واقعیت
کمونیسم چیست؟
روش
و رويکرد ماترياليسم ديالکتيکي
از نشریه آتش – شماره 81
ستون «واقعيت کمونيسم»
از اين شماره سلسله مقالاتي را در معرفي سنتزنوين کمونيسم (کمونيسم نوين) آغاز ميکند. در اين شماره به بررسي مطالب فصل اول کتاب کمونيسم
نوين نوشته باب آواکيان ميپردازيم.
کتاب کمونيسم نوين توسط انتشارات حزب کمونيست ايران (ملم) به
فارسي ترجمه شده است. فايل پيدياف کتاب را ميتوانيد از سايت اين حزب به آدرس com.cpimlm. www دريافت
کنيد.
خيليها
با افسوس ميگويند، «کمونيسم ايده خوبي است ولي
ممکن نيست». اين خيليها، اشتباه ميکنند!
چون انقلاب کمونيستي و ايجاد يک دنياي کمونيستي
فقط يک ايدة خوب نيست؛ بلکه تنها راهِ ممکن و مطلوب براي پايان دادن به تمامي مصائب
دنياي کنوني است.
اما
اين حقيقت، چگونه کشف شده است؟ اينکه
چطور ميتوان به حقيقت چيزي پي برد، مربوط به
اپيستمولوژي يا تئوري شناخت است. روش شناختِ ما ميتواند
علمي يا غير علمي باشد. نديدنِ يک حقيقت، صرفا بهعلت
«بيخبري»
از وجودِ آن حقيقت نيست. بلکه اغلبِ اوقات شيوة تفکر غيرعلمي است که موجب «بيخبري»
ميشود.
براي بردن آگاهي کمونيستي به ميان تودههاي
مردم نهفقط بايد معضل بيخبري
آنان از کمونيسم را حل کنيم بلکه بسياري اوقات لازم است تفکر غيرعلمي آنها
را به چالش بگيريم. رفيق آواکيان در توضيحِ تئوري شناخت و روش علمي کمونيسم ميگويد،
«ما هيچوقت نميتوانيم
به هدفمان
برسيم مگر اينکه يک رويکرد و روش علمي براي
شناخت دنيا داشته باشيم. يعني دنيا را آن جور که واقعا هست، همانطور
که در حال حرکت و تغيير است، بشناسيم.»1
رويکرد
علمي اين است که براي درک ماهيت پديدهها،
به ظواهر آن اکتفا نشود. درونِ پديدهها
و فرآيندها مملو از عوامل گوناگون و روابط متضاد است و ميان اين عوامل متضاد روابطي
هست که با نگاه به ظاهر پديده نميتوان
آنها
را بهسادگي
درک کرد. پديدهها و فرآيندها ايستا نيستند. بلکه
تغييرات جزئي و جهشوار از سر ميگذرانند
و بايد آنها را در تغيير و حرکتشان
شناخت. رويکرد علمي مبتني بر جمع کردن شواهد و کنکاش در آنها
براي کشف روابط و لايههاي دروني پديدهها
و الگوي تغيير در آنهاست. پس، علم، فرايندي مبتني
بر شواهد است که روابط عمقي پديدهها
و قواي محرکة تغيير آنها را براي ما آشکار ميکند.
يکي
از پايهايترين
عناصر علم کمونيسم، روش و رويکرد ماترياليسم ديالکتيکي است.
ماترياليسم
بهمعناي
آن است که در اين دنيا هرچه هست، وجودي ماديِ قابل شناختن است و افکار يا ايدههاي
انسان، بازتاب اين واقعيتِ ماديِ (يا واقعيتِ عينيِ) بيرون از ذهن انسان است. اما نه
يک بازتابِ مکانيکي. در مقابل ماترياليسم، مکتب ايدهآليستي
تفکر در فلسفه قرار دارد که معتقد است، واقعيتهاي
موجود، توليد شدة ايدههاي افراد مختلف يا ايدة يک ذهن
بزرگ به نام خدا (يا ايدة مطلق) است.
اما
اين غلط است. همة ايدهها يا افکار انسان (افکاري صحيح
باشند يا غلط) بازتابي از واقعيت بيرون از ذهن هستند. تا چيزي موجود نباشد، حول آن
افکار صحيح يا غلط هم شکل نميگيرد. افکاري مانند اين که خدا
نيست يا خدا هست، نتيجة تلاش انسان براي درک يک واقعيت مادي است.
در
مورد ماترياليسم هم مانند بسياري از مسائل ديگر در اين جهان، سوء تعبيرهاي
حيلهگرانه
ميشود.
مثلا گفته ميشود، ازآنجاکه
کمونيسم هنوز موجود نيست، پس کمونيسم و انقلاب کمونيستي خيال و توهم ذهنيگرايانه
است! اينجا با يک سوء تعبير ايدهآليستي
و کاملا ضد ماترياليستي مواجهيم. زيرا واقعيتي را که هنوز موجود نيست ميتوان
در ذهن تصور کرد و نقشهاش را ريخت و براي ايجاد آن تلاش
کرد. بهشرطيکه
آن تصوير خيالي پايه و ريشه در واقعيت پيشاپيش موجود داشته باشد. بله، امروز کمونيسم
هنوز ايجاد نشده است. اما ظهور سرمايهداري
و غلبة آن بر جهان، ضرورت و مصالح ايجاد جامعة کمونيستي را بهوجود
آورد. همين واقعيت، شالودة ماديِ توليد کمونيسم علمي توسط کارل مارکس و فردريش انگلس
بود. اگر جامعة بشري در تکامل تاريخي خود بهجايي
نرسيده بود که انسان، بهطرق مختلف، فشار و ضرورتِ از بين
بردن جامعة طبقاتي و سازمان دادن جامعه بر اساسي غير از سلسله مراتب طبقاتي را احساس
کند، مارکس و انگلس هم نميتوانستند ضرورت اين ضرورت و راه
حل آن را بهلحاظ تئوريک تبيين کنند تا اين تئوري
تبديل به راهنماي عملي کردن کمونيسم از طريق انقلاب کمونيستي شود. تئوري صحيح هميشه
جلوتر از پراتيک آن حرکت ميکند. هنگاميکه
مارکس درگذشت، در مراسم تشيع جنازة او کمتر از بيست نفر شرکت کردند. اما تعداد قليل
طرفداران
مارکس، ذرهاي از حقيقت علمي کشف شده توسط او و
انگلس کم نکرد.
اما
روش و رويکرد علمي علاوه بر ماترياليسم نياز به ديالکتيک دارد. در واقع، نياز به ماترياليسمي
دارد که ديالکتيکي باشد. ديالکتيک واژهاي
با ريشة يوناني است که معنياش سر و کله زدن، تقابل، تخالف،
يا تضاد است. واقعيت از تضاد ساخته شده است که سرچشمة حرکت و تغيير دائمي آن است. گاهي
اوقات اين تغيير نسبتا جزئي است و گاهي يک جهش بزرگ بهوجود
ميآيد
که پديدهها را از چيزي به چيز ديگر تغيير ميدهد.
در
اين جا، تاکيد بر «ديالکتيکي» بودن ماترياليسم براي خط تمايز کشيدن با ماترياليسم عاميانه
و مکانيکي است. ماترياليسم عاميانه و مکانيکي، روش و رويکردي است که نهتنها
در سطح ميماند بلکه نيروهاي محرکة تغيير پديدهها
را هم درک نميکند. اين نوع ماترياليسم در سياست
به پراگماتيسم (آن چه هست، ممکن است و ممکن کاري است که الان ميتوان
انجام داد)، امپريسيسم (واقعيت، آن چيزي است که من تجربه کردهام)،
پوزيتيويسم (صحيح آن چيزي است که فايدهمند
باشد) ميانجامد.
البته،
همانطورکه
ماترياليسمِ بدون ديالکتيک وجود دارد، ديالکتيک بدون ماترياليسم نيز موجود است. آدمها
ميتوانند
در مورد «تضاد»هايي حرف بزنند که روي هواست و
پايه در واقعيت مادي ندارد. رفيق آواکيان بر نکتة بسيار مهمي تاکيد ميگذارد
و ميگويد،
«اگر رويکرد شما صرفا ماترياليستي باشد، جبرگرا ميشويد.»
«جبرگرايي»
به شيوة تفکري ميگويند که امکان تغيير در پديدهها
و افکار را نميتواند حتا تصور کند و اگر هم بکند،
تغيير را در چارچوب آن چه «هست» ميبيند
و پتانسيل تغيير وضع به چيزي کيفيتا متفاوت را نميبيند
و نميتواند
ببيند. در نتيجه در سياست هم قادر نيست آن نوع «تغييرات تدريجي» که ميتوانند
«جهش» در ماهيت پديده را تسريع کنند، تشخيص داده و براي تسريع اوضاع به سمت جهش کيفي
در اوضاع، يک خط سياسي صحيح و پراتيک انقلابيِ را تبيين و عملي کند.
بله،
تغييرات جزئي ميتوانند موجب تغيير کيفي در اوضاع
شوند. اما تغييرات جزئي بايد از جنسي باشند که تغيير کيفي را ممکن و تسريع کنند. برخي
فرصتطلبان
سياسي، رابطة ميان تغييرات جزئي و تغيير کيفي را اينطور
تفسير ميکنند که «افکار مردم را اول بايد دموکراتيک
کرد و بعد کمونيستي». خير! اين دقيقا آن شيوة تفکري است که بايد به چالش گرفت. جهش
کمونيستي نيازمند نوع خاصي از تغييرات جزئي است؛ و اتفاقا نيازمند، نابود کردن توهمات
دموکراتيک است. نابود کردن توهمات دموکراتيک، بخشي از آن تغييرات جزئي است که ساختن
شيوه تفکر علمي کمونيستي را ممکن ميکند.
«تغييرات جزئي » و «تغيير کيفي» در يک پديده بايد با يکديگر داراي همگوني باشند. بهقول
لنين، از تخم کبوتر، تمساح زاده نميشود.
جبرگرايي
اين است: «آنقدر در برابر واقعيت مادي سر فرود ميآوريد
که امکان تغييرش را نميبينيد. يا امکان تغيير عمدهاي
را در آن نميبينيد. علتش اين است که فقط نصف راه
را رفتهايد. يعني فهميدهايد
که واقعيت مادي واقعي وجود دارد و همة چيزهاي موجود واقعيت مادياند
و هر چيزي که حقيقت دارد در ارتباط با اين واقعيت مادي است. اما تضاد، حرکت و تغيير
را تشخيص ندادهايد. پس در هر مقطع معين، فقط
آن چه هست را ميبينيد.
يعني، امکان آنچه ميتواند
بشود را جبرا مشروط به آنچه
پيشاپيش هست کردهايد. در نتيجه بَرده و مطيعش ميشويد.
خودتان را به آن محدود ميکنيد. چرا که تضادها را نميبينيد،
نه فقط تضادهايي که آشکارتر هستند را نميبينيد،
بلکه تضادهاي عميقتر را هم نميبينيد.
تضادهاي عميقتري که اتفاقا پيشبرنده
و تغييردهندهاند و پتانسيل تغيير را در خود حمل
ميکنند،
در عين حال که همين تضادها در برابر تغيير مانع هم ايجاد ميکنند.
خب! اين مبارزهاي است که بايد پيش ببريم. يعني
بايد پاية تغيير را درک کنيم تا بتوانيم بر اساس تضادهاي واقعيت مادي خصوصا تضادهاي
عميق و اساسي و محرک، تغيير ايجاد کنيم.»2
«آتش»
پانوشت:
1:
باب آواکيان. کمونيسم نوين. فصل اول
2
: همانجا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر