۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

واقعیت کمونیسم چیست؟




آنچه ميخوانيد گزيدهاي از بحثهاي باب آواکيان (صدر حزب کمونيست انقلابي آمريکا) در نشست با چند رفيق از آن حزب در مورد اپيستمولوژي است.(1) اپيستمولوژي به تئوري شناخت اشاره دارد؛ به اينکه انسانها چگونه کسب شناخت ميکنند؛ ماهيت حقيقت چيست و مردم چگونه به آن دست مييابند. مطالعة اين متن به درک بهتر گسست فکري آواکيان از جوانب محدود کننده و نادرستي که در جنبش بين المللي کمونيستي رواج داشته و به فهم اهميت سنتز نويني که او در علم کمونيسم انجام داده کمک مي کند. ـ آتش
در تاريخ جنبش بينالمللي کمونيستي بحثهايي بود مبني بر اين که دو نوع حقيقت وجود دارد: حقيقت پرولتري و حقيقت بورژوايي. اين مسئله در يکي از اسناد رهبري حزب کمونيست چين هم مطرح شده بود(2). در پلميکهاي ما در مقطع کودتاي  بورژوازي در چين (بعد از مرگ مائو) اين موضوع بدون برخورد انتقادي بازتاب مييافت. بعدا ما به همين خاطر از خود انتقاد کرديم. گسست ما از اين موضع، با نگارش «فتح جهان»(3) آغاز شد. اين جزوه در واقع يک گسست اپيستمولوژيک بود. بيان اين بود که ما بايد به دنبال حقيقت باشيم. نبايد حقيقت را پنهان کنيم. با اين شيوه بود که کل تاريخ جنبش خود را مجددا بررسي کرديم. اين براي بعضيها حکم هواي تازه داشت. در مقابل، باعث انزجار برخي ديگر شد. اين دوميها ميگفتند از تاريخ جنبش بينالمللي کمونيستي و درفش کمونيسم، «پرچمي پاره پاره» درست کردهايد. اما اصلا اينطور نبود. در کتابِ «پاياني بر يک دهشت» (4) نوشتم چيزي به عنوان حقيقت طبقاتي نداريم؛ اما متدولوژياي وجود دارد که توسط آن ميتوان عميقتر به حقيقت دست پيدا کرد. نامههاي سرگشادهاي که به کارل ساگان و استيفن جي گولد و ايزاک آسيموف نوشتم هم چالشي در اين زمينه بود.(5) به علاوه من بارها موافقت خود را با اين بحث جان استوارت ميل اعلام کردهام که در عرصة برخورد با ايدهها مهم است مردم بحثها را از زبان هواداران پر و پا قرص و معتقدش بشنوند و نه آن طوري که مخالفان آن بحثها بيان ميکنند. نميگويم که مائو چنين سبک کاري نداشت، اما به هر حال آنچه پيش ميگذارم يک گسست اپيستمولوژيک است...
نحوة رويکرد به روشنفکران مربوط ميشود به يک پرسش فلسفي: قرار است چکار کنيم و پرولتاريا چه چيزي را نمايندگي ميکند؟ در مقالة «مسائل استراتژيک» به «موضع خداگونه پرولتاريا» اشاره کردم.(6) از يک نظر، شما بر قلهاي نشستهايد و همراه با تکامل نوع بشر اين فرايندها را نظاره ميکنيد. برخي را مبهم و برخي را واضح ميبينيد. شما شاهد چنين گذاري هستيد. در مقطعي معين، گروهي به نام پرولتاريا از درون مناسبات اجتماعي ظهور ميکند. اين گروه ميتواند فرايند تکامل نوع بشر را به جاي خاصي برساند؛ به دنيايي کاملا متفاوت. اما نبايد به پرولتاريا جسميت بخشيد. پرولتاريا از افراد واقعي تشکيل شده اما مسئله تک تکِ افرادش نيستند بلکه پرولتاريا به عنوان يک طبقه مطرح است. بايد جايگاه پرولتاريا در جامعه را به بنيادي ترين مفهوم مد نظر قرار داد. بايد ديد که به مثابه يک طبقه منافعش در چيست. اگر مسئله را در يک چشمانداز تاريخي ببينيم، آنگاه نقش روشنفکران را هم ميتوانيم تشخيص دهيم. آيا روشنفکران اساسا براي ما مشکل آفرينند؟ بعضيها مسئله را اين طور ميبينند. اين يک گرايش معين، يک مشکل معين، در تاريخ جنبش کمونيستي بوده است.
اگر به مسئله از يک منظر گستردة تاريخي نگاه کنيم روشنفکران را مشکلآفرين نخواهيم ديد. فيزيکداني هست به نام برايان گرين که کتابهايي به زبان ساده در زمينة فيزيک نوشته. به تضاد بزرگي پرداخته که فيزيکدانها نميتوانند حلش کنند: تضاد بين نسبيت و مکانيک کوانتوم. سوالي که فيزيکدانان با آن مواجهند اين است که چگونه ميتوان به سطح ديگري از سنتز رسيد؟ خب! ما کمونيستها در اين مورد چه فکر ميکنيم؟ آيا تنگنظرانه فکر ميکنيم اين جور بحثها اگر به هدف ما خدمت نکند وقت تلف کردن است؟ البته بايد با افرادي که در اين زمينهها کار ميکنند کلنجار رفت و مبارزه کرد؛ اما چنين کاري مستلزم يک روش خوب است. اگر در اين عرصهها روش خوبي به کار ميبرديم، ميتوانستيم با آنها مبارزات خوب و جالبي بر سر انواع و اقسام سوالات داشته باشيم.... اما پيش از هر چيز بايد در کاري که ميکنند درگير شويم و با مسائلي که دست و پنجه نرم ميکنند آشنا شويم. بايد اين کار را با روشي متفاوت از آنچه در تاريخ جنبش مان وجود داشته انجام دهيم. اگر اين فيزيکدانها جنبههاي بيشتري از دنيا را بشناسند و بفهمند آيا به ما در راه رسيدن به اهداف مان کمکي خواهد کرد؟ بله. آيا بايد به آنها «آزادي عمل» داد تا فهمشان از دنيا بيشتر شود؟ بله. آيا لازم است با آنها مبارزه هم بکنيم؟ بله. آيا لازم است به آنها بگوييم از اسب پائين بيائيد و از تودهها هم چيزي بياموزيد؟ بله. اما يک نکته را بايد درک کرد.... وقتي که روشنفکران در برج عاج و دور از تودههاي مردم مينشينند مشکل ايجاد ميشود؛ از طرف ديگر آنها نياز به جوّ و فضاي مناسبي دارند که بتوانند کارشان را انجام دهند.
بله بايد از کوه پائين بياييم و به ميان تودهها برويم. اما بالاي کوه هم بايد رفت، در غير اين صورت نميتوانيم کارمان را خوب انجام دهيم. در مورد اشتباهات استالين بايد بگويم که برخي از اين اشتباهات متعلق به خودش بود. به ميزان زيادي از اشکالهاي متدولوژيک خودش ناشي ميشد. اما برخي هم به لنين بر ميگشت.....
 ما بايد يک هسته مستحکم و متحد حول يک خط صحيح داشته باشيم. اگر چنين چيزي نداشته باشيم ابتکارعملهاي افراد مختلف خوب نخواهد بود. اگر افراد حول اين خط متحد شوند ميتوانيم خيلي چيزها راه بيندازيم که البته هر کدامشان به جهتي خواهد رفت. گاهي اوقات ميتوانند به جهتهاي خنده دار بروند. اما مبارزه خواهيم کرد و به جايي خواهيم رسيد .
ما بايد چه رويکردي به تاريخ بشر داشته باشيم؟ مثلا به بومياني که مذهبشان بخش حياتي هويتشان است چه خواهيم گفت؟ موضوع سختي است. اما بدون جهان بيني و متدولوژياي که مطرح ميکنم به جايي نخواهيم رسيد. بدون اين جهانبيني و متدولوژي يا دنبالهرو اين گونه گرايشات در بين مردم خواهيم شد؛ يا وقتي ديديم چنين گرايشاتي مانع حرکتمان شده بيرحمانه سرکوبش خواهيم کرد. مائو اين مسئله را بهتر از شورويها ميفهميد. او به شدت به سياست شورويها انتقاد کرد که مردم مناطق مسلمان نشين را مجبور به پرورش خوک ميکردند. ما بايد فراتر از اينها برويم. مائو 30 سال است که مرده و لنين 80 سال. اگر به وراي آنها نرويم پس چکار داريم ميکنيم؟
.... مسئله ما تغيير جهان است و براي اين کار بايد واقعيت را بفهميم و بشناسيم. داروين و نيوتون به درک بخشي از واقعيت کمک کردند. اما پس از گذشت زمان معلوم شد که تئوريهاي آنها داراي محدوديت است و در برخي زمينهها نادرست است. البته داروين در اساس درست بود. دفاع از اساس تئوري تکامل داروين، به ويژه در مقابل حملات بنيادگرايان مذهبي، اهميت بسيار دارد. اما درک از تئوري تکامل هم پيشرفت کرده و به وراي داروين رفته. بله ما نميخواهيم روشنفکران در برج عاج بنشينند اما .... آنها براي اينکه کارشان را انجام دهند نياز به فضاي معيني دارند. اين تضادي است که بايد حل کنيم. بايد اين مشکل را در ميان تودهها طرح کنيم. اگر درست حلش نکنيم حتي پس از کسب قدرت و رهبري کردن جامعه سوسياليستي، مردم ما را سرنگون خواهند کرد. اگر هم سرنگون نکنند وقتي که يک ارتش بزرگ به کشور حمله کرد، خودشان را کنار ميکشند. نمونة صدام را در نظر بگيريد. او به مردم ستم ميکرد. درست است که مردم سرنگونش نکردند، اما وقتي يک ستمگر قويتر يعني امپرياليسم آمريکا حمله کرد تا سرنگونش کند به دفاع از او برنخاستند. اگر در جامعة سوسياليستي مشکلات واقعي (از جمله مشکلات روزمره توده ها) را حل نکنيم ما هم به اين سرنوشت دچار ميشويم. بايد تودهها را رهبري کنيم و حتي اين تضادها را در مقابل قشرهايي که پيشرو نيستند هم بگذاريم و حول آن مبارزه راه بيندازيم. بايد بگوييم تضادها اين است و راه حل ما هم اين است. چه نقدي به اين راه حل داريد؟ اين کاري است که بايد بکنيم؛ نه اينکه ارتش را فرا بخوانيم که سرکوبشان کند. من ايدهآليست نيستم؛ ميدانم که برخي اوقات به ارتش هم نياز خواهيم داشت. اما اين نبايد اولين ابزاري باشد که به آن متوسل ميشويم. بايد تضاد را طرح کنيم و بپرسيم: به نظر شما اين را چطور بايد حل کرد؟ مردم نياز به علم پزشکي دارند. اين تضاد را چطور بايد حل کنيم که از يک طرف مثل قبل منجر به بازتوليد نابرابريهاي عظيم نشود؛ يعني وضعي پيش نيايد که  فقط عدة معدودي بتوانند به قلمرو علم گام بگذارند. اما از طرف ديگر، نبايد مانع فعاليت کارکنان بخش علوم شويم....
مسئله «هستة مستحکم همراه با الاستيسيتة زياد» چيزي نيست که يک بار برای همیشه حل شود. هر چه هسته مستحکم ما بزرگتر شود، در تمام شرايط، در همه سطوح، الاستيسيتة ما بايد بيشتر شود. نميتوانيم يک هسته مستحکم داشته باشيم که در درونش هيچ انعطافي نباشد. هسته نميتواند آنقدر قوي باشد که مانند سياه چالهها هر چه نور است را بکشد.
هر دو طرف اين تضاد را داشتن خيلي مشکل است. بيائيد اين طور نگاه کنيم که نيروي مادي ما دشمن را مغلوب کرده و چارچوب را تعيين ميکند. اين شبيه فيلم «تيتانها را به خاطر آور» است. در آن فيلم تصميم گيري شد که دبيرستاني مختلط از سفيدها و سياهان درست کنند و تيم فوتبال مختلطي را در ويرجينيا به وجود آورند. قرار شد که مربي تيم فوتبال، سياهپوست باشد. اين تصميم گيري شد و پس از آن، مبارزه تعيين ميکرد که تصميم عملي شود يا نه. اين تصميم البته چارچوب بهتري را نسبت به اينکه صرفا بگويند «آيا مايليد ادغام نژادي صورت بگيرد يا نه؟» فراهم کرد. اگر چنان سوالي مطرح ميشد بسياري از سفيد پوستان ميگفتند: «نه. نميخواهيم»! بنابراين اگر نيرويش را داريد که چارچوب تعيين کنيد وضع براي حل درست مسئله بسيار مساعدتر خواهد شد. ما بايد بگوئيم «خير! در جامعه سوسياليستي نميتوانيد در مدارس مذهب درس دهيد. اگر ميخواهيد ميتوانيد خودتان وقت بگذاريد و با فرزندانتان حرف بزنيد. اما آنها در مدارس، علم و تاريخ و رويکرد حقيقي به واقعيات را خواهند آموخت.» چنين سياستي براي کاتوليکها چه معنايي خواهد داشت؟ ميدانيم که همة دلخوشي آنها وجود پاپ است. همانطور که ميدانيد بدون پاپ، کاتوليسيسمي موجود نيست. پس اين سياست يک تضاد بزرگ ايجاد خواهد کرد. اينها تضادهاي سختي است اما بدون اتخاذ سياستي که گفتم هيچ شانسي نخواهيم داشت. من صادقانه در مورد ديکتاتوري پرولتاريا حرف زدم.(7) ضمن اينکه برخي ايدهها را ارائه ميدهم سعي ندارم جوابهاي کاملي به همهشان بدهم. صرفا ميخواهم به يک روش معين اشاره کنم. به نظرم بايد اين طور جلو برويم و مسائل را حل کنيم. چرا که هم ما را به جائي که ميخواهيم برويم ميرساند و هم با هدف نهائي ما يعني کمونيسم خوانايي دارد.
کتاب «آنتي دورينگ» اثر انگلس يک واقعيت را خيلي روشن و صريح جلو ميگذارد: اينکه اغلب دانستنيهاي زمان، توسط دانستنيهاي پيشرفتهتر کنار زده خواهد شد؛ جاي خود را به آنها خواهد داد. اين يک جهت گيري درست است. هم ديالکتيکي است و هم ماترياليستي. مذهبي نيست. نظرية نيوتون سطحي از حقيقت را آشکار ميکند اما به کارِ درک واقعيات بزرگتر نميآيد. اين در مورد ما هم صادق است. خيلي چيزها وجود دارد که شناختي از آنها نداريم. خيلي چيزها هست که بعدا کشف خواهد شد و بعضي از چيزهايي را که الان فکر ميکنيم درست است کنار خواهد زد؛ جايشان را خواهد گرفت. براي کشف آنها بايد در اين راه گام برداريم. اين راه پر است از مسيرهاي ناهمگون. سوال اين است که چگونه ميتوانيم همة اين مسيرها را در يک جهت خوب حفظ کنيم بدون اينکه کاملا هماهنگ باشند؟ هر چه بيشتر درستي اين کار را درک کنيم بيشتر امکان دستيابي به هستة مستحکم نصيب مان ميشود. و اين هستة مستحکم، ما را قادر ميکند دست به اين کارها بزنيم. مسئله اين است که آيا پروژة کمونيستي ما بالندگي و جذابيت خواهد داشت؟ آيا به شکلي مثبت، درهاي ديگري را براي حل اين تضادها خواهد گشود و به ديگران راه ارائه خواهد داد؟
اين مسيرها وجود دارند و من مسئله را اين طور ميبينم. آيا در اين راه گام خواهيم زد؟ آيا چيزي که ميگويم درست است؟ آيا بايد به خودمان اين طور نگاه کنيم؟ يا نه، اين نگاهي غير واقع بينانه و ايدهآليستي است و ربطي به دنياي واقعي ندارد؛ نبايد دنبالش برويم؛ نبايد سعي کنيم به آنجا برسيم؟ آيا راست ميگويند که «ميخواهيد اين کار را انجام دهيد ولي نميتوانيد»؟
نه! حرفشان درست نيست. ما نه تنها ميتوانيم بلکه اين تنها راه انجام کاري است که بايد انجامش دهيم. تجارب گذشته را نميتوان تکرار کرد. شما نميتوانيد دوباره کمون پاريس و اتحاد شوروي را تکرار کنيد. خيلي چيزها عوض شده. حتي اگر تبليغات بورژوازي هم نبود نميشد با تکرار همان تجارب به مردم الهام بخشيد. مردم بايد بفهمند که تجارب انقلابات سوسياليستي قرن بيستم در زمان و مکان خودشان عمدتا الهامبخش بودند. انقلاب چين بهتر از انقلابات پرولتري قبلي بود. بدون شک خيلي بهتر از چيزي بود که حالا در چين برقرار است. با وجود اين، تکرار تجربة چين براي الهام بخشيدن به مردم کافي نيست. مردم عين همان را نميخواهند؛ درست هم هست که نخواهند....
«آتش» 
توضيحات
1- اين مقاله از کتاب «مشاهداتي در مورد هنر، فرهنگ، علم و فلسفه» نوشته باب آواکيان است که توسطه انتشارات اينسايت Insight، شيکاگو، در سال 2005 منتشر شده است. اين مقاله براي اولين بار در نشريه کارگر انقلابي شماره 1262 بتاريخ 19 دسامبر 2004 منتشر شد.
2- «سند کميته مرکزي حزب کمونيست چين»، 16 مه 1966، از اسناد مهم انقلاب کبير فرهنگي پرولتاريايي در چين، انتشارات زبان هاي خارجي، چين 1970
3- باب آواکيان، «فتح جهان؟ آنچه که پرولتارياي انترناسيوناليست ميخواهد و نياز دارد بداند.» مجله انقلاب شماره 50، دسامبر 1981
4- باب آواکيان، «پاياني دهشتناک، يا پاياني بر يک دهشت؟»، انتشارات آر سي پي، شيکاگو، 1984
5- «سئوالاتي از کارل ساگان و استيفن جي گولد و ايزاک آسيموف» از «انعکاسات، ترسيمات و تحريکات»، آواکيان، 1981-1987، انتشارات آر سي پي، شيکاگو، 1990.
6- «مسايل استراتژيک» سخنراني ديگري از باب آواکيان است که بخش مربوط به بحث «موقعيت خداگونه پرولتاريا» از آن سخنراني منتشر نشده است. اما مفهوم آن در بخش «جنگيدن نه براي انتقام بلکه براي رهايي انسان» از مقاله «اهداف بزرگ و استراتژي بزرگ» در کارگر انقلابي 1140، ( 24 فوريه 2002 ) چاپ شده است. اين مقاله روي سايت www.revcom.us موجود است.
7ـ اشاره به سخنراني آواکيان تحت هنوان «ديکتاتوري و دمکراسي و گذار سوسياليستي به کمونيسم». متن کامل اين سخنراني روي سايت www.revcom.us موجود است
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر