۱۴۰۰ شهریور ۸, دوشنبه

تصویر حمید نوری؛ یادآوری توأمان مرگها و مقاومتها

 تصویر حمید نوری؛ یادآوری توأمان مرگها و مقاومتها

آناهیتا رحمانی

آنچه میخوانید خلاصه ای از روایت رفیق آناهیتا رحمانی از زندانیان سیاسی دهۀ ۶۰  است که در اواسط مرداد ماه اخیر در جلسۀ کلاب هاوس اتاق «به یادآر!» بخشی از مشاهداتش دربارۀ حمید نوری و زندانهای جمهوری اسلامی را روایت کردوی از فعالین اتحادیه کمونیستهای ایران (سربدارانبود که خاطرات خود را به صورت مشروح در کتاب «و ما انکار خدای شان بودیم[۱]» روایت کرده است.

 

زمانی که عکس حمید نوری را در روزنامه ها دیدم که اعلام میکردند یکی از عاملین کشتار تابستان ۶۷ در فرودگاه سوئد دستگیر شده بود، ناگهان چهرۀ بازجویم در زیرزمین بند ۲۰۹ زندان اوین را به خاطر آورد. فردی با قد متوسط که همیشه کفشهای کتانی به پا داشت و خیلی سریع از پله های ۲۰۹ بالا و پایین میرفت. البته من در تمام مدت زندان چشم بند داشتم اما موقعیتهایی به وجود می آمد که میتوانستم از زیر چشم بند او را ببینم. اویی که از هیچ فرصتی برای دستمالی و ارضای جنسی ذهن بیمار خود دریغ نمیکرد. دستگیری حمید نوری مرا به سالهای دهه شصت برد و صحنه های اعدام و شکنجه و البته مقاومتها و ایستادگی زندانیان . این صحنه ها همچون پلانها یک فیلم هولناک و در عین حال سرشار از فداکاری و مبارزۀ زندانیان از جلوی چشمانم میگذشتند. اما تابستان ۶۷ داستان دیگری بود. زندان در آغاز سال ۶۷ بسیار آرام بود. ما تا حدود بسیاری تلاطمات سالهای ۶۰-۶۱ را پشت سر نهاده بودیم و تلاش داشتیم که با یک برنامه پر بار روزهای زندان را سپری کنیم .

کلاسهای زبان، فیزیک (نسبیت انیشتین)، روانشناسی پاولف و مقالات اقتصادی- اجتماعی روزنامه ها که  برگ برگش دست به دست میچرخید و با دقت تمام میخواندیم شان تا شاید نشانی از مبارزه  در گوشه ای از جهان بیابیم. نیمی از روز را به هواخوری می‌رفتیم و با توپ پارچه ای که  خودمان  درست کرده بودیم، بازی می‌کردیم و می‌دویدیم. اما آن روزها بر سهیلا به دشوارى مى‌گذشت. او که دختر کم سن و سال و زیبایی بود، توجه بازجویش زمانی ، را  به خود جلب کرده بود. هر روز به بهانه‌اى سهیلا را بازجویی مى‌برد و نظرات سیاسی و عقایدش راجویا مى‌شد. او که عضو وزارت اطلاعات  بود سعی داشت با اعمال فشارهای روحی و جسمی، سهیلا را به اعلام  انزاجار وادارد. اما سهیلا مقاومت می‌کرد و درآغاز از نظراتش دفاع می‌کرد؛ ولی بعد سیاست سکوت اختیار کرد. با تنی کبود و روحى خسته به سوالات ما که دورش حلقه زده و از اخبار شعبه و حرف‌های رد و بدل شده می‌پرسیدیم، پاسخ مى‌‌داد. در یکی از بازجوی‌ها ، زمانی به او گفته بود: «اوضاع خطرناکی در انتظار زندانیان است. قرار است خیلی از زندانیان کشته شوند . به نفع تو است که همین حالا اعلام انزجار بدهی و جانت را نجات بدهى». ما به این حرف‌ها مى خندیم و مطمئن بودیم که زمانی برای ترساندن و به انزجار واداشتن سهیلا سعى دارد از هر ترفندی استفاده کند. ما غرق در دنیای خود و بی خبر از فاجعه ای که در حال شکل گیری بود. با این که مدتى بود نشانه‌های یک تغییر و تحول را مى‌دیدیم، ولی اصلا نمیتوانستیم  وقایع هولناکی که در انتظار مان بود را حدس بزنیم.

مثلا زندانیان کم سن و سال را که به «ملی کشها»  معروف بودند، ازما جدا کردند. سهیلا نیز در بین آنها بود. در ملاقات شنیدیم که در بند مردان جداسازی های بیشتری انجام داده اند. در بهار ۶۷ حسین زاده مسئول زندان، تمام زندانیان را از زن و مرد صدا زد و نظر تک تک مان را راجع به مذهب و مارکسیسم پرسید: اسم، فامیل، وابستگی گروهی، آیا سازمانت را قبول داری؟، نظرت راجع به مارکسیسم چیست؟، آیا خدا را قبول داری؟ و در مقابل جواب منفی و محکم زندانیان، گفته بود «نشانتان خواهیم داد».

چه چیز را مى‌خواست یا مى توانست نشان دهد؟ ما کشت و کشتار سال‌هاى ۶٠ و ۶١ را دیده بودیم. روزهایى که بین ۵٠ تا صد نفر را بدون محاکمه و با یک سوال و جواب ساده محکوم به مرگ مى‌کردند و به جوخۀ اعدام مى‌سپردند. روزهایى که کارخانۀ تواب سازى‌شان با حد اکثر ظرفیت کار مى‌کرد. روزهایى که زندانیان تواب شده، فضاى بند را به یک جهنم واقعى تبدیل کرده بودند و هر حرکت ما را به زندانبان گزارش مى‌کردند. ما این جهنم روى زمین را تاب آورده بودیم.

در آن  سال کشور شرایط  حساسی را از سر می‌گذراند. جمهوری اسلامی پس از هشت سال جنگ ویرانگر بالاخره به قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل و آتش بس با دولت عراق تن داد. در ۲۹ تیر خمینی بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و «جام زهر»ش را نوشید. روز سوم مرداد مجاهدین عملیا ت «فروغ جاویدان» را آغاز کردند، روز ۵ مرداد سران جمهوری اسلامی خبر شکست مجاهدین و پیروزی خود را اعلام کردند. روز ١۴ مرداد موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور در خطبه های نماز جمعه دانشگاه تهران به بهانه حملۀ مجاهدین به مرزهای غربی کشور خواهان اعدام مجاهدین شد. و بدینسان از هماند هفتۀ دوم ماه مرداد به فرمان مستقیم خمینی و تایید سران جمهوری اسلامی، نمایندگان اطلاعات، دادستانی و دادگاههای شهرهای سراسر کشور با همدستی بازجویان و مسئولان و دیگر گردانندگان زندانهای جمهوری اسلامی، قتل عام هزاران زندانی سیاسی آغاز شد. ما اما از  تصمیم قتل عام و تشکیل هییت مرگ بى‌خبر بودیم. ارتباط ما با دنیای بیرون به طور کامل قطع گردید.

یک شب سه نفر از زندانیان هوادار مجاهدین را صدا زدند و آن‌ها دیگر برنگشتند؛ مریم گلزاده غفوری یکی از آنها بود. آنها اولین گروهی بودند که به قتلگاه برده شدند. چند روز بعد گروه دیگری از مجاهدین بند از جمله فرزانه ضیاء میرزایی را بردند. فرزانه مضطرب و پریشان به بند برگشت. آیا اشتباه کرده بودند یا از روی عمد او را به بند برگردانده بودند؟ برای گفتن شنیده‌ها و دیده‌هایش مستقیما به سراغ دوستانش رفت. هنوز داشت ماجرا را برای آنها تعریف میکرد که پاسدار بند او را دوباره صدا کرد. گویا او را دادگاه برده بودند. در جلوی اتاق دادگاه، تعداد زیادی زن و مرد نشسته بودند. پیش از رفتن به اتاق دادگاه برگه‌اى به آنها می‌دادند تا نظرشان را نسبت به ولایت فقیه، سازمان مجاهدین و جمهوری اسلامی در آن  بنویسند. مدام به آنها اطمینان می‌دادندکه محاکمه ای در کارنیست و این سوالات به منظور عفو عمومی است. اما در دادگاه حاکم شرع چند سوال دیگر از آن‌ها می پرسید و همانجا رأی صادر می‌شد. اگر کسی خود را مجاهد معرفی میکرد و یا به جاى نام «منافقین» از سازمان مجاهدین خلق ایران نام مى‌برد، سوال دیگرى از او نمى‌کردند و در صف اعدامى‌ها قرار می گرفت. اما به زندانیان محکوم به اعدام طورى وانمود می کردند که به زندان گوهردشت منتقل می‌شوند.

آخرین گروه مجاهدین بندمان را هم صدا زدند. ولی آن‌ها چند ساعت بعد برگشتند. در صف دادگاه تعداد زندانیان به صف شده در برابر اتاق دادگاه آنقدر زیاد بود که نوبت آنها نرسیده بود. تعداد زیادی از آنها بسیار خوش بین بودند و چشم انداز آزادی نزدیک را می‌دیدند. آنها بهترین لباسشان را برتن می‌کردند و سرخوشانه در هواخوری توپ بازی میکردند. ما نمی توانستیم یا نمی خواستیم واقعیت هولناکی که درزندانها جریان داشت را باور کنیم. پس از چند روز بالاخره آنها را بردند. برای وداع با آن‌ها همه در راهرو ایستادیم. لحظۀ دردناکی بود. بعضی‌ها ترجیح دادند اصلا جلو نیایند. اما شورانگیزکریمی با همه روبوسی کرد. لبخند خاصی روی لبانش بود. او می‌دانست که کجا می‌رود. وقتى همدیگر را در آغوش گرفتیم،  نزدیک گوشم گفت: «یادت نره که مردن، آسانتر از خوب زنده ماندن و به مبارزه ادامه دادن است». لرزش خفیفی در تمام وجودم احساس کردم. اما مهرانگیز، خواهر شورانگیز با صورتی بشاش از پیش ما رفت. انگار که به مهمانی مى‌رفت. صورت او که به خاطر ناراحتی قلبی‌اش همیشه پریده رنگ بود، آن روز گل انداخته بود. با آرامش با همه روبوسی کرد و رفت. او از هواداران سازمان «آرمان مستضعفین خلق» بود.  ولی چون نمی‌خواست بدون دوستانش زنده بماند، در دادگاه خود را مجاهد معرفى کرد و همان شب همراه با خواهر و دوستانش حلقه‌آویز شد. ما زندانیان چپ اما هنوز امیدوار بودیم که آنها به زود باز میگردند.

شبی از پشت دیوار اتاق‌ بندمان صدای بلند گریه  یکی از نگهبانان زن را شنیدیم که اتاقشان کنارسلول ما قرار داشت. نگهبان دیگری تلاش داشت که او را آرام کند و به او دلداری بدهد، می‌گفت: «این منافقین باید بمیرند. آنها هر جا که میرن مفسد هستن و مرگشون هم مثل زندگی شون باعث درد سره. دیدی چه جورى وقتی داشتند از طناب آویزون می شدن، دستهای همو گرفته بودن؟ آنقدر محکم که وقتى برادرا آمدند ببرنشون مجبور شدن برای جدا کردنشون دستاشونو بشکنند». ما ناباورانه به این حرفها گوش میدادیم. این خبرهولناک در بند پیچید. سکوت سنگینی حاکم شد. ورزش و بازی دیگر تعطیل شد. در خود فرو رفته بودیم. در خواب هم آرامش نداشتیم. هر از گاهی صدای ناله و ضجۀ کسی در سکوت شب مى‌پیچید. از این فکر رها نمى‌شدیم که با ما چه خواهند کرد؟ آیا کشتارى که به راه افتاده تنها مجاهدین را در برمى‌گیرد یا که همگانى است؟ هنوز از قتل عام مردان زندانی چپ خبر نداشتیم. وضعیت غریبى بود.

 برایم روشن بود که اگر برای بردن چپ‌ها به بند ما بیایند، من جز اولین ها خواهم بود. چون حکمِ حبس ابد داشتم. آن روزها مانند کسی بودم که بر ابرها سوار است و تلاش دارد هرچه بیشتر از زمین فاصله بگیرد. غرق در رویاهای زیبا و افکاروالایم بودم بررسی گذشته مان و اینکه ما در مبارزات‌مان چه اشتباهاتی داشتیم که در آینده باید از آنها اجتناب کنیم. این افکار برایم لذت بخش بود؛ انگار در خلوت خود با معشوقم گفتگو میکردم چنان حالتی پیدا کرده بودم که ازهیاهوهای اطراف چیزى به درستی  نمی دیدم. آیا این یک انتخاب آگاهانه بود یا مکانیسم دفاعی بدنم چنین واکنشی از خود نشان می‌داد؟ روی نوشته‌ها و اشعار مائو که ریزنویس شده بودند، متمرکز بودم. آثار مائو به من روحیۀ مبارزه ومقاومت می‌داد: «من قطره ای از دریای بیکران خلقم، اگر باشم یا نباشم باز شما خواهید بود، پس نه به پاهای خسته بلکه به گامهای استوار بیاندیشید». در دنیای رویایى خودم برای ایجاد یک دنیای زیباى واقعى نقشه می‌ریختم و رئوس حاکم بر آنرا در لوح خیال ترسیم می‌کردم. روزی یکی از دوستان بسیار نزدیک به من گفت: «در این شرایط که هر لحظه ممکنه ترا برای اعدام ببرن، چطور میتونی این چنین آرام باشی؟» فقط نگاهش کردم. در آن مقطع خودم هم نمی دانستم که شاید با تمرکز روی اهداف و آرزوهایم در واقع با هراس از مرگ دارم مقابله می‌کنم.

روزی اکبری پاسدار و مسئول بند آمد و اسامی سه نفر از ما را خواند و دستور داد که با کلیۀ وسائل بیرون برویم. وجه مشترک ما سه نفر این بود که در دادگاه اول محکوم به اعدام شده بودیم ولی در دادگاه دوم حکم‌‌مان به حبس ابد تقلیل یافته بود. برای وداع با ما، تمام زندانیان به صف ایستادند. آیا این آخرین دیدار است؟ فضاى سنگینى بود. بعضی ها گریه می‌کردند. من سعی داشتم با دقت به چهره ها نگاه کنم. دلم نمی‌خواست نگاهم را از آنها برگیرم. نگهبان مدام نعره می‌کشید که سریعتر بیرون برویم. وسائلم را برداشتم و با عجله از بند خارج شدم. من را به یک سلول انفرادی بردند بعدها فهمیدم که در این زمان مشغول اعدام زندانیان چپ در بند مردها بودند. صدای رژه پاسداران را می شنیدم که محکم پا بر زمین می‌کوبیدند و شعار می‌دادند: «مرگ بر منافق/ مرگ بر کافر». من هم در انتظار نوبت خویش بودم .ساعت‌ها در سلول قدم می‌زدم و به بهروز همسرم فکر می‌کردم که  در سال ۶۱  زیر شکنجه کشته شده بود[۲]. با یادآوری مقاومتها و حماسه های اودر بیرون از زندان و زیر شکنجه، من نیز از خود احساس رضایت می‌کردم که من هم به سهم خود زیر فشارهای زندان تسلیم  نشده‌ و برای حفظ جانم  سر منافع مردم با این جنایتکاران معامله نکرده ام.

هر روز اکبری که کمی چاق و کوتاه بود و لهجه جنوبی داشت به سلول من می آمد و با  صدایی آهسته و مرموز سعی داشت که مرا از مرگ بترساند. «تورا به زودی توی گور میذاریم. اونجا خیلی تاریکه. فقط کرم‌ها و جانورها اونجا زندگی میکنن. اونا از سر و صورتت بالا میرن، پوستتو سوراخ میکنن وارد بدنت میشن و شروع به خوردنت میکنن. تواونجا تنهای تنها هستی. در تاریکی مطلق نه نور، نه هوایی». با خود فکر مى‌کردم که چه موجود حقیر و پستی در برابرم ایستاده است. در آن روزها در حالی که هییت مرگ به دیدار منتظری رفته و برای کشتن ما با او چانه میزدند، ما در سلول منتظر سرنوشت خود بودیم. به یاد نمی آورم چند روز در سلول بودم. مرا دوباره به بند برگرداندند.

اوایل شهریور بود که سراغ ما چپ‌ها آمدند. خبر آمد که تعدادی از زندانیان مِلی کش را که قبلا به سلول‌های انفرادی برده بودند، صدا میزدند و پس از طرح تعدادى سوال ایدئولوژیک، آن‌ها را محکوم به پنج ضربه شلاق در هر وعدۀ نماز میکنند که مجموعاً مى‌شد ۲۵ ضربه در روز. اولین ضربات شلاق در ساعت چهار صبح نواخته می‌شد. یعنى با صدای اذان، درِ سلول باز می‌شد، زندانی را به  راهرومى‌بردند، او را روی تختی می‌خواباندند، پنج ضربه شلاق به او می‌زدند و دوباره به سلول برمیگرداند. و این روند در تمام طول روز در وعده های نماز و تا نمیه شب ادامه داشت. پس از مدتی چند نفراز کسانى را که نتوانسته بودند شلاق روزانه را تاب آورند و زیر این شکنجۀ وحشیانه قبول کرده بودند که نماز بخوانند، را به بند ۲ بردند. در این بند تمام زندانیان نماز میخواندند مدتی بعد، چند نفر از زندانیان بند ما را صدا زدند. آنها را  به دادگاه مى‌برند و از آن‌ها مى‌پرسندک «نماز میخوانی؟ مسلمان هستی؟»  و چند سوال دیگر از این دست. همه جواب داده بودند مسلمان نیستیم و نماز نمى‌خوانیم. حاکم شرع هم درجا حکم مى‌دهد که آن قدر شلاق‌شان بزنید که یا توبه کنند و یا بمیرند. در اعتراص به این حکم زندانیان  تصمیم مى‌گیرند به اعتصاب غذا دست بزنند. به این ترتیب همگى افراد گروه بعدی را که براى شلاق خوردن مى‌برند، اعلام اعتصاب غذای خشک می‌کنند.

 در این میان اما کسانی نیز بودند که در تنهایی فریاد درد خود را در گلو فرو مى‌شکستند و ذره ذره در خود فرومی‌رفتند. مهین بدویی یکی از این افراد بود که ده ماه در تابوتهای زندان قزل حصار نشسته بود و تسلیم نشده بود. او در بند درتنهایی زندگی میکرد، در تنهایی غذا میخورد و در تنهایی قدم میزد. پس از مدتی دیگر حر ف نمی‌زد. نگاهش و چهره زیبایش همیشه مضطرب و نگران مى‌نماید. او در روزهای تابستان ۶۷ بسیار آشقته و پریشان حال بود. چند بار در دستشویی و در حالیکه می‌خواست رگش را بزند، جلوی او را گرفته بودند. بار آخر سخت مقاومت می‌کند و رگ بریده اش را با فشارزیاد بیرون می‌کشد. زندانیان هراسان به پاسدار بند خبر را مى‌رسانند.او را به بهداری زندان می‌برند، به قتلگاهش. در بهداری اوین برای آخرین بار رگ خود را برید و به زندگی پر از رنج و دردش ، پایان داد. زندانبانان هیچ تلاشی برای نجاتش نکردند.

و خودکشی‌ها ادامه داشت. اما خودکشی ثریا که زندانی زمان شاه بود و تجارب بسیاری داشت برای همه بسیارغیر منتظره بود. او با خوردن مقدار زیادی قرص مسکن و خواب آور که در طول زمان از دیگران گرفته بود و جمع آوری کرده بود، دست به خود کشی زد که زنده ماند و احیا شد. اما خودکشی رفعت مجاهد با داروی نظافت در بند ٢ کسی را متعجب نکرد. او ناراحتی روحی داشت. او را مدتی پیش از بند ما به  بند دو برده بودند. برادرش یک سال پیش از آن خودکشی کرده بود.

اواسط مهر بود که خبردار شدیم  رئیس زندان عوض شده است . او به سلول‌هایی که زندانیانش همچنان در هر وعدۀ نماز شلاق مى‌خوردند نیز  سرزده بود و به آنها گفته بود که دیگر شلاق نخواهند خورد و از آنها خواسته بود که اعتصاب غذای خود را بشکنند. بلاخره آنها را نیز به بند برگرداندند. از میان آنها مهین و مینو وضعیت بدتری داشتند. فوق العاده لاغر شده بودند. آن دو بیست و دو روز هر روز پنج بار شلاق خورده بودند؛ یعنى در مجموع ۵۵۰ ضربه شلاق. ۲۲ روز در اعتصاب غذای خشک به سربرده بودند. در هفته آخر اعتصابشان بیهوش بودند. مقاومت کم نظیر این زندانیان و خودکشی سهیلا درویش کهن که گفته شد خود را حلق آویز کرده است، شاید در تغییر سیاست زندانبانان و منصرف شدن آن‌ها از ادامه این سرکوبگرى بى رحمانه موثر بوده باشد.

در اواخر مهر بود که ملاقات‌ها دوباره برقرار شد. ولی روز ملاقات روز شادی نبود. خانواده ها اسامی برخى‌ از اعدامی‌ها را به ما گفتند. هر دسته از زندانیان که به ملاقات میرفتند، اسامی بیشترى با خود مى‌آوردند. خانواده ها گریه و التماس می‌کردند که کوتاه بیاییم و جان خود را نجات دهیم. اما ما در بهتى همراه با خشمی عظیم  فرو رفته بودیم. همانند کسانی شده بودیم که از یک کوره گداخته مرگ و شکنجه گذشته؛ با دردی عمیق در سینه برای هم بندمان که از دست داده بودیم. در تابستان ۶٧ ترس از مرگ  جای خود را  به خندیدن به مرگ داده بود، توامان با کینه ای عمیق از آن همه رذالت و پستی. به این ترتیب تابستان ۶۷  به پایان رسید.   

من سه سال دیگر را از بندی به بند دیگر و از سلولی به سلول دیگر در اوین گذراندم. گاهی ما را با زندانیان عادی می انداختند گاهی بیمار روانی را با من همسلول میکردند. دیگر من در زندان صدای خنده ای را نشنیدم و دیگر کسی در هوا خوری توپ بازی نکرد. ولی در انفرادی های طولانی در سلولهای آسایشگاه آواز زندانی هم جوار سلولم که  سرود های انقلابی را با خود زمزمه میکرد نبض قوی استمرار زندگی را به من یادآوری میکرد. من در سال ۱۳۷۰ تحت عنوان «مرخصی متصل به آزادی» از زندان بیرون آمدم و به این تربیت ۸ سال زندان من سپری شد.

[۱]  و ما انکار خدای شان بودیم. زنان در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه ۶۰. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۲] رفیق بهروز فتحی از اعضای اتحادیه کمونیستهای ایران بود که در قیام مسلحانۀ سربداران شرکت داشت. رفیق بهروز بعد از قیام در بهار سال ۱۳۶۱ در شورای چهارم اتحادیه به عضویت رهبری اتحادیه در آمد. او در سال ۱۳۶۲ دستگیر شد و مدتها زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفت و سرانجام زیرشکنجه جان باخت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر