک شکستهاي، گريه ميکند. عدهاي از عابران فحشش ميدادند که چرا راه را بند آورده است. عدهاي ديگر، چند نفري را که دورش جمع شده بودند مسخره ميکردند که: «مردم وقت خودشون رو براي چه چيزهايي تلف ميکنند!» درست است خب، چيزهاي مهمتري هم براي وقت گذاشتن وجود دارد مثل غرق شدن در مناسبات مريض دنياي اطرافمان و پايين کشيدن کرکرههاي ذهن تا حتي يک لحظه هم درنگ نکنيم و به خود هي نزنيم و نپرسيم چرا بايد اينگونه باشد! اين سؤالها بوي خون ميدهد، بوي مسئوليت و عمل. دستگاه قدرت، تمام تلاشش را ميکند تا اين مناسبات برايمان عادي و طبيعي باشد. 
کنارش نشستم و پرسيدم چه شده؟ همانطور که سر بر زانو گذاشته بود و گريه ميکرد گفت در خيابان داشته کاسبي ميکرده که مأمور شهرداري ميخواهد ترازويش را بگيرد. فرار ميکند اما تعقيبش ميکند و ترازويش را ميشکند. گفت که ترازويش مال رييسش است و الان هم بايد پول ترازو را بدهد هم سهم کار امروز را. مأمور شهرداري، هم از دستفروشها اخاذي ميکند و هم از منافع مغازهدارها دفاع ميکند. مغازهدارها به دارايي و تعزيرات حکومتي و اماکن باج ميدهند و سبيل جمهوري اسلامي را چرب ميکنند و اين چرخه ادامه مييابد.      
با خودم فکر ميکنم چه اتفاقي ميافتد اگر روزي اين التماسها به خشم تبديل شود. چه چيزي نميگذارد تا غرولندهاي زير لب خريدار و فروشنده به فرياد اعتراض بنشيند. «...کاري نميشه کرد... ما که نميتونيم شايد خدا از بين ببرتشون... اين چه زندگيه برامون ساختن... با اين همه اختلاس و دزدي، پولي براي مردم نذاشتن تا کسي بتونه خريد کنه... از ما که کاري ساخته نيست...» وقتي به حرفهاي مردم گوش ميدهي ميبيني که برحسب تجربه، مقصر را درست شناختهاند و هدف را درست انتخاب کردهاند: قلب قدرت جمهوري اسلامي. اما عوامل زيادي کماکان در ميان است و فاصله مياندازد بين درک درست و عمل درست، از افسانة نشدن و نتوانستن بگير تا ندانستن اهميت طبقه و نشناختن وظايف طبقاتي. ديشب در اخبار خواندم يونس عساکره جوان عرب دستفروش خرمشهري در اعتراض به جمع کردن دکة ميوهفروشياش، جلوي در شهرداري خرمشهر خود را آتش زد. با خود فکر ميکنم ميتوان کاري کرد و راه چارهاي وجود دارد. بايد آتش به راه انداخت (البته نه به جان يونس و يونسها). بايد آتش انقلاب به راه انداخت و روابط طبقاتي و روابط توليدي و اجتماعي و باورها و فرهنگ شکل گرفته به حول طبقات را سوزاند.

 

 








 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر