۱۳۹۷ مرداد ۱۴, یکشنبه

واقعیت کمونیسم چیست؟

واقعیت کمونیسم چیست؟
بر فراز موج نوين کمونيســم


از نشریه آتش  شماره 80


ستون «واقعيت کمونيسم» از شماره آينده سلسله مقالاتي در معرفي سنتزنوين کمونيسم (کمونيسم نوين) را آغاز ميکند. بهعنوان مقدمهاي براي آغاز اين سلسله مقالات گزيدهاي از يکي از سخنرانيهاي رفيق عزيزمان امير حسن پور که يک سال پيش از ميان ما رفت را منتشر ميکنيم. عنوان اين سخنراني بسيار مهم بحثي دربارة شناخت علمي، خرافات و علم‌ستيزي است. نسخة کاملِ اين سخنراني را در کتاب «بر فراز موج نوين کمونيسم» نوشته اميرحسن پور بخوانيد.
....
 تا اواسط قرن نوزدهم دانش بشر دربارة طبيعت پيشرفتهتر از دانشش دربارة جامعه بود، زيرا شناخت طبيعت و جامعه پابهپاي همديگر پيشرفت نمي‌کردند ولي از اواسط قرن نوزدهم به بعد با پيدايش مارکسيسم در شناخت جامعه هم اين جهش صورت گرفت. دانش ما صد و پنجاه سال است که اين جهش را کرده و به درک علمي جامعه رسيدهايم. مارکسيسم، شناخت علمي جامعه است. انسان مجبور است هم طبيعت را بشناسد هم جامعه را. مارکسيسم اين شرايط را ايجاد کرد که جامعه را بشناسيم و بفهميم که مثلاً بشر و دنيا توسط خدا آفريده نشدهاند. البته قبل از مارکسيسم هم روشن شده بود که زمين در هفت روز آنطور که انجيل و ساير متون ديني ادعا ميکنند پيدا نشده و قصههاي کتب ديني بيپايه هستند. داروين هم همزمان با مارکسيسم بسياري از اين حقايق را طرح کرده بود.
.........
مارکسيسم بررسي جامعه را علمي کرد و علم جامعه به ظهور رسيد. اما شکلگيري اين علم فقط تراوش فکري مارکس و انگلس نبود. بلکه متکي بود بر علم قرن و زمان خودشان و مبارزات گوناگون در جنبش سوسياليستي، مبارزه با پوزيتويسم و مبارزه با آنارشيسم. همة اين کشمکشها و مبارزات فکريِ آن دوران وارد شکلگيري علم مارکسيسم شد. مبارزات دروني اهميت خيلي زيادي در شکلگيري و تکامل يک علم دارد. جنبش کمونيستي را نگاه کنيد. انقلاب اکتبر صد سال پيش تاريخ دنيا را تغيير داد. به ما نشان داد آيندهي ديگر کاملاً ممکن است. حتمي نيست ولي ممکن است. اينکه [اين انقلاب] شکست خورد نشان ميدهد که اين آينده حتمي نيست و خودبهخودي به وجود نميآيد و حتي اگر برايش سخت مبارزه بکنيم به اين سادگي نيست. در رابطه با پيروزي انقلاب سوسياليستي در چين و بعد شکست آن در چهل سال پيش نيز همين طور است. بعد از رجعت سرمايهداري در شوروي، مائو و حزب کمونيست چين اين بحث را مطرح کردند که در چين بايد جلوي رجعت سرمايهداري را گرفت و راههايي هم پيدا کردند که جلويش را بگيرند، ولي باز آنجا هم [سرمايهداري] رجعت کرد. نتيجهاش دنياي بدتر و وحشتناکتري است که امروز ميبينيم. امروز هم جنبش کمونيستي با وضعي که دچارش هست و در واقع متلاشي شده است، سوال اين است که با اين  گذشته چهکار ميکنيم. دو انقلاب مهمي که کمونيستها رهبري کردند براي اينکه آن دنياي ممکن را ايجاد کنند منجر شد به شکست. با اين وضع چکار ميکني؟ در اين رابطه کمونيستها در بيست سال اخير جهش مهمي کردند. به نظر من اين جهش در حزب «کمونيست انقلابي آمريکا» روي داده است. ساير احزاب موفق نشدند بفهمند که در قرن بيستم چي شد و الان مارکسيسم و جنبش کمونيستي در چه وضعي است. به نظر من وجود کسي مثل باب آواکيان براي حل اين مساله خيلي مهم بود.
....
با وجود همة موانع بزرگ، مارکسيسم امروز هم جهش تکاملي کرده است. ... اين جهش امروز سنتز نوين از جنبش کمونيستي است. به نظر من اين مارکسيسمي است که ميتواند ما را به جلو ببرد و راه ديگري نيست. ساير مارکسيسمهايي که وجود دارند و هنوز ادعاي مارکسيستي ميکنند و يا ديدگاههايي مثل بديو و ژيژک و غيره کارشان به درجا زدن در اين گنداب سرمايهداري ميرسد.
...
يک منبع بسيار مهم رشد علم اجتماع احزاب کمونيست بودند. درست است که مارکس از حزب شروع نکرد، ولي به زودي شروع به فعاليت در تشکيلات طبقة کارگر و جنبش سوسياليستي کرد و همراه با انگلس، انترناسيونال اول را درست کردند. خلاصه يک پاي اين دو نفر هميشه در جنبشهاي اجتماعي بود و يک پايشان در کار تئوريک و خواندن و نوشتن. مارکس وقت زيادي در کتابخانة موزه بريتانيا گذاشت. يک پايش آنجا بود و يک پايش هم در تشکيلات بينالمللي کارگري. يکي مبارزه حزبي و تشکيلاتي و جنبشي و يکي هم کار تئوريک در کتابخانهها و سنتز آمار و ارقام و شواهد و مستندات و افکار و دانش زمانه براي شناخت پيدا کردن از جامعه و معضلات آن. هدف او تنها شناختن دنيا نبود، بلکه تغيير آن را ميخواست. در زمان لنين هم اينطور بود و اين علم مرتب پيشرفت ميکرد و تاثير ميگذاشت بر ساير دانشها. آواکيان هم هميشه در جريان سازمان دادن انقلاب در آمريکا و رهبري حزب کمونيست انقلابي آمريکا و خدمت به جنبش انترناسيوناليستي بوده است و هم در کار مبارزه براي درک مارکسيسم و دفاع از آن و بالاخره تکامل آن. اين حزب بخشي از جنبش نوين کمونيستي بود که در اواخر سالهاي 1960 پيدا شد.
....
در آمريکا هم چندين گروه کمونيستي و مائوئيستي جديد بودند، از بين اينها تنها يکي راهش را ادامه داد و قدمهاي خيلي مهمي برداشت که اسمش «اتحاديه انقلابي» بود و باب آواکيان يکي از فعالينش بود و يکي ديگر از فعالينش مارتين نيکلاس بود. مارتين کسي است که «گروندريسه» را از آلماني به انگليسي ترجمه کرده است و تنها ترجمهايست که تا حالا مورد استفاده است. در سال 1973 چاپ شد. يکي ديگر بروس فرانکلين بود که بعدها منتخبي از مهمترين آثار استالين را در يک جلد چاپ کرد و به تحقيق در رمان علمي جامعه سوسياليستي و سرمايهداري پرداخت. اين دو نفر از «اتحادية انقلابي» جدا شدند. «اتحادية انقلابي» مشي چريکي را که آنوقتها خيلي در بين جوانان محبوبيت داشت و فرانکلين از آن پشتيباني ميکرد، به نقد کشيد. رد تئوريک مشي چريکيِ کاستريسم و گواريسم و استدلال کردن که با اين روش نميشود سرمايهداري را سرنگون کرد. مشي چريکي در آلمان و ايتاليا هم قوي بود. يک مبارزة تئوريک ديگر که اتحادية انقلابي با آن درگير بود مبارزه عليه ناسيوناليسم بود، چون که در آمريکا جنبش سياهان خيلي مهم بود و ناسيوناليسم در جنبش کمونيستي و انقلابي سياهان قوي بود. مارتين لوتر کينگ که خط بورژوازي ليبرال داشت خيلي محبوب بود و حزب «پلنگان سياه» هم بود که آواکيان قبل از تشکيل «اتحادية انقلابي» تنها عضو «سفيد» آن بود و با اين حزب رابطة خيلي نزديک داشت. او در سالهاي 1970 در مقابله با خط ناسيوناليستي، ماهيت مساله ملي در آمريکا را از نظر تئوريک و سياسي به بحث و جدل کشيد. من خودم آنوقتها در آمريکا دانشجو بودم و با اين ادبيات کمونيستي آشنا شدم. بحثهايي که «اتحادية انقلابي» در مورد مساله ملي و ناسيوناليسم ميکرد براي من خيلي آموزنده بود. مثلاً يکي از نقدها در رابطه با خط کمينترن در مورد جنبش سياهان آمريکا بود. کمينترن در سالهاي 1930 در اين مورد ميگفت سرزمين سياهان «کمربند سياه» در آمريکا است (خطة جنوبي که تراکم جمعيت سياه در آن بود) و سياهان را به عنوان يک ملت بايد شناخت و در «کمربند سياه» حق تعيين سرنوشت دارند. «اتحادية انقلابي» به جاي اينکه بيايد سي سال بعد از آن تحليل کمينترن همانها را تکرار کند با ديد انتقادي به آن برخورد کرد، چون نسبت به سال 1930 تغييرات مهمي به وجود آمده بود: سياهان از يک منطقه به مناطق ديگر پراکنده شده بودند، و طبقة پرولتارياي سياه درست شده بود.
يک مبارزة مهمتر از همة اينها مبارزه عليه اکونوميسم بود. «اکونوميسم» اسمي بود که لنين روي گرايش دنبالهروي از جنبش خودبخودي طبقه کارگر گذاشت. يعني اين گرايش نادرست که فکر کنيم طبقه کارگر با مبارزه اقتصادي ميتواند به سوسياليسم برسد و خيلي مفاهيم مربوط به آن. تحقيق و تحليل «اتحادية انقلابي» که بعداً «حزب کمونيست انقلابي» شد از سرمايهداري شدن شوروي جدي بود. اين حزب مثل بقيه احزاب مائوئيستي بايد مي‌توانست نشان بدهد که چرا اينجوري شد. فکر نکنيد آسان بود. مقاومت زياد بود. شوروي هنوز اعتبار انقلاب اکتبر را يدک ميکشيد و نفوذش در جنبش راديکال و چپ قوي بود. در عرصة فکري هم خيلي قوي بود. يک نظام انتشاراتي وسيع بينالمللي داشت. اين همه کتابخانه و دانشگاه پر از نشريات آنها بود. ميپرسيدند کو و کدام سرمايهداري در شوروي وجود دارد؟ همه سرمايهدارها از بين رفتهاند، به کي ميگويي سرمايهدار؟ يک سازمان تروتسکيستي در 1977 کتابچهاي در دفاع از سوسياليستي بودن شوروي منتشر کرد. بحث «اتحادية انقلابي» اين بود که بايد نشان داد آيا قانون ارزش در فرماندهي اقتصاد شوروي هست يا نه؟ اين قانون ارزش در آمريکا چطوري عمل ميکند و در شوروي چطور؟
خلاصه، «اتحادية انقلابي» نقش خيلي مهمي در اين مبارزه براي اثبات ماهيت سرمايهداري شوروي داشت. يکي از مناظرههاي مهم که يادم هست بحثي بود بين ريموند لوتا، از حزب کمونيست انقلابي، با ژيمانسکي که استاد دانشگاه در آمريکا بود. (اين مناظره در دو جلد چاپ شده با عنوان «شوروي: سوسياليستي يا سوسيال امپرياليستي؟»).  ژيمانسکي استدلال ميکرد که شوروي سوسياليستي است. او تحقيقات مفصلي هم کرده بود تا ثابت کند که شوروي سوسياليستي است و الکي حرف نميزد. «حزب کمونيست انقلابي» با او در عرصة نظري در افتاد. حزب اين مبارزات را رهبري ميکرد.
بعد از 1976 به دنبال مرگ مائو در چين، رويزيونيستها يعني بورژوازي جديداً توليد شده در جامعة سوسياليستي که در حزب کمونيست هم حضور داشتند، کودتا کردند و سرمايهداري برگشت. مائو گفته بود که چنين اتفاقي ممکن است بيفتد و اگر افتاد بايد دوباره انقلاب کرد. وقتي کودتا شد، عدة کمي از احزاب مائوئيست عليه آن موضع گرفتند. «حزب کمونيست انقلابي» يکي از آنها بود. بقيه ميگفتند بله يک مشکلي آنجا هست، ولي آن را به عنوان کودتاي سرمايهداري نميديدند. کار خيلي مهمي که آواکيان بعد از اين واقعه کرد نوشتن يکسري مقاله بود در توضيح خدمات مائو به تکامل مارکسيسم. اين سلسله مقالات اول به صورت روزنامهاي در نشرية حزب منتشر شد در زمينة فلسفه، اقتصاد سياسي، انقلاب فرهنگي پرولتري، سوسياليسم، روبنا و غيره. اينها عنوانهاي اين مقالات بودند هر کدام به شکل روزنامة ده صفحهاي که بعداً به صورت کتابي با عنوان «خدمات فناناپذير مائو»  منتشر شد که به نظرم هنوز خيلي مهم است براي درک اينکه در جنبش کمونيستي چه گذشت و چين چه بود و چه شد و چرا اينطور شد. بعد از آن مبارزه براي بازسازي جنبش کمونيستي بود که به تشکيل «جنبش انقلابي انترناسيوناليستي» مشهور به «ريم» انجاميد.  احزاب مائوئيست دنيا از جمله «اتحادية کمونيستهاي ايران (سربداران)» در آن بودند و مجلة «جهاني براي فتح» را منتشر ميکرد. اين تشکيلات با اين ديد درست شد که هميشه نياز به يک انترناسيونال هست. سند انتقادي مهم آواکيان «فتح جهان»  بود که در سال 1981 در حزب سخنراني کرده بود و بعد منتشر شد. يا بعد از آن نقد مهمي در مورد گرايشهاي ناسيوناليستي در رهبران کمونيست مثل مائو و پيشينهي اين گرايشها در جنبش کمونيستي و بسياري موضوعات ديگر که براي کمونيسم جهتگيري استراتژيک هستند طرح کرد. اين سند هم سال 1984 منتشر شد. 
بالاخره ميرسيم به نتيجهي اين تحولات تئوريک که الان «سنتز نوين» ميناميم. بحثي که آواکيان سالها دارد ميکند اين است که دورهي جنبش کمونيستي قرن بيستم به پايان رسيده و با آن نميشود جلو رفت. موج اول جنبش کمونيستي از کمون پاريس شروع شد و با رجعت سرمايهداري به چين سوسياليستي تمام شد. اين موج دستاوردهاي خيلي مهمي داشت و نشان داد که ما ميتوانيم به اين دنيايي که مارکس و انگلس تصوير ميکردند برسيم و بايد به آن برسيم. قدمهاي بزرگي برداشته شد، پيشرفتهاي مهمي در رسيدن به آن شد ولي کار بسيار طولاني است و در عرض چند دهه نميشود آن را ساخت. مبارزة خيلي طولانيتر ميخواهد و بدون درک تئوريک و علمي اصلاً نميشود به طرف آن حرکت کرد، چه برسد به رسيدن به آن و بايد از نو ساخت و موج دومي شروع شود و اين موج نوين خود به خود راه نميافتد. مسلم است که راه آن نه با اعتصابات کارگري و نه با گسترش جنبشهاي اجتماعي راديکال باز نميشود. اين محال است، امکان ندارد.


«آتش»


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر